واضح آرشیو وب فارسی:شبنم ها: بچه ها با عکس پدر اشک می ریختند. بهانه دلتنگیشان را به مادر می گفتند، مادری که حالا هم پدر بود و هم مادر. و نمی دانست دلتنگی خودش را به چه کسی بگوید. معشوق زندگی اش رفته بود تا جای خالی خود را با عطر سیب پر کند برای همسرش.ما درک نمی کنیم. یعنی حتی نمی توانیم خودمان را جای آن ها قرار دهیم. می پرسید چه کسانی؟ اصلا یعنی چی؟ بگذارید مثالی بزنم. حتم دارم خودتان می فهمید. لحظاتی را تصور کنید که در خانه همه دور هم جمع هستند. مادر خانواده چای بعد از غذا را آورده است. بچه ها از سر و کول پدر بالا می روند و غرق شادی اند و پدر دلگرم به آن که لبخند آرامش بر لبان تک تک اعضای زندگیش نقش بسته است. روزی می رسد که گرگ ها، تیشه به ریشه غیرت پدر می زنند. چشم جسارت به آستان ناموس خدا را دارند. خون می ریزند و جولان می دهند. پدر اما طاقت بیشتر ندارد. هر آنچه دارد و ندارد با خود می برد تا مبادا پوز نجس گرگی به خاک مقدس آستانشان برسد. پدر که می رود خانه به هم می ریزد. خانه چیزی کم دارد. بچه ها خوشحال اند اما نه مثل قبل. هر شب آرزوی دیدن پدر را روی بالش هایشان می گذارند تا شاید فردا صبح که چشمان پر امیدشان باز می شود، دستان محکم پدر باشد که با لبخند همیشگی اش از روی تخت بلندشان می کند. مادر اما آشفته تر از بچه هاست. حساب او حساب پدر و فرزند نیست. او معشوق دیرینش را به سمت کشتارگاه نامردان فرستاده. او حالا دلش را روی ماشه ای گذاشته که در دستان شوهرش می غرد و نفیر گلوله اش یک به یک بدن کثیف حرامیان را پاره می کند. دلش پر می کشد تا مگر تلفنی، نامه ای چیزی به دستش برسد. عکس اگر باشد که پرواز می کند. تعارف که ندارد،شوهر است. چنان دلش اسیر اوست که حتی دیدن لباس های درون کمد اتاق هم گریه های دلتنگی اش را آرام نمی کند.حالا حدس زدید که چه چیزی را نمی توانیم درک کنیم؟ نه؟ بگذارید داستان این روزهای فرد دیگری را برایتان بگویم. ما تنها آموختیم که برایشان بزرگداشت بگیریم و اشک هایشان را در قاب تلویزیون های خانه مان تماشا کنیم. ما نمی فهمیم که داغ همسر چه مقدار تلخ است.ما نمی فهمیم که امید ناامید شد مادر چه فاجعه بار است. ما می نویسیم و می خوانیم و رد می شویم حال و روز مادری که سال ها پیش، چشمان براق کودکش را خیره خیره نگاه می کرد، وقتی که او از عصاره بدنش غذا می خورد و در آغوش گرمش دراز کشیده بود. و دستان زیبای مادر چنان بغلش کرده بود که گویی قرار نیست از او جدا شود. حالا پسر در میان درب خانه ایستاده است. بند کفشش را سفت می بندد در حالیکه چند لحظه پیش از زیر قرآن قدیمی خانه رد شده و اشکان غلطان مادر بدرقه راهش خواهد بود. او عازم به معرکه جنگ است. او هم مثل آن پدر، غیرت به گلویش فشار می آورد. مادر اگر هر شب الرحمن و عنکبوت و حدید نخواند برای پسرش، خوابش نمی برد. او زیر لب یا حسین یا حسین می گوید تا نگه دار فرزند جوانش، علی اکبر حسین باشد. چشم از تلفن بر نمی دارد که اگر زنگ خورد و پسرش تماسی گرفته بود، زود خودش را برساند تا شاید چند ثانیه بیشتر صدای شیرینش را بشوند. روزهای اضطراب جایشان را به روزهای اندوه دادند. هم آن پدر و هم آن پسر جایشان روی زمین را با عرشی از آسمان معاوضه کردند. آنها شهید شده بودند. حالا تنها دارایی بازماندگان، خاطرات شیرینی بود که از عزیزشان داشتند. بچه ها با عکس پدر اشک می ریختند. بهانه دلتنگیشان را به مادر می گفتند، مادری که حالا هم پدر بود و هم مادر. و نمی دانست دلتنگی خودش را به چه کسی بگوید. معشوق زندگی اش رفته بود تا جای خالی خود را با عطر سیب پر کند برای همسرش. و مادری که امیدی به زندگی نداشت. امیدش فرزندش بود که حالا با کفنی سفید پر می کشید و مثل همان دوران شیرخوارگی لبخند شیرینی به لب داشت. شاید قرار بود دامادی بشود که دل ببرد از دل نازک مادر. اما حالا دیگر قرار نبود روی این خاک قدم بگذارد. فکر کنم حالا فهمیدید که ما چه چیز را درک نمی کنیم. ما حتی لحظه ای توان تصور حال آنان را نداریم. ما تنها آموختیم که برایشان بزرگداشت بگیریم و اشک هایشان را در قاب تلویزیون های خانه مان تماشا کنیم. ما نمی فهمیم که داغ همسر چه مقدار تلخ است. ما نمی فهمیم که امید نا امید شد مادر چه فاجعه بار است. ما می نویسیم و می خوانیم و رد می شویم. همین حالا که شما این نوشته را می خوانید آن ها برای تنهایی عزیزشان غصه می خورند. شاید گوش اتاقی، زانو بغل گرفته اند و دوباره بودن مردانشان را توهم می کنند. ما حتی نمی توانیم خودمان را جای آنان تصور کنیم. شاید باید بیشتر حواسمان با آن ها باشد. بیشتر در کنارشان باشیم. اگر می توانیم یاری رسانیم، همدمی باشیم برایشان ... دریغ نکنیم.
چهارشنبه ، ۴فروردین۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبنم ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]