واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): نخستین باری که خواست به جبهه برود اول دبیرستان بود، سال 61 بود که به جبهه اعزام شد و به مدت سه ماه به خانه برنگشت.پای صحبت های رزمندگان و خانواده های شهدا که می نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می کنند که می توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک می کنند که در آنجا همه قلم ها، جز قلم عشق از کار می افتد، شهیدان معلمانی هستند که توانسته اند با ایثار و حماسه آفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عمل شان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفته مان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردست ها هستند، اما یاد و نام شان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلب مان جاویدان می ماند. * شوق رفتن در پدر هم ایجاد شد مادر شهید احمدرضا یوسفی می گوید: زمانی که ازدواج می کردم 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم، خدا به من 9 اولاد داد، شش تا دختر و سه تا پسر، فرزند شهیدم پسر دومم بود. زمانی که به دنیا آمد، موقع برداشت پنبه بود، فصل پاییز، تحصیلاتش را تا مقطع چهارم دبیرستان در رشته فرهنگ و ادب ادامه داد، پسر درس خوان و بااخلاقی بود، در بین فرزندانم از همه قدبلندتر و زیباتر بود. نخستین باری که خواست به جبهه برود اول دبیرستان بود، سال 61 بود که به جبهه اعزام شد و به مدت سه ماه به خانه برنگشت، در این مدت برای ما نامه می داد و در آن سفارشات ارزنده ای به اهل خانواده و دوستان می کرد، می گفت: گول حرف کسی را نخورید، امام را دوست داشته باشید و پشتیبان امام باشید، اجازه ندهید کسی در مورد امام بد بگوید. به نماز و فرائض دینی خیلی اهمیت می داد، برای همین همه را به این امر مهم سفارش می کرد، زمانی که خواست به جبهه برود به ما نگفت، پدرش وقتی خواست او را به خانه برگرداند، با دیدنش پشیمان شد و او را در آغوش گرفت و مبلغی پول به او داد، با این کارش رضایت خودش را اعلام کرد. وقتی که پدرش به خانه برگشت به او گفتم: «پس چرا با خودت نیاوردیش؟» در جوابم گفت: «تازه من خودم تشویق شدم که به جبهه بروم آن وقت مانع رفتنش می شدم!» احمدرضا اولین کسی بود که در سال 61 پایگاه مقاومت بسیج در حمیدآباد ساری را تشکیل داد، البته به کمک یکی از پسرعموهایش دست به چنین اقدامی زد، او به بچه ها آموزش نظامی و دفاعی می داد، همچنین نگهبانی و گشت زنی در روستا را به همراه دوستانش نیز انجام می داد. احمدرضا به درس و مطالعه علاقه مند بود، حتی در جبهه درسش را می خواند و موقع امتحاناتش برمی گشت و خوشبختانه قبول هم می شد، اوقات فراغتش را بیشتر کتاب های شهید دستغیب و شهید مطهری را مطالعه می کرد، همیشه دستش کتاب بود، به خواهرانش سفارش می کرد تا آنجایی که می توانید درس بخوانید و به بچه های تان هم درس خواندن را توصیه کنید، فرزندان تان را تربیت اسلامی کنید و به آنها بیاموزید که به بزرگ ترهای شان احترام بگذارند. یک بار در منطقه عملیاتی شلمچه شیمیایی شد، مدتی را در بیمارستان اهواز و بعد او را به تهران انتقال دادند، برای بار دوم از ناحیه پا مجروح شد و سرانجام شهد شیرین شهادت را نوشید و به لقاءالله پیوست. توصیه من به عنوان یک مادر شهید به همه مردم و شماهایی که در این عرصه قلم می زنید این است که راه شهدا را ادامه دهید تا نام شهدا زنده بماند. * وقتی پیکرش را آوردند، ابتدا خدا را شکر کردم فاطمه کلانتری مادر شهیدان اسدالله (حسن) و عسکری کلانتری می گوید: شهید حسن را اسدالله هم صدا می زدند، مادرشوهر خدابیامرزم نام اسدالله را بر روی حسن گذاشت، برای همین بعضی ها او را اسدالله صدا می زدند. او در سال 1338 به دنیا آمد و از همان کودکی بسیار آرام و باخدا بود، نماز و قرآنش هرگز ترک نمی شد. شهید حسن تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخواند و سپس حرفه آهنگری را دنبال کرد، او در کرمانشاه خدمت می کرد، به فرمان امام (ره) از سربازخانه فرار کرد و به انقلابیون پیوست و سپس با پیروزی انقلاب رفت خدمت سربازی اش را گذراند. وقتی که جنگ شروع شد او کارمند اداره برق بود، همچنین در کانون حزب الله فعالیت های زیادی داشت، شهید حسن بر خلاف شهید عسکری فعالیت های رزمی مانند درگیری با منافقین و سرکوب آنها و انهدام خانه های تیمی حضور داشت. سپس وارد سپاه شد و همین باعث شد که به جبهه اعزام شود، وقتی که خواست به جبهه برود خیلی خوشحال بودم، با آینه و قرآن بدرقه اش کردم، موقع رفتنش یک جعبه شیرینی خریدم و به او دادم که در اتوبوس با رزمنده های دیگر بخورد، هر وقت که داشت می رفت احساس می کردم که برنمی گردد، سرانجام در عملیات رمضان در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. از این که پسرم در راه اسلام و امام خمینی (ره) رفت خوشحالم و افتخار می کنم، وقتی پیکرش را آوردند اولین کاری که کردم خدا را شکر کردم. شهید عسکری بچه درس خوانی بود، وقتی دیپلمش را گرفت، به حوزه علمیه قم رفت، فوق العاده به مسائل دینی اهمیت می داد، همیشه نمازش را اول وقت می خواند و بعد شروع به خواندن قرآن و ادعیه می کرد، همچنین رساله حضرت امام (ره) را همیشه مطالعه می کرد. در کلاس های تفسیر قرآن و نهج البلاغه حضور پررنگی داشت، از جمله فعالیت های فرهنگی اش نوشتن شعار و آیات قرآنی بر روی کاغذهای بزرگ گلاسه بود. او نیز از قم عازم جبهه شد و با اولین اعزامش در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید، خانواده ما از همان ابتدا مذهبی و انقلابی بود برای همین فرزندانم را انقلابی و مذهبی تربیت کردیم. در سال 1342 داشتن رساله امام (ره) در منزل جرم سنگینی داشت، شاید هم حکم اعدام داشت، اما ما با این اوصاف رساله امام را در منزل مان داشتیم، همسر مرحومم با آن که سواد چندانی نداشت در تمام راهپیمایی ها، تظاهرات ها و سخنرانی هایی که در مساجد برپا می شد شرکت می کرد. اطاعت مطلقه از ولایت فقیه را یک امر مهم و حیاتی و پیروی از دستورات ولی فقیه را لازم و ملزوم، برای همین هر دو پسر شهیدم در وصیت نامه های شان اکیداً به این امر اشاره داشتند، می گفتند: ما باید ملتزم باشیم به این که ولایت امام را بپذیریم در آن حدی که خود امام مطرح می کند. توصیه ام به همه خواهران و مادر این است که حجاب شان را حفظ کنند و با چهره ای بهتر در جامعه حضور یابند تا انشاءالله ادامه دهنده راه شهدا باشند.
شنبه ، ۱۵اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]