تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  ghhhhhh
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804849555




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

اگر ولی خدا را تنها بگذاریم سیاه بخت می شویم/ محمدرضا قبل از شهادت، مکان تدفینش را نشان داده بود


واضح آرشیو وب فارسی:تفتان ما: پدر شهید فخیمی می گوید: مهم ترین دغدغه ی محمدرضا بحث ولایت بود،می گفت اگر ولی خدا را همچون زمان امام علی (ع) تنها بگذاریم تنها عایدی مان سیاه بختی و تیره روزی است.به گزارش سرویس اجتماعی تفتان ما ، به نقل از آناج، افتخاری بالاتر از این نمی شود برای یک شیعه متصور شد که در راه آرمان های بلند اسلام و آستان اهل بیت (س) فدا شود و هر قطره ی خونش حافظ دستگاهی باشد که جهان به ارادت آنها می چرخد و آسمان به برکت وجود آنها می بارد. امروز دوباره درهای شهادت باز گردیده و دستِ روزگار برگزیدگان الهی را این بار در جبهه ی مقاومت گلچین می کند. محمدرضا فخیمی جوان 24 ساله الگویی دم دستی برای کسانی است که شهدای دفاع مقدس را دورتر از دوران خود می بینند و در پی حقیقت های فرازمینی می گردند. 💠 رسول فخیمی متولد 1343 در هریس است. حضور 74 ماه در جبهه های جنگ تداعی گر مثل معروفی است که می گوید؛ پسر کو ندارد نشان از پدر! آناج: از محمدرضا برایمان بگویید؛ از خاطرات دوران کودکی اش پیش از به دنیا آمدن محمدرضا دو دختر داشتیم که هر دو فوت شده بودند، شماتت های گاه و بیگاه اطرافیان به گوشمان می رسید. عده ای می گفتند پدر بچه ها در جنگ شیمیایی شده است و عده ای هم نسبت های ناروا به حاج خانم می دادند. فرزندمان را به عشق "امام رضا" محمدرضا نامیدیم وقتی خبردار شدم که قرار است محمدرضا به دنیا بیاید، همسرم را به مشهد بردم؛ رو به حرم امام (ع) کرده و گفتم که من حسرت فرزند بر دل ندارم و به رضای خداوند راضی هستم، اما از شما می خواهم شفاعتمان کنید تا دچار شماتت دیگران نشویم. امام دعای ما را اجابت کرد و پسری به دنیا آمد که او را به عشق "امام رضا" محمدرضا نامیدیم. محمدرضا دی ماه 1370 و مهدی برادر کوچک ترش سال 72 به دنیا آمد. کنجکاوی های دینی محمدرضای 3 ساله سه سال بیشتر نداشت که مادرش را با پرسشهای مختلف در مورد خدا، روزه و نماز مادرش را سوال پیچ می کرد. هنوز پنج سالش نشده بود که نماز را یاد گرفت و از هفت سالگی شروع کرد به روزه گرفتن؛ ما به خاطر سن کم و بدن ضعیفش نمی گذاشتیم کامل روزه بگیرد اما از هشت سالگی دیگر روزهایش را پا به پای ما کامل می گرفت. محمدرضا را همراه مهدی در مدرسه ی یادگار امام ثبت نام کرده بودم. علاقه ی محمدرضا به قرآن پای او را به مهدقرآن کشاند. در یادگیری قرآن در کنار دروس مدرسه، خیلی خوب پیشرفت کرده بود و می توانست قرآن را به چند زبان ترجمه کند. خدمت در سپاه را به پزشکی ترجیح داد دوران دبیرستان را هم در دبیرستان شهید قاضی درس خواند و در کنکور هم از رشته ی پزشکی قبول شد، اما دلش در جای دیگری بود و نمی خواست پزشکی بخواند. من از او خواستم در این مورد بیشترفکر کند چون بالاخره پزشکی رشته ای است که به این راحتی نمی توان از آن قبول شد و بی تفاوت هم نمی توان بود. از آنجایی که محمدرضا واقعا سخاوتمند و مهربان بود، اگر پزشک می شد می توانست گره از کار افراد نیازمند بگشاید؛ اما او گفت پدرجان اگر اجازه بدهید قصد تغییر رشته دارم و می خواهم وارد سپاه شوم. پس از گزینش به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت تا دوره ی افسری را بگذراند؛ پس از پایان دوره افسری یک سال نیز در دوره زرهی شرکت کرد و به یک نیروی تخصصی تبدیل شد. آناج: اولین بار کی بود که تصمیم گرفت به سوریه برود؟ شما چه واکنشی در مقابل خواسته اش نشان دادید؟ محمدرضا به خاطر کارش مدام به مناطقی مانند پیرانشهر و حتی عراق رفت و آمد می کرد و من هم هر بار در ترمینال بدرقه یا استقبالش می کردم اما آخرین بار که داشت به سوریه می رفت، من جهت زیارت اربعین حسینی به کربلا رفته بودم. بعد از دو هفته به تبریز برگشتم؛ پس از شام نزد من آمد و گفت اگر اجازه بدهید قصد سفر به سوریه را دارم. گفتم هنوز خستگی راه از تنم بیرون نرفته و چند روزی رفتنت را به تاخییر بینداز تا قدری با هم صحبت کنیم. اما محمدرضا قبول نکرد و گفت برای رفتن عجله دارد. البته من مانع رفتنش به سوریه نبودم بلکه فقط می خواستم بعد از رفع خستگی راه قدری با او صحبت کنم و بیشتر کنارمان باشد. می گفت بار دیگر یزیدیان می خواهند حرم اهل بیت(ع) را غارت کنند، آنها شیعیان را قتل عام می کنند؛ در چنان وضعیتی قرار نداریم که بخواهم درنگ کنم یا چند روزی را بیشتر کنار شما باشم. من بیشتر از این اصرار نکردم او را به محلی در تهران که قرار بود از آنجا به سوریه اعزام شوند رساندم. با من و برادرش روبوسی و خداحافظی کرد. یکی از همکارانش تعریف می کرد در تالار زیارت عاشورا برگزار کردیم، محمدرضا از جمع خارج شد و در گوشه ای خلوت و تاریک نشست؛ حالتی منقلب داشت و بسیار گریه کرده بود؛ گفتم محمدرضا تو خیلی مشکوک هستی و انشاءالله ما را هم شفاعت کن. گفت: من سراپا غرق گناه هستم و چنان سعادتی ندارم؛ گفتم من بیشتر به تو مشکوک شدم پس اجازه بده عکسی از تو بگیرم. مهدی؛ برادر شهید: بعد از اربعین که از سفر کربلا برگشتم دیدم محمدرضا همه ی کارهای رفتنش را انجام داده است. روزی هم که می خواست برود با من روبوسی کرد و گفت مهدی جان این آخرین رفتن من است، مراقب مامان و بابا باش که بعد از من زیاد گریه نکنند، وقتی این را گفت ته دلم لرزید. گفتم این حرفا چیه داداش ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی...روبوسی کردیم و رفت. همکارانش میگویند وقتی به سوریه رسیدیم محمدرضا اول غسل شهادت ریخت، بعد به حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) رفته و زیارتی کرد و پس از آن راهی منطقه شد. در صحنه ی نبرد هم آنچنان که همرزمانش می گویند با تمام توان می جنگید و خواب خوش را برای داعش و تکفیری ها حرام کرده بود. یک هفته بعد محمدرضا از منطقه به محل اسکان برگشته بود؛ یکی از دوستانش که مجروح جنگ است، می گوید به محمدرضا گفتم دستگاه های جنگی تو را به فلان محور انتقال داده اند اما این یکی محور خالی است و محتمل داعش از این محور حمله خواهد کرد و ماهم نیرویی نداریم. محمدرضا قاطعانه پاسخ داده بود که "من نیامده ام که اینجا بخوابم و استراحت کنم، آمده ام تا با دشمن مقابله کنم، هرجا لازم باشد آنجا مستقر می شوم" آناج: از نحوه ی شهادت محمدرضا بفرمایید؛ از لحظه ای که آسمانی شد رفیقش که هنگام شهادت کنار او بود می گفت: محمدرضا با اینکه خواب و استراحت زیادی نداشت و کارش هم بسیار سخت بود ولی هرصبح ساعت چهار بیدار می شد و با چراغ قوه دعای عهد می خواند؛ آن روز دیدم که "مولای یا مولای یا صاحب الزمان ..." را با خود زمزمه می کند و اشک می ریزد؛ گفتم محمدرضا! آیا می ترسی؟ گفت تو هرچه میخواهی حساب کن ولی من اگر ترس داشتم خانواده و زندگی راحتم را ول نمی کردم اینجا بیایم. یکباره دیدم موشکی به سمت ما می آید؛ گفتم محمد رضا ... محمدرضا ... موشک ... و خودم را کنار خاکریز به زمین انداختم و پس از یک ربع به هوش آمدم و دیدم که پایم از مچ قطع شده است؛ پایم را بستم و داشتم بلند بلند محمدرضا را صدا می کردم که متوجه شدم دستگاه ها آتش گرفته و به زودی به جهت وجود مهمات درونش آتش خواهد گرفت. هرچه محمدرضا را صدا کردم جوابی نشنیدم. آخرین زمزمه اش یا حسین(ع)بود/ "ای وای ننه یاندیم" گفت و پر کشید... دنبالش می گشتم که متوجه شدم یکی از رزمندگان را داخل آمبولانس می گذارند که از فرط سیاهی قابل شناسایی نیست. با زحمت نزدیک تر رفتم و اتیکتش را دیدم و فهمیدم که محمدرضای خودمان است، آخرین نفس هایش را می زد و "یاحسین(ع)" را زمزمه می کرد؛ سه بار یا حسین(ع) گفت و بعد از آخرین جمله اش "ای وای ننه یاندیم ..." پرکشید. سلام مرا هم به امام زمان برسانید آناج: مهم ترین بخش وصیت نامه اش چه بود؟ پدر شهید: بارزترین و بیشترین مطلب قید شده در آن سفارش به تبعیت از ولی فقیه است و پس از آن نیز از خانواده، فامیل و آشنایان حلالیت خواسته و غیر آن نوشته است از رهبر تبعیت کنیم که در زمان امیرمومنان(ع) عده ای ولی خدا را تنها گذاشتند و سیاه بخت شدند و ما اگر امروز ولی فقیه را تنها بگذاریم و غفلت کنیم به همان درد مبتلا می شویم. در آخرین قسمت خطاب به دوستانش نوشته است: من دستم از دنیا کوتاه شد و مولای صاحب الزمان(عج) را ندیدم، اگر شما پسر فاطمه(س) را زیارت کردید سلام مرا هم به ایشان برسانید. خطاب به برادرش نیز نوشته است من می روم و دیگر بازنمی گردم، 15 دی ماه سال خمس من است؛ تمام خمس هایی را که داشتم پرداخت کرده ام بجز یک نیم سکه ی بهار آزادی و مقدار پولی که در بانک انصار دارم، به تو وصیت می کنم که خمس آن را پرداخت کنی. مهدی هم به وصیت عمل کرده و خمسش را جدا کرده است که اگر دیدار حضرت آقا روزیمان شد به خود ایشان تقدیم خواهم کرد. آناج: از مادرانه های خود با فرزند شهیدتان برایمان بگویید؛ برای تربیتش چه کردید که عاقبتش به شهادت ختم شد؟ شهربانو پورحسین؛ مادر شهید: محمدرضا خیلی مودب بود و اخلاق و رفتاری متفاوت از هم سالانش داشت به طوری که خدایی بودنش از همان اول در وجودش متجلی بود. در پنج سالگی با علاقه ی خود به مهد قرآن رفت و یک سال طول نکشید که یک جزء از قرآن را حفظ کرد. خیلی بچه ی خوبی بود و همه معلمهایش از رفتار و درس خواندش راضی بودند. هزار بار که به اتاق وارد می شدم محمدرضا به پایم بلند می شد از ادبش هرچه بگویم کم گفته ام؛ هزار بار هم که وارد اتاق می شدم به پایم بلند می شد و می گفت این وظیفه ی من است چون تو عمر و جوانی ات را برای تربیت و بزرگ کردن من صرف کرده ای. ارتباط زیادی با قرآن داشت، نماز و روزه اش را حتی قبل از اینکه به سن تکلیف برسد بسیار جدی می گرفت. همیشه فکر و ذکرش این بود که به افراد فقیر و نیازمند کمک کند؛ هرگاه می دید که پیرمرد یا پیرزنی یا فرد مظلومی از کوچه و خیابان رد می شوند از من اجازه می خواست که برود و دستش را بگیرد. وقتی هم که به مدرسه می رفت گاهی به جای لقمه، پول تو جیبی می دادم که برای زنگ تفریحش خوراکی بخرد؛ اما بعدا فهمیدم که آن ها را پس انداز می کند و به بچه های فقیر مدرسه دفتر و خودکار می خرد. وقتی فهمیدم گفتم محمدرضا من برایت لقمه نمی گیرم چون پول تو جیبی می دهم که بیسکویت بخری و گرسنه نمانی اما ظاهرا تو همه ی این روزها در مدرسه گرسنه مانده ای! می گفت مادرجان خیلی از بچه ها در مدرسه هستند که یا بابا ندارند و یا فقیر هستند که حتی پول دفتر و خودکار هم ندارند؛ با این حال اگر من با این پول ها بیسکویت بخرم خدا را خوش نمی آید! محمدرضا این کلمات و