واضح آرشیو وب فارسی:طرفداری: از همه آن سال های خوب، او مانده بود و میدان خاکیِ خیال و باقی تنها مرگ بود و فقط مرگ، خورشیدِ آن همه ستاره، کوه نشینی بی بدیل در کوهستان، به راستی چه خوش خوی با سنبله ها بود خدای کوهستان.اختصاصی طرفداری - پرده را کنار زدند و صحنه آغاز شد. مسیری سخت تا سرزمین سخت ترین مردان قاره سبز: گلاسکو! اندکی غرور جوانی با چاشنی واقعیت، صورت بی گناهی که پیچیده توی اخم نشسته روی نیمکت، با همان صورت ساده و موهایی که یحتمل سلمانی محل برایش زده بود، مرامش هم مثل برادر بزرگ تر، "می خواهی بِبری بازی ام بده" خرافاتی ها می گفتند: برای شان شانس می آورد مثل دو سال قبل، پاسخ اما: سکوت سرمربی با آن قب قب همیشگی و صورت معمایی! آن روزها توی مدرسه می گفتند رانندگی بلد نیست و با دوچرخه می رود سر تمرین، چه کیفی می کردیم با چقدر خامی، بعدها رانندگی یاد گرفت و با ماشین اش رفت سر تمرین بچه مدرسه ای ها. رئال مُرد و برنده از همپدون پارک بیرون آمد، آن شب شد تکه ای از تاریخ و کلید واژه اش هم زیدان، مثل سن اگوستینی که از همه قرون وسطی به یاد ماند، شاهدان عینی ماجرا اما می گویند: آن شب دقیقه شصت و هشت تابلوی تعویض بالا رفت و موسیقی آغاز شد. روی صحنه که می آمد رقص فلامنکو اش اثیری تر از جایزه زامورا بود چه نیازی به تندیسی سنگی برای او که در قلب دوست داران اش خانه کرده بود با قامتی نه به افراشتگی سرو اما مکفی برای بردن همه چیز و با دستان هنرمندی که درهر قاب زیبا بود. اعداد و ارقام؟ چه دهن کجی بزرگی، او ایکر مقدس بود که بعد آن پنج سال بی مانند، دوازده سال تلخی را فقط با جلوه های تمام نشدنی او می شد سر کشید. صحنه اما رفت و رفت، روزهای خوب با نیروی گریز از دیروز، به ناشناس ترین فرداهای ممکن رهنمون شد، رفت ته گنجه زیر کهنه ترین خاطرات، همان جا که توی کوچه پس کوچه های اش می شود نشست پای صحبت قهرمانی که از بیلبائو تا مادرید حمل شد تا در خانه اش به دنیا بیاید، در خانه اش پرواز کند و بالاتر از ابرها بپرد بی خبر از شگفت حیله ای که چرخ شعبده باز برایش در انتظار بود باورش هم سخت بود، فرشته محبوب برنابئو شد محبوسِ اژدها و موسیقی دوباره آغاز شود. صحنه ها یکی پس از دیگری روی پرده نقش بستند، نقش ها عوض شد و از پی آن رنگ ها، و از همه آن سالهای خوب، او مانده بود و میدان خاکیِ خیال و باقی تنها مرگ بود و فقط مرگ، خورشیدِ آن همه ستاره، کوه نشینی بی بدیل در کوهستان، به راستی چه خوش خوی با سنبله ها بود خدای کوهستان. نا آشنایِ مردگان و کوران و فراموش کاران، این زنده ترین آهنگ، سرودخود را خواند و رقیبان اش را نیز دیوانه خود کرد و چشمانی به فراخی گشوده را طلبید برای دیده شدن؛ او که یک عمر عاشق ماند برای آن ها که با چند قدم از همه چیز می گذرند. صحنه آخر دیگر نه زیر نورافکن ها نه روی صحنه که در اتاقی ساده بود. آن جا که عشق بود و سکوتی تلخ مترنّم، و در چشمان اش نگاهی که پیش از آن ندیده بودیم شاید اگر کلمات را می یافتیم، او حالا مانده بود با همان نگاهی که آشنایی دیوارهای خشتی بود میان آسمان خراش ها، چه کسی را می توان سرزنش کرد ماندنش خارج از عهده ما بود، ساکت بودیم و شرمسار چرا که همان جا بود که فهمیدیم او برای مان بیش از این هاست، بیش از دوستانِ پیشین، آن جا دریافتیم آن هنگام که با غرورمان آزردیمش او مترصّد بود نه برای دستی آشنا که برای ثانیه ای درنگ ثانیه ای سکوت، کسی چه می داند شاید ما بودیم که او را به سوی دیگر سرنوشت راندیم، باید راز ِ دل با او می گفتیم ولی غرورمان نپسندید که احساس مان بر خِرَدمان حکم رانَد و حال محکومیم به این دیدن، به این تلخی، به تاوان چیزی که پرداختیم، برای هزارمین بار آن هنگام که عشق اش را از کف دادیم، موسیقی آغاز شد درست مثل همان روز، مثل لحظه ای که کاغذ صمیمی اش را از جیب بیرون آورد، روی میز گذاشت و موسیقی آغاز شد.
پنجشنبه ، ۲۷اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: طرفداری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]