واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتوگو با همسر شهید علیاصغر قاسمتبار
3 ترکشی که مأمور شفاعت شدند/ عروج در ایستگاه محرم
به شوخی به او گفتم: «تو با این همه تیر و ترکش نمُردی؟!» خندید و گفت: «امام حسین (ع) منو نگه داشت!» بعد ادامه داد: «چهار تا از ترکشها را خارج کردند، سه تای دیگر مانده، اگر شهید شدم که چه بهتر، اگر نشدم این ترکشها آن دنیا شفاعتم را بکنند.»
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد. حاجیه رقیه علیاکبری همسر شهید علیاصغر قاسمتبار میگوید: همسرم متولد 1303 و من متولد 1312 هستم، حاصل ازدواجمان 6 فرزند است، من و همسرم پسرعمو و دخترعمو هستیم. هر دویمان ابتدا مقلد مرحوم آیتالله گلپایگانی بودیم، اما بعد از این که مقلد امام خمینی شدیم فامیلیام را به علیاکبری تغییر دادم، هرگز یادم نمیآید مخالف رفتنش به جبهه شده باشم، اما فامیلها و اطرافیان به او میگفتند تو زن و بچه داری برای چه آنها را تنها میگذاری و میروی. او هم در جوابشان میگفت: «آن زمان من سربازی نرفتم چون کفیل پدر نابینا و مادر پیرم شده بودم، اما حالا همه چیز آماده و مهیا است، به شکر خدا اهل و عیالم هیچ کم و کسری ندارند.»
اولینباری که بهصورت بسیجی رفت، چهار ماه و 12 روز در جبهه ماند، بعد که برگشت پنج روز ماند و دوباره مجدداً به منطقه رفت، هر بار که میآمد بیشتر از پنج روز نمیماند، بعضی وقتها به او میگفتم: «چقدر زود برمیگردی، کمی بیشتر پیشمان باش.» میگفت: «الان نائب امام حسین (ع) آمده، آن روز که امام حسین (ع) یاری میخواست من نبودم، اما حالا باید به یاری نائبش امام خمینی بروم.» از نظر اعتقادی بسیار معتقد به مسائل دینی و شرعی بود، طوری بود که من و فرزندانم او را الگوی خودمان قرار دادیم، هیچ وقت نماز جمعهاش ترک نمیشد. صبح جمعه که میشد اول به سر زمین میرفت و یک ساعت مانده بود به ظهر میآمد خانه و لباس تمیز میپوشید بعد وانتش را روشن میکرد و تعدادی از اهالی محل که مثل همیشه به نماز جمعه میرفتند را سوار ماشینش میکرد و راهی نماز جمعه میشد. تمام نمازهای یومیه خودش را در مسجدی که نزدیک خانهمان هست میخواند، حتی نماز صبح را هم در مسجد میخواند، یک روز صبح موقع صبحانه خیلی پکر و ناراحت بود، به او گفتم: «چرا ناراحتی؟» در جوابم گفت: «نمیدانم مشهدی ذبیحالله این پسرش را چه غذایی داده که اینطور تربیت شده!» با تعجب گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «هر چه سعی میکنم که یک روز برای نماز صبح من زودتر به مسجد بروم، نمیشود، همیشه عباس (شهید عباس خاننژاد) زودتر از من برای نماز صبح در مسجد حضور دارد.» تا این که عباس اولین شهید محلمان به شهادت رسید، آمد خانه و به من گفت: «از همان اول معلوم بود که این پسر مال این دنیا نیست! او با خدا و با امام حسین (ع) مشورت کرده بود که چنین سعادتی نصیبش شد، خدا چه سعادتی به مشهدی ذبیحالله داده!» من در جوابش گفتم: «چون او شیر پاک و حلالخورده بود، شهادت حقش بود.» هر وقت که میخواست برود جبهه به من میگفت: «رقیه! برایم این برگه را مُهر میزنی؟» میگفتم: «خُب بگو این برگه چیه که من باید امضایش بزنم؟» میگفت: «میخواهم بروم جبهه.» من هم برایش مُهر میزدم، آن قدر خوشحال میشد که میرفت به دوستان و همرزمانش نشان میداد و با افتخار میگفت: «دیدید زنم با رضایت قلبی برایم مُهر