جملات را به کار می برد در حالی که سن زیادی هم نداشت و این ها نشان می داد که او عقل و معرفتش بسیار رشد یافته تر از سن و سالش بود. خیلی مهربان بود مخصوصا با بچه های فامیل، آنها را به طرف خود جذب می کرد؛ الان که محمدرضا نیست آن ها خیلی ناراحت هستند. خیلی تودار بود و من از بیشتر کارهایی که انجام داده بی خبر هستم و آنچه می گویم فقط بخش کوچکی از خوبی های اوست که من دیده ام. آناج: چه چیز باعث شد که رشته ی مهم و پرمزیتی چون پزشکی را رها کرده و به سپاه برود و پاسدار شود؟ مادر شهید: او با علاقه و تصمیم شخصی تغییر رشته داد؛ پدرش هم راهنمایی ها و توصیه هایی را که لازم می دانست با او مطرح کرد ولی او گفت من بخاطر عشق به امام حسین(ع) می خواهم به سپاه بروم و پاسدار شوم. پیش از شهادت، مکان تدفینش را نشان کرده بود آناج: ارتباطش با شهدا چگونه بود؟ پدر شهید: یک سال قبل از شهادتش به گلزار شهدا رفته بود؛ آن روزها داشتند یادواره ای برگزار می کردند؛ در گلزار شهدا دقیقا همان جایی که امروز مزار اوست نشسته و گفته بود اینجا جای من است! زیاد به گلزار شهدا سر می زد و ارادتش به شهیدان بی حد و حساب بود. به طوری که چند بار به مسئول پایگاه گفته بود اگر شما نمی توانید برای شهیدان یادواره برگزار کنید، ما جوانان از جیب خود خرج می کنیم و حداقل هر شش ماه یکبار برای شهدا یادواره می گیریم. محمدرضا از نظر معنوی هم خودش را پرورش داده بود و هم برای بچه های پایگاه بسیج کلاس احکام و مسائل اخلاقی برگزار می کرد. مسئولین سپاه می گویند محمد رضا اصرار زیادی برای رفتن به سوریه داشت و ما هم هر بار مانع رفتن او می شدیم، اما آخرین بار چنان حرف هایی به من زد که از سر ناچاری به او اجازه دادم به سوریه برود. آناج: از جانبازی و سابقه ی جنگی خودتان در دفاع مقدس تعریف کنید: خداوند به من توفیق داد تا 74 ماه در جبهه باشم و محضر شهیدان بخصوص آقا مهدی باکری را درک کنم. ابتدا در لشکر محمدرسول الله بودم و محضر شهید همت را نیز درک کردم. چندبار زخمی شدم به عقب برگشتم و پس از چند روز استراحت دوباره به خط مقدم می رفتم. در اواخر جنگ طرح عملیاتی را در منطقه مهران داده بودند؛ 40 روز تمام داخل کانتینر رفت و آمد کردیم تا دشمن از عملیات طراحی شده بویی نبرد. این عملیات همزمان با حادثه ای بود که طی آن آمریکا هواپیمای ایرباس را در خلیج فارس مورد هدف قرار داد. اما یک نفر به عراقی ها گزارش کرده بود که در این منطقه هیاهوست و احتمال زیاد ایران قصد عمیات دارد. بنابراین عملیات لو رفت و عراق شیمیایی زد. پس از بمباران شیمیایی عراق، چند ساعت بعد خودم را در بیمارستان سید الشهدای کرمانشاه دیدم، همه جا دودی و مه آلود بود؛ از دوستم حسن قصابی پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت اینجا بیمارستان است و تو هم در منطقه شیمیایی شده ای. ما را جهت درمان به چند شهر دیگر از جمله شیراز و مشهد بردند که هیچ تخت خالی در بیمارستان هاشان پیدا نشد تا اینکه به تبریز آورده و مرا در بیمارستان سینا، بعد در بیمارستان خیریه و پس از آن در بیمارستان بابک بستری کردند و چهل روز تحت نظر بودم. اینگونه بود که من جانباز شدم اما تا سال 80 نسبت به تعیین درصد جانبازی ام اقدام نکردم. تا اینکه در سال 80 به شدت بیمار شدم و پزشکان تشخیص دادند ریه هایم در اثر مواد شیمیایی آسیب جدی دیده است. آن زمان کمیسیون برای من 15 درصد جانبازی نوشت در حالی که دکتر ناظمی به خودم گفت درصد آسیب دیدگی فقط در ریه هایت 30 درصد است چه رسد به دیگر اعضای بدنت. مشیّت خداوند این بود که شهید نشوم و بمانم تا شهادت پسرم را شاهد باشم. آناج: از شیرین ترین خاطره ای را که در مورد محمدرضا دارید بفرمایید: مادر شهید: البته همه ی لحظاتی که با محمدرضا برای ما گذشت شیرین و بود تمام کارهایش هم برایمان خاطره است و من اگر بخواهم گلچین کنم به دوران بچگی اش برمی گردم، وقتی که جهت شرکت در مسابقات قرآنی به مشهد رفت؛ او برنده شده و یک مدال جایزه گرفته بود. من آن را در خانه مقابل دید، روی میز قرار داده بودم و از اینکه پسرم در مسابقات برنده شده بود خیلی خوشحال بودم، مثل همیشه به او افتخار می کردم. محمدرضا وقتی به خانه برگشت و آن مدال را روی میز دید و گفت مادرجان می خواهی من از دست شما ناراحت بشوم؟! گفتم چرا باید از دست من ناراحت بشوی؟ گفت من اصلا دوست ندارم کسی این مدال را ببیند چون اگر این را به کسی نشان بدهیم برای مردم خواهد بود نه برای خدا روزی هم از من پرسید اگر من سرباز بروم چکار می کنی؟ گفتم خوشحال می شوم و از خدا می خواهم تو سرباز امام زمان (عج)باشی؛ گفت این سوال را پرسیدم تا بدانم از نبودنم ناراحت می شوی یا نه؛ گفتم من هرگز ناراحت نمی شوم و آرزو دارم تو سرباز امام زمان (عج) باشی. همیشه در راهپیمایی ها، مراسم شهدا، نماز جماعت و جمعه و مراسم هایی که در مساجد برگزار می شد شرکت می کرد و سعی می کرد مرا هم با خود ببرد، من هم معمولا با علاقه همراهی اش می کردم. همیشه با رویی گشاده و بشاش وارد خانه می شد؛ اگر بوی غذا می آمد می گفت عجب بویی است مادر جان زود برایم یک لقمه بگیر! می گفتم محمدرضا خودت بردار و بخور ... می گفت نه مادرجان دوست دارم تو با عطر دستانت برایم لقمه بگیری، اینطوری بیشتر می چسبد. هرجا برایم خواستگاری رفتید باید بگویید پسرم به سوریه می رود! آناج: به فکر داماد کردنش نبودید؟ مادر شهید: اتفاقا یکبار در مورد ازدواجش پرسیدم و گفتم اول ازدواج کن، بعد هرجا که خواستی برو؛ گفت اگر من ازدواج کنم، خانم هیچ وقت اجازه نمی دهد به جنگ بروم برای همین هرجا خواستگار رفتیم باید بگوییم که من به مناطق جنگی مثل عراق و سوریه می روم و در کارر ما احتمال شهادت هم وجود دارد. گفتم این ها را همان اول به هرکس بگویی اصلا قبول نمی کند با تو ازدواج کند.گفت اگر شما هم نگویی حتما من خودم می گویم. روزی به زور او را جایی بردیم برای خاستگاری؛ وقتی با دختر خانم حرف زده بود به او همه چیز را واضح توضیح داده بود که من پاسدار هستم و در سوریه و عراق می جنگم و هر لحظه امکان مجروحیت و شهادت و اسارت وجود دارد! دختر خانم هم این شرایط را نپذیرفت. پدر شهید: جایی رفته بودیم برای خاستگاری و پدر دختر خانم گفت مهریه ی دختر من باید 124 هزار سکه باشد! محمدرضا گفت: من قصد بی ادبی ندارم ولی آقای ما سیدعلی گفته است مهریه فقط 14 سکه باشد و من بیشتر از این نمی توانم تعیین کنم. چون مهریه حق الناس است و من باید عندالمطالبه بپردازم و من توان پرداخت بیش از 14 سکه را ندارم. آناج: آیا فکر می کردید روزی شهید شود؟ مادر شهید: من از اول می دانستم محمدرضا روزی شهید خواهد شد؛ مدام هم به او می سپردم که مراقب خودش باشد؛ آن شبهایی که در ماموریت و بیرون از خانه بود فکرهای مختلف بر سرم می زد و تاکید می کردم وقتی در منطقه است بیشتر مواظب خودش باشد و تنهایی به گشت نرود. اما خودش می گفت نگران نباش اتفاقی برای من نخواهد افتاد. وقتی ثبت نام کرده بود تا به سوریه اعزام شود، می گفت هربار در زیارت عاشورا و خیلی جاهای دیگر می گوییم ای کاش ما هم در عاشورا بودیم تا امامان را یاری می کردیم؛ الان موقع عمل است، حریم اهل بیت(ع) مورد تعرض قرار گرفته، حرم بی بی زینب (ع) در دست دشمنان است و باید به حرف هایی که زدیم عمل کنیم. از من می پرسید اگر من شهید شوم ناراحت می شوی؟ گفتم من راضی به رضای خدا هستم و اصلا از شهادتت ناراحت نمی شوم. همیششه ساعت سه به خانه برمی گشت اما روزی ساعت 11 قبل از ظهر بود که آمد؛ گفتم چه عجب زود برگشته ای؟ با خوشحالی گفت با اعزامم به سوریه موافقت کرده اند؛ نظر تو چیست؟ گفتم برو، خدا پشت و پناهت باشد. ساعت هشت شب از من اجازه خواست که برود؛ گفتم من تو را به خانم زینب(ع) می سپارم و می دانم که خانم میزبان خوبی هستند. مادرجان از خدا برایت صبر خواسته ام او گفت: من هم آنجا از خدا می خواهم به تو صبر بدهد. این جمله اش خیلی خوشحالم کرد. سپس گفت مادر شهیدان را دیده ای موقع شهادت پسرشان نقل و نبات می پاشند و خوشحالی می کنند؛ اگر من شهید شوم تو هم این کار را می کنی؟ گفتم اگر آرزوی تو شهادت است، آرزوی من هم این است که تو حاجت برآورده شوی؛ پس اگر شهید شدی من هم خوشحال می شوم. خدا را شکر می کنم که خدا قربانی ما را قبول کرد و محمدرضا به آرزویش رسید. پدرشهید: یکبار به من گفت خودم را در حد یک سردار بالا خواهم کشید؛ گویی در خواب غفلت بودم و معنی این حرفهایش را نمی فهمیدم، فکر کردم واقعا می خواهد یکی مثل سرداران سپاه باشد. اما وقتی خبر شهید شدن را شنیدم تازه به خود آمدم و فهمیدم منظور از سردار شدن چه بوده ... هربار که به ماموریت می رفت با ما روبوس نمی کرد و حلیت نمی خواست اما بار آخر با همه روبوسی کرد و خواست که حلالش کنیم. همه ی این کارها علایم شهادتش بود اما من متوجه نبودم. آناج: چگونه از شهادت باخبر شدید؟ پدر شهید: چند روزی بود که از محمد رضا خبر نداشتیم، پیش حاج آقا رحمانی یکی از مسئولان سپاه رفتم و گفتم که محمدرضا مدتی است با خانه تماس نگرفته است. حاج آقا استخاره ای کرد و گفت خوب آمد، سرش شلوغ است و دور و برش را گرفته اند! من متوجه منظورش نشدم. مادرش هم بی قرار و نگران بود، دل مادرانه اش تاب نداشت. دوباره نزد حاج آقا رحمانی رفتم و گفت فردا صبح به پادگان بیا تا از همرزمانش بپرسیم؛ او که صبح به پادگان رسیده، تازه باخبر شده محمدرضا شهید شده. ظهر دفتردارش با من تماس گرفت و گفت حاج اسماعیل گفته قرار است محمدرضا را پیدا کنند و خبر را به شما هم می دهیم. برادرم با من تماس گرفت، گفت محمدرضا کجاست؟ گفتم رفته پیرانشهر (خودش تاکید کرده بود که هرکس از فامیل پرسید بگوییم به پیرانشهر رفته است)؛ گفت لازم نیست دروغ بگویی، ما می دانیم او به سوریه رفته، زخمی هم شده است، زودتر به خانه برگرد.گفتم این رسم از دفاع مقدس مانده که اول می گویند زخمی شده و بعد می فهمیم شهید شده ... من فهمیدم پسرم شهید شده؛ مادر شهید: سه روز قبل از اینکه خبرش را بیاورند دلم گواه داده بود محمدرضا شهید شده، آن روز ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم و خانه را تمیز کردم که اگر خبر محمدرضا را آوردند، برای آمدن میهمان ها آماده باشد. مدتی بعد برادر و خواهرم به خانه ما آمده و گفتند محمدرضا زخمی شده؛ گفتم پسرم زخمی نشده دلم خبر می دهد او شهید شده است. آناج: چند روز بعد از شهادتش خبرش را به شما دادند؟ پدر شهید: محمدرضا یک هفته قبل از اینکه ما خبردار شویم، شهید شده بود؛ دوستش تعریف می کرد که به ما گفته بودند محمدرضا زخمی شده اما او خودش به خوابم آمد و گفت من شهید شده ام ولی تا زمانی که پیکرم به ایران نرسیده، به پدر و مادرم خبر ندهید.جالب تر این است که درست زمانی که پیکر محمدرضا وارد تهران شد دلهای ما هم بی تاب و بی قرار شد. زمان شهادت محمدرضا همان وقتی بود که حاج آقا رحمانی برایم استخاره گرفته و گفته بود که دور و بر محمدرضا شلوغ است... آناج: مهم ترین دغدغه ی محمدرضا چه بود؟ اولین و بزرگترین دغدغه اش ولایت بود و همیشه تاکید می کرد از ولایت فقیه تبعیت کنیم به طوری که هر کس از من می پرسد که چطور می توان به درجه ی محمدرضا رسید، می گویم تنها راهش تبعیت از ولایت فقیه است؛ محمدرضا تا آخرین نفس دغدغه ی ولایت و رهبر را داشت. من خود وقتی به سوریه رفتم و غربت و مظلومیت حضرت زینب(س) و شیعیان را دیدم، به محمدرضا گفتم تو حق داشتی که پابند دنیا و خانواده ات نباشی و جهت دفاع به ایجا بیایی. البته من خود نیز درخواست کرده ام مرا هم به منطقه اعزام کنند ولی فعلا موافقت نکرده اند. برخی چنین خرده می گیرند که مرزهای ما شلمچه و فکه است نه سوریه، چه لزومی دارد جوانان ما برای دفاع به سوریه بروند! ولی اعتقادات و ارزش ها و مقدسات ما مورد حمله قرار گرفته، شیعیان را قتل عام می کنند و می خواهند اسلام ناب را از ریشه برکنند؛ آیا شایسته است ما دست روی دست بگذاریم و بگوییم سوریه مرز ما نیست؟! اتفاقا امروز سوریه مرز ماست، مرز ارزش ها و مقدسات ماست. اگر ما امروز به این بهانه های واهی خودمان را خواب بزنیم، فردا روزی دشمن به مرزهای ایران هم تعرض می کند، ما را با لگد بیدار می کند و ناموسمان را می برد. محمدرضا می گفت خدایا عمر مرا بگیر و بر روی عمر رهبر بگذار مادر شهید : محمدرضا علاقه عجیبی به رهبر داشت؛ می گفت خدایا عمر مرا بگیر و به رهبرم طول عمر بده؛ تحمل ناراحتی های رهبر را نداشت، هر موقع می دید رهبر با ناراحتی و اخم صحبت می کند، به هم می ریخت و می گفت باز دل آقایمان را خون کردند.سر هر صحبتی می گفت پشتیبان رهبر باشید، تنهایش نگذارید. به برادرش مهدی بیشتر تاکید می کرد که مبادا پا از دایره ی ولایت بیرون بگذارد. من به راه پسرم ایمان دارم، به حقانیت ولایت هم ایمان دارم، اگر لازم باد من خودم نیز برای دفاع به سوریه می روم. آناج: بعد از شهادت، به خوابتان آمده است؟ مادرشهید: هر روز صبح اول وقت نمازش را اقامه می کرد و دعای عهد می خواند؛ چند روز پیش صبح احساس کردم در خانه به نماز ایستاده، فکر کردم خواب میبینم، چند لحظه بعد که دوباره چشمانم را باز کردم دیدم قنوت گرفته؛ خوشحال شدم گفتم بلند شوم و مثل همیشه بغلش کنم که در همان لحظه از مقابل چشمانم ناپدید شد. من همیشه حضورش را در خانه احساس می کنم؛ وقتی سفره ی غذا را پهن می کنم او هم با ما همراه می شود، دلم می شنود مثل همیشه بعد از اتمام غذا از دستپختم تشکر می کند، هنوز هم در خانه این طرف و آن طرف می رود. اگر محمدرضا در این خانه حضور نداشت، من بوی خوشش را حس نمی کردم؛ شاید خالی از لطف نباشد برایتان بگویم دو ساعت قبل از تولدش حضرت زهرا(س) را به خواب دیدم که گفتند ایشان حضرت فاطمه(س) است به خانه مان آمده؛ در همین حین از خواب پریدم و بوی بسیار خوشی را در خانه احساس کردم؛ وقتی محمد رضا به دنیا آمد تا زمان شهادتش همیشه آن بو را از او استشمام می کردم. الان هم که شهید شده باز گه گاه آن بوی خوش در خانه می پیچید و من می فهمم محمدرضا آمده است. آناج : گویا محمدرضا به ورزش هم علاقه داشت؟ پدر شهید: بله او در تمام زمینه هایی که لازم بود ورود می کرد. مدام بدنش در کاراته کبود می شد و می گفت سی هزار تومان پرداخت می کنم تا این کتک ها را بخورم.