واضح آرشیو وب فارسی:ذاکرنیوز: علی عبداللهی، شاعر و مترجم ادبیات آلمانی زبان، با بیان برشی از خاطرات دوران کودکی اش در ایام نوروز، گفت: مشق های عیدم را از عصر سیزده تا صبح چهاردهم و با شتابی سرسام آور می نوشتم.به گزارش ذاکرنیوز، علی عبداللهی شاعر و مترجم ادبیات آلمانی زبان با ارسال متنی به ذاکرنیوز ، برشی از خاطرات کودکی خود را در روستای سیوجان از توابع بیرجند، در ایام نوروز، روایت کرده است. این مطلب که با عنوان «لاله های آسمانی!» نگاشته شده، در زیر از نظر مخاطبان می گذرد. عید که می شود، هر ایرانی بی استثنا یاد ایام کودکی می افتد. توفیری ندارد، در هر کجای این سرزمین که باشی، آداب و رسوم عید جذابیت های خودش را دارد. از اوایل اسفند یا به قول ما خراسانی ها، از ماه-نوروز، رفته رفته بوی عید به مشام آدم می خورد. عیدهای من تا هجده سالگی، جز یک عید که در جبهه های جنگ بودم-، همه در روستای سیوجان گذشت. تمام سال های کودکی تا پایان دبستان، صبح روز اول، بچه ها با لباس نو، تخم مرغ رنگی به دست، همراه بزرگترها دسته جمعی از این خانه به آن خانه می رفتیم عیددیدنی، عیدی می گرفتیم و از روز دوم تا روز سیزدهم، هر روز، با پسرهای هم سن و سال مان، صبح زود بعد از صبحانه، کنار جاده بالای ده قرار می گذاشتیم. آن وقتها چیزی به اسم کوله پشتی نمی شناختیم، توبره هم که برای قد و قواره ما بزرگ بود، ناهارمان دو سه نان محلی یکی دو تخم مرغ آب پز، چند کوکوسیب زمینی یا کمی گوشت قرمه، را در بقچه ای به کمر می بستیم و پای پیاده دو، سه کیلومتری به سمت کوه های شمال ده می رفتیم تا گل لاله، بوته های «مستار» و «نقودشک»، پیدا کنیم. به کوه که می رسیدیم، پراکنده می شدیم دنبال پیدا کردن گل لاله. از دور لاله ها را که می دیدیم می دویدیم تا زودتر از همقطاران خود به گل ها برسیم و بچینیم شان. لاله ها به فاصله دور از هم در دامنه تپه و کوه میان سنگ ها و کنار بوته های «شزگوله» و «تریخ»، روییده بودند، بیشترشان سرخ بودند، تک و توکی میان شان زرد و صورتی هم بود. تا ظهر، بازیگوشانه، دنبال لاله و نقودشک می دویدیم، گرسنه که می شدیم، کنار سنگآبی اطراق می کردیم و ناهارمان را کنار هم می خوردیم. آن روزها باران بیشتر از حالا می بارید و سنگآب ها در کوه فراوان بود، یا آب باران پشت سدهای کوچک خاکی، پشت «پَل بند» ها، جمع شده بود و هیچوقت آب همراه خود نمی بردیم، همانجا، دو دست روی زمین، سرمان را خم می کردیم تا آب بخوریم، ناهارمان را که می خوردیم، در رقابتی ناگفتنی لاله ها را می شمردیم و کیسه مستار و نقودشک مان را با دیگران مقایسه می کردیم. بعد از ناهار سلانه سلانه، و سنگین سنگین و خسته راه شیبدار آمده را برمی گشتیم و در خانه، گل ها را توی لیوان آب می گذاشتیم. مهمان های عید که می آمدند، از دیدن گل ها لذت می بردند. عصرها مسابقه والیبال بین جوان های سه روستای تقاب، معصوم آباد و سیوجان به راه بود، بزرگترها، و پدران برخی از ما گلوله بازی و کوچکترها تیله بازی می کردند، ما گاهی دو طرف تور ایستاده یا نشسته روی دیواری گلی تیم ها را تشویق می کردیم. بچه های زرنگتر و بزرگتر از ما، از فرصت طلایی آن روزها، استفاده می کردند و شبها زردآلو یا آلوی خشک را توی بانکه های پلاستیکی می خیساندند و هنگام مسابقه، آب میوه می فروختند، لیوانی دو سه ریال. روز سیزده اما، ماجرا فرق می کرد، کوهپیمایی ما به اوج خود می رسید و این بار، در سال های دبیرستان که دیگر دوچرخه دار شده بودیم، با دوچرخه به بلندترین کوه آن نزدیکی –کوه شاهزاده ناصر- می رفتیم. ما صبح ها زودتر با دوچرخه راه می افتادیم و خانواده ها با اتوبوس ده می آمدند. هر کس زن و مرد و دختر و پسر، اندک رمقی داشت، خود را می رساند به بالاترین قله کوه، آنجا باد شدیدی می وزید، کسانی ترانه های محلی سر کوه می خواندند. چوپان های آن حوالی، پیشتر، صبح زود، شیرهای نذری را برده بودند آنجا و با آتش کنده های بیدمشک کوهی، گرم کرده بودند و به هر کسی یک لیوان شیر تازه می دادند. ظهر که می شد، دسته جمعی از کوه پایین می آمدند، همه، کنار چشمه روستای «بوکّی» زیردرخت ها یا در «کشتمان»، کنار بوته های گندم و جو و یونجه بساط شان را پهن می کردند و ناهار می خوردند. ما دوباره دوچرخه هایمان را سوار می شدیم و موقع برگشت به خاطر شیب تند راه، نیاز نبود زیاد پا بزنیم، می آمدیم پایین و عصر سیزده، تا صبح چهارده با شتابی سرسام آور، مشق های عیدمان را می نوشتیم، و سال هایی که روز چهاردهم به جمعه یا پنجشنبه می خورد، کارمان راحت تر بود، چون وقت بیشتری برای نوشتن شان داشتیم. حالا هم هر سال به همان روستا می روم، لاله جویان و کوهنوردان آن سال ها، هر کدام به جایی کوچ کرده اند، بزرگ شده اند، کاسب، آموزگار، گروهبان، کارمند، کشاورز، دلال، بساز و بفروش شده اند، همه مان بی استثنا فربه شده ایم، بچه داریم و زن، گاهی می نشینیم و از آن روزها حرف می زنیم، و دیگر حال و حوصله نداریم دور هم جمع شویم و به دنبال لاله ها بدویم، همه جز من، ماشین دارند و گاهی برخی شان با زن و بچه ماشین سوار به کوه می روند، لابد پای اولین تپه های مشرف به کوه توقف می کنند، می روند بالا یا در همان سینه کش درنگ می کنند، و چه بسا برای بچه های خود از کودکی هاشان می گویند. من هم با موتور قدیمی پدرم، گاهی می روم پای همان تپه ها، موتور را جک می زنم، تامل کنان می روم بالا و دنبال کودکی ام می گردم، دیگر هیچ کودکی توی کوه ها نیست، دیگر کسی دنبال لاله ها نمی گردد، یکی دو لاله می چینم و می آورم خانه، می گذارمش توی لیوان آب. بی استثنا، تمام عیدها- به جز سه چهار سالی که خارج از ایران بودم- کنار همین خاطرات بوده ام، بیشتر پیرهای آن زمان مرده اند، خشکسالی های پی در پی جوانان را کوچانده، به غربت های جورواجور، دیگر لاله ها، رنگ خاکی یکدست تپه ها را بر هم نمی زند، دیگر تک مضراب های سرخ و زرد و صورتی، آن سکوت بادخیز را به طنین در نمی آوردند، دیگر سنگآبی نیست و پشت بندهای خاکی، آبی جمع نشده است. از شیشه آب معدنی جرعه ای می نوشم و برمی گردم خانه، خاطره لاله های قرمز در من است، لاله ها جایی در آسمان می درخشند، و هر کجا که باشم، به آنجا برمی گردم، تمام عید را همانجا می مانم، کنار همان خاطرات اطراق می کنم.
دوشنبه ، ۲فروردین۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ذاکرنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]