واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): آن شب پس از دعای کمیل و آشنایی این زوج جوان با نام حسین(ع)، همه چیز داشت برای آنها رنگ و بوی تازه ای می گرفت، برای اولین بار اشک ریخته بودند و حالا قرار بود روز اول اردو آغاز شود.قرارهم بود که یک روز مهمان ما باشند، پس هر چه بود قرار بود همان روز نصیب شان شود، البته به ذهن بنده حقیر این طور بود، ولی می دانستم فردا برای این دو خبرهایی است! شهدا از آن سردنیا مهمان بی دلیل دعوت نمی کنند. به خودم می گفتم ببین، شهدا بخواهند همین است، نکند ما که این همه به شهدا نزدیکیم غافل از شهدا باشیم ... صبح ساعت هشت؛ معراج شهدای محمودوند پیاده شدیم، کاروان های زیادی آنجا بودند و مهمانی، یک مهمانی عجیب داشت می شد. این را برای آنان که نمی دانند می نویسم، «محمودوند جایی است که پیکر شهدای تفحص شده را آنجا می آورند، محمودوند هم یکی از همین بچه های تفحص بود که در راه شاد کردن دل مادران شهدا و یافتن اجساد شهدا ، جان خود تقدیم خدا کرده بود.» راستش اصلا فکرش هم برای من سخت بود، همان اول قرار بود این زوج آلمانی مواجه شوند با پیکر شهدایی که بوی عطر غربتشان همه را مست می کند. میدانستم برای آنها سخت است! راستی بگذارید قبل از بیان خاطره این دیدار اعتراف کنم! اعتراف میکنم فکر میکردم پیکر این شهدا برای ما که مقام شهدا را میشناسیم این همه غربت و قداست دارد، اما با آنچه که در جلوی دیدگان صدها نفر داشت اتفاق می افتاد همه فکرهای باطل من در حال اصلاح شدن بود. گویی قرار بود هر کس که در کنار این دعوت شده های آلمانی باشد حس کند دعوت شده، حس کند برای شهدایی شدن باید کمی بیشتر دل داد. من به عنوان راوی فقط نمیشد با آنها باشم، ولی خب دوادور مراقب اوضاع بودم، روضه خوانی کردیم و اشک ریختیم، دیدم این مرد آلمانی گوشه ضریح را گرفته، به سی و دو شهید گمنام، به سی و دو استخوان بدون پلاک خیره شده، طوری که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. بهت و حیرت مرد آلمانی رفتم سمتش تا مرا دید نشست روی زمین، ایستادم کنارش، خواستم بنشینم که دستم را گرفت تا بنشینم کنارش، گفت: «حاچ آخا، حاچ آقا ...» دیدم بغض کرده، گفتم: «راحت باش، آرام باش ...» اشک در چشمانش جمع بود، با بغض گفت: «ما آلمانی ها در جنگ به این قدیس ها ظلم کردیم، نه؟» گفتم: «دولت شما بله و هر کس که با دولت موافق بود». خواستم بگویم ما شما را به چشم دشمن نگاه نمیکنیم که ناگهان با حالتی زار گفت: «می شود به این ها بگویی من از سیاستمداران خود بیزارم و هرگز ظلم هایی که به این ها رفته را به پای ما ننویسند؟» گفتم: «این ها دعوتتان کرده اند،» گفت: «به خدا قسم من شرمنده ام از این که کشور ما در جنگ علیه این انسان های مظلوم بود.» گفتم: «بنشین وراحت باش و کمی آرام باش». رفتم یک دوری بزنم برای برنامه بعدی، چند دقیقه ای گذشت، دیدم نشسته با چند تا از این خُدام شهدا و سوال هایی می پرسد. سوال های زائر آلمانی از خادمین شهدا چند خبرنگار هم دورش جمع شده بودند، رفتم کنارش نشستم تا احساس غریبی نکند، پرسید: «یعنی شما معتقدید این ها زنده اند؟» رو کرد به من و گفت: «حاچ آخا – من می خواهم این ها را تست کنم، اگر زنده اند مشکل مرا هم حل می کنند.» گفتم:«چقدر ایمان داری به این که مشکلت را حل خواهند کرد ...؟» گفت: «میدانم اگر دوستانم مرا و اعتقادات الان مرا ببینند میگویند من دیوانه شده ام، ولی من صد در صد مطمئنم که مشکل مرا حل می کنند.» اما حکایت همین جا به پایان نمی رسد، دیدم یکی از خانم ها آمد و گفت: «حاج آقا این خانم آلمانی از حال دارد می رود، کاش او را از آنجا بیرون بیاورند...!» دیدیم مهمانی اصلی را شهدا برای این زن آلمانی برگزار کرده بودند، بچه های کاروان که کنارش بودند می گفتند، دیدند خیره شده به پیکر شهدا و هق هق دارد گریه می کند. آن قدر گریه این زن شدید شده بود که چند تن از خانم ها او را از پیکر شهدا دور کردند تا قدری آرام بگیرد...! لحظه ای که زن به همسرش پیوست، با تعجب به هم می نگریستند، نگاهی که حرف های بسیاری داشت ... و این من و امثال من بودیم که خیره شده بودیم به شهدا... با خودم گفتم، ما هم هستیم ...!!!
شنبه ، ۸اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]