؛ برادرش هم به شوخی می گفت اگر این طور است بیا من کتکت بزنم! می گفت نه این کتک با آن کتک فرق دارد؛ این از نوع کتک های لازم است. کمربند مشکی داشت و یکبار هم مقام اول را در مسابقات کسب کرده و مدال گرفته بود. مادر شهید: می گفتم کاراته به چه دردت می خورد؛ می گفت اگر خدایی نکرده روزی وارد جنگ تن به تن بروم، کاراته هم به درد می خورد. آناج : آیا در مورد رفتن فرزند جوانتان به آن سوی مرزها، از دیگران شماتت شنیده اید؟ چه پاسخی به شماتت کنندگان دارید؟ بله، هستند کسانی که ما را شماتت می کنند که چرا به محمدرضا اجازه دادیم به سوریه برود؛ اما شماتت کنندگان غافل هستند؛ اینها از نسل همان هایی هستند که در زمان جنگ تحمیلی دور از هرخطری دست می ساییدند و می گفتند خدا جبهه حق را یاری کند اما نمی دانستند که صدام در هویزه چه بر سر زنان و دختران می آورد. اینها همان هایی هستتند که پس از شهادت علی در محراب تازه پرسیدند: مگر علی هم نماز می خواند؟! حال که 37 سال از انقلاب می گذرد، انواع توطئه ها، بنی صدرها و خاتمی ها بر ما گذشته است، هنوز هم عده ای از این حرف ها می زنند؛ روزی یک نفر از من پرسید پسرت در سوریه چکار می کرد که کشته بشود؟! گفتم اگر پسر من در سوریه نمی جنگید تو را با لگد بیدار می کردند و ناموست را به غارت می بردند. اینها ندیده اند و نمی دانند و خیلی راحت مسئولیت ها و کرسی ها را تصدی کرده اند اما خدا از این افراد غافل نخواهد گذشت چون منافق هستند، چون به چشم می بینند که شیعیان و مقدسات ما چطور مورد تعرض قرار گرفته اند اما درک ندارند. بر دیوار خانه هاشان عکس شاه دارند، هنوز منتظرند شاهشان برگردد!جاهلیت تا این حد! اینها قابل هدایت نیستند و من دعا می کنم از روی زمین محو شوند. پسرم شهادتت مبارک آناج: قطعا فرزند شهیدتان در این جمع حضور دارد؛ خطاب به محمدرضا،چه حرفی برای گفتن دارید؟ پدر شهید : شهادت مبارکت باشد؛ می دانم که روز قیامت در لحظات سخت دستمان را می گیری و شفاعتمان می کنی. مادر شهید: بدان که از شهادت خیلی خوشحالم و ذره ای ناراحتی بر دل ندارم اما خیلی دوست دارم که یکبار دیگر وجود نازنینت را به چشم ببینم ... آناج : از خاطرات شیرین برادری بگویید: مهدی، برادر شهید: یکبار از طرف گردان امام حسین به جنوب (اردوی راهیان نور) رفته بودیم؛ ماشینی که ما بر آن سوار بودیم در مسیر شلمچه خراب شد اما ماشین دیگر سالم بود و داشت به طرف شلمچه حرکت می کرد که محمدرضا هم سوار آن ماشین شد.گفتم صبر کن من هم با تو بیایم. گفت نه من باید بروم. او رفت و ماشین درست شد ماهم به شلمچه رسیدیم؛ خیلی غافلگیرانه سروقتش رفتم و در چنان حالی دیدم که گویی روی زمین نیست، چنان گریه ای می کرد که قطعا خصوصی بود و حق هم داشت که کارهایش را مخفیانه انجام بدهد. آناج: دلتنگش می شوید: خیلی؛ وقتی یاد خودش و کارهایش می افتم خیلی دلم می گیرد؛ بعضی نوحه ها را خیلی دوست می داشت، الان که آن نوحه ها را می شنوم و به جای خالی محمدرضا فکر می کنم خیلی دلم هوایش را می کند. هرچند که می دانم بین ما حضور دارد ولی جسمش در میان ما نیست. محمدرضا خیلی بیشتر از یک برادر به گردنم حق داشت. آناج : اگر پسرتان آقا مهدی هم بخواهد به سوریه برود، اجازه می دهید؟ پدر شهید: شک نکنید؛ من هیچ مخالفتی نمی کنم. اگر رهبر امر کند نه تنها پسرم، نه تنها خودم بلکه خانمم را هم با خود می برم.چون می دانم که این درخت انقلاب باید با خون آبیاری شود تا رشد کند. گفتگو از: رویا سلمانی _نیر حیدری انتهای پیام/


دوشنبه ، ۱۰اسفند۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تفتان ما]
[مشاهده در: www.taftanema.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن