تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق زبان، دور داشتن آن از زشت گويى، عادت دادنش به خير و خوبى، ترك گفتار بى فايده و ني...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819266485




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت مدیرعامل اسبق استقلال از کاپیتان شهید سپاهان


واضح آرشیو وب فارسی:فولاد مبارکه سپاهان: به بهانه ایام سالگرد شهادت حسن غازی کاپیتان در خون غلتیده باشگاه سپاهان ماهنامه سپاهان در اولین شماره خود گفتگویی با امیر واعظ آشتیانی مدیرعامل اسبق استقلال تهران و هم دوره شهید حسن غازی در مورد کاپیتان شهید باشگاه فولاد مبارکه سپاهان را منتشر کرده است. این گفتگو را که به همت زینب عطایی تنظیم شده را بار دیگر در ایام شهات کاپیتان غازی با هم می خوانیم: مصاحبه تلفنی بود . گفت : « همیشه برای من سئوال بود که چرا تا به حال هیچ کس سراغ من نیامده تا از شهید غازی بپرسد . »گفت : « به نظرم نسل بعد از شهید غازی باید خیلی زودتر از اینها سراغش می آمدند.»وقتی در یک صحبت غیرحضوری چهل وپنج دقیقه ای سه بار به گریه افتاد فهمیدم این دوستی چقدر عمیق بوده؛ به قول خودش طول چندانی نداشته ولی عرضش زیاد بوده است. من از تهران رفته بودم کردستان و ایشان از اصفهان آمده بود . آشنا ئی مان اوایل سال ۶۰ بود . جنگهای کردستان تازه چندماهی یا چندهفته ای بود که به پایان رسیده بود .ولی این به این معنا نبود که آرامش حاکمه ، یک آرامش نسبی برقرار شده بود . من اهل تملق یا تعریف نابه جا از کسی نیستم،در تواضع ، فروتنی ، مهربانی و شجاعت سرآمد بود . هرکس با ایشان آشنا می شد ، مهربانی و آرامشی که در چهرة ایشان بود جذبش می کرد . لهجة بسیار شیرین اصفهانی داشت و من که سخت با کسی ارتباط برقرار می کنم در همان دقایق اولیة آشنایی جذب ایشان شدم . طول آشنایی ماه کوتاه بود ولی عرض عمیقی داشت . اگر دقایقی از هم دور بودیم ، احساس دلتنگی پیدا می کردیم . جاذبه های اخلاقی ایشان بود که من را شیفتة خودش کرده بود. ما در دانشگاه رازی سابق سنندج ، نمی دانم آن دانشگاه هنوز به همان نام هست یا نه ،مستقر شدیم .آن دانشگاه اتاقهایشان خالی بود و من و ایشان و تعدادی از دوستان دیگر توی یک اتاق با هم زندگی می کردیم .توی اتاقهای دیگر هم کسان دیگری بودند.پتویی می انداختیم .تشک و اینها که نبود . پتویی زیر هرکدام پهن بود و بالش هم نبود . دوباره یک پتوی دیگر را لوله می کردیم ، زیر سر می گذاشتیم . کارهای فرهنگی و کارهای ورزشی می کردیم و همچنین کمک می کردیم در پاس دادن جاهایی که به ما مأموریتی شهری داده می شد . کار فرهنگی مان هم بیشتر در قالب بحثهای ورزشی بود . ایشان پیشنهاد می داد ما اگر بتوانیم تیمهای ورزشی را از شهرهای دیگر دعوت کنیم . حالا در قالب فوتبال باشد یا والیبال ، می تواند نشان دهنده ثبت و آرامش در منطقه باشد. نظر خوبی بود . هدف ما از برگزاری این مسابقات ، وحدت و انسجام بین نیروهای بسیجی و مردم بود ، برد و باخت قضیه خیلی مطرح نبود . طرح جالبی بود و اثرات فرهنگی خوبی هم داشت . تیم منتخب تهران و تیم هلال احمر اصفهان از جمله تیم هایی بودند که ما دعوت کردیم به سنندج . تیم هلال احمر بازی اول را با خود بچه های بسیج و تعدادی از بچه های کرد انجام داد . بازی دوم را با تیم بیژن انجام دادند . من توی آن بازی داور بودم . توی بازی هلال احمر چند دقیقه وقت اضافه گرفتم و بچه های هلال احمر میگفتند : « آقا ، وقت تمومه .... وقت تمومه .... »من توجهی نمی کردم تا نهایتاً بیژن گل زد به اینها . بعد از بازی بچه ها گفتند باید ایشان را محاکمه کنیم که چرا این قدر وقت اضافه گرفت . همة بازیکنان هلال احمر جمع شدند . یکی قاضی شد و یکی دادستان . گفتند: « ایشون باید فلک بشه.» ما را به مزاح ، با چفیه فلک کردند که دیگر بیخودی وقت اضافه نگیریم که باعث باخت تیمی بشود . خدا رحمتش کند ، شهید غازی می گفت : « من ضامن ایشان می شوم.» با وساطت ایشان تعداد ضربات را کمتر کردند . ایشان واقعاً آدم شجاعی بودند . شهر سنندج آن موقع کوچه های وحشتناکی داشت . من شاهد بودم که ایشان شب ها به تنهایی می رفت توی این کوچه های باریک که طولش صدوپنجاه متر ، دویست متر بود و دیوارهای بلندی داشت . می رفت ، می گشت ، پاسش را میداد و می آمد . حالا وجداناً بگویم من خودم جرأت این کار را که حتی دو سه نفی هم برویم نداشتم ؛ چون به لحاظ امنیتی هر اتفاقی متصور بود : کمین ، انداختن نارنجک . ولی ایشان روحیة خاص خودش را داشت ، باتوجه به برداشت هایی که داشت کار خودش را انجام می داد . ایشان بالغ بر سه یا چهار ماه آنجا بودند .همیشه میگفت : « فلانی ، عشق تو جنوبه . باید بریم جنوب . » بهش می گفتم : « اینجا هم جزئی از مملکته . »می گفت :« جنوب به کربلا نزدیکتره و من می خوام برم جنوب . »می گفت :« من فکر میکنم تو جنوب مؤثرترم .»می گفتم :«حالا صبر کن.»می گفت :« نه ، من میترسم دیر بشود . باید بروم . »در کردستان گروه بسیار خوبی بودیم؛ یک گروه پنج نفره صمیمی . یکی از دوستان آقای علی فرحزادی ، روحانی بود و لباس شخصی می پوشید . بچه دامغان بود . بین ما ایشان زن داشت . خانمش هم آنجا بود .ایشان هم یک اتاق داشت با خانمش بودند . ایشان بیشتر کارهای فرهنگی می کرد . در خلال این دوستی یک بار دعوتشان کردم آمدند تهران . خانة ما آن موقع طرف های میدان خراسان بود . خالة من و شوهر خاله ام و مادر بزرگم و مادر و پدرم بودند . بچه ها را دعوت کردیم و جالب این که توی این دو سه ساعتی که دور هم بودیم برای ناهار ، همه شیفته رفتار و کردار شهید غازی شده بودند . خب صحبت بین خود مطرح می شد و خانواده نظاره گر صمیمت ما بودند . حتی خدابیامرز پدرم می گفت چه قدر اینها همدیگر را دوست دارند . چه قدر صمیمی اند . شوخی می کردیم با هم ؛ شوخی های بازمزه . گفتمان ما البته خارج از عرف اخلاقی نبود . همراه با ادب بود . حتی خندیدن هایمان هم احتیاط درش بود. چون بین ما یک روحانی طلبه بود . وصف شهید غازی را همه دیگر می دانید .اصلاً گفتمان شهید غازی جوری بود که همراه با جذب بود . خاطرات من را در سنندج برای پدر و مادرم تعریف می کرد و اینها می خندیدند . مسائلی که بین خودمات پیش آمده بود و اینها . والدة من بعدها که شنید ایشان شهید شده  خیلی گریه میکرد . توی این سالها بارها پیش آمده بود ، عکسشان را می دیدند ، ابراز تأسف و ناراحتی می کردند . بیشتر هم به خاطر صلابت و مهربانی این جوان بود . واقعاً با این که بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت ولی ، فوق العاده جذاب بود به لحاظ رفتار ، کردار ، خوشرویی و دوست داشتنی بودنش . من بعید می دانم از شهید غازی تا زمانی که شهید شد کسی روی ناخوش دیده باشد . قبل از آنکه مأموریتش تمام بشود مرا هم دعوت کردند به تیمشان . تیم هلال احمر از تیمهای مطرح بود . ما در سنندجه یک سری مسابقات دوره ای گذاشته بودیم ، ما هم یک تیم داده بودیم . من و شهید غازی و چندتا دیگر از دوستان یک تیم نه نفره داده بودیم که اگر اشتباه نکنم از آن نه نفر هفت نفر شهید شدند . در آن مسابقات محلی ما نتایج خوبی گرفتیم . آن موقع شهید غازی پیشنهاد داده بود به آقای مهنام و اینها که فلانی بازیکن خوبیه ، ایشان را هم دعوت کنید به هلال احمر . آن موقع باشگاهها مثل الان نبود که صبح و عصر تمرین کنند . بلیط می گرفتم از سنندج با لباس شخصی ، اتوبوس سوار می شدم ، یک راست می آمدم اصفهان . نزدیکیهای نماز صبح می رسیدم اصفهان . من روزی که مسابقه داشتیم ، روز قبلش بلیط می گرفتم ، حرکت می کردم می آمدم اصفهان . حدود ساعت سه نصفه شب می رسیدم . بعد تاکسی می گرفتم می آمدم احمدآباد . منزلشان احمدآباد بود . یادم می آید یک روز صبح که رسیدم زمستان هم بود . آن موقع موبایل هم نبود که زنگ بزنم بیاید در را باز کند . هرکاری می کردم که این موقع شب زنگ این ها را بزنم رویم نمی شد . من توی کوچه قدم زدم ، یک ساعت قدم زدم . به یک باره دیدم آمد در را باز کرد ، با آن لهجه قشنگ و مهربانش گفت : « امیر تو کی اومدی؟» بعد دفعه بعد که خواستم بیایم اصفهان گفت : « کلید را می گذارم بالای در ، در را بازکن و بیا توی این اتاق بگیر بخواب . » تلفنی داشتم باهاش حرف می زدم ، بهم گفت :« تو برو توی اتاق عقبی بخواب . » اگر رفته باشید خانه شان ، اتاق حسن ، دوتا اتاق تودرتو هست که الان دیوار وسط را برداشتند و یک تکه شده . من نصفه شب رسیدم پشت درخانه شان . دست کردم و دیدم کلید بالاسر در هست . همان جایی که آدرس داده بود ، آمدم توی اتاق . به من گفته بود برو توی دومی بخواب . من دیدم حسن توی اتاق اولی خوابیده و روی سرش لحاف کشیده . نرفتم توی اتاق دومی . همان جا در فاصله یک متری اش خوابیدم و پتو را هم کشیدم روی سرم . بعد برای نماز صبح دیدم که یکی می گوید :« حسن ، حسن ، پاشو نمازتو بخون .» من متوجه شدم که این مادربزرگشه . خلاصه ما هرجوری بود خودمان را رساندیم به اتاقی که حسن خوابیده بود که مادربزرگ متوجه نشود . چون فکر می کردم که ایشان تنها توی این اتاق می خوابد . تصورم این بود که ایشان تنهاست و نمی دانستم بچه های دیگر هم آن جاهستند . از آن به بعد حسن و آقای مهنام را سر به سر ما می گذاشتند . هر موقع من را می دیدند می گفتند :« ننه بی بی سراغت را می گیرد .» جالب این بود که حسن مدتی اصفهان ماند و بعد رفت برای جنوب . تا این که یک روز مهنام به من زنگ زد . گریه می کرد و گفت :«امیر ، حسن شهید شد . » من نمی دانم اصلاً چه جوری خودم را رساندم اصفهان . یک وسیله ای داشتم با برادرم آمدم . گفتند:« امروز ختمه . »گفتم :«پس چرا برای تشییع جنازه به من نگفتین ؟»گفت :«حسن جنـازه ندارد . میگن گلوله تانک خورده و جنازه ندارد . »سال ۸۸ من قائم مقام سازمان تربیت بدنی شده بودم البته با حفظ سمت مدیرعاملی استقلال . آمدم یک مأموریتی اصفهان و رفتم برای نقش جهان که جلساتی داشتیم . به آقای مهنام گفتم که من قبل از جلسه می خواهم برم پدر و مادر حسن را ببینم . در قید حیاتند ؟گفت :«بله» ما با آقای رضا مهنام خیلی صمیمی هستیم.ایشان به مادر و پدر حسن هم گفته بودند که فلانی دارد می آید شما را ببیند . مقدر این بود که ما بمانیم و مسئولیت بگیریم و حالا برویم پدر و مادر دوستمان را ببینیم .راستش این است که از زمانی که رفتم نشستم آنجا ، دیدم اتا همان و عکسها همان عکسهاست . حال عجیبی داشتم و شاید نصف از زمان را من آنجا فقط گریه می کردم . پدر و مادرش عکسهایمان را آوردند . عکسهای عروسی آقای مهدی جهانبخش را آوردند . عروسی ایشان بود آمدم اصفهان . من گفتم :« من که لباس ندارم بیایم عروسی .»رفتند یک دست کت و شلوار پیدا کردند برای من و به اتفاق رفتیم عروسی. عروسی ، مزاح بود و خنده بود و مثل عروسی های الان نبود. عروسی توی خانه شان بود ، یک خانه بزرگ . حالا نمی دانم خانه خودشان بود یا خانه عروس خانم . هر وقت من از سنندج می آمدم ، حسن مرا می برد بیرون . زاینده رود آن وقت آب داشت . عکس های زیادی من در سی و سه پل با ایشان دارم . عکس های یادگاری . هر موقع که می آمدیم اصفهان درسته که کوتاه بود ، چهل و هشت ساعته بود ، ولی روزهای خوبی بود . با هم می رفتیم بریونی می خوردیم . من اصلاً نمی دانستم بریونی چیه ؟ اولین بار ایشان مرا برد .امروز طول دوستی من با آقای رضا مهنام بالغ بر سی سال هست . شاید اگر امروز شهید غازی زنده بود ، این دوستی همچنان پاربرجا بود و پایدار .گاهی که آلبومم را می آورم همسرم می گوید :«من این شهید را ندیدم ولی این چهره ، چهره جذابیه . با آدم حرف میزنه که چقدر مهربونه . »من عکس های زیادی با ایشان دارم . گاهی به دوستانم نشان می دهم . نمی گویم شهید شده ، فقط می گویم : «این یکی از دوستامه ، چه جوریه ؟» می گویند :«یه جوریه ، یه حالتی داره . »این نشان می دهد که واقعاً این بچه شیرپاک خورده بود . چندوقت پیش بازی سپاهان بود داشتم از تلویزیون بازی را می دیدم . دیدم عکس شهید غازی آن جا هست خیلی خوشحال شدم که ازش یادی کردند ، به عنوان اسوة مردانگی و اسوة پهلوانی و اخلاق . من بازی های آقای نویدکیا را که نگاه می کنم در تیم سپاهان ، همیشه احساس می کنم شهید غازی دارد بازی می کند . بازی شهید غازی شباهت زیادی به آقای نویدکیا داشت . ببخشید من تحت تأثیر قرار می گیرم . البته ناراحتی ام برای این نیست که چرا شهید شد ، برای این هست که ما چه افرادی را داشتیم در کنارمان و قدرشان را ندانستیم. ..................................................................................... با تشکر از:زینب عطایی


چهارشنبه ، ۱۲اسفند۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فولاد مبارکه سپاهان]
[مشاهده در: www.fooladsepahansport.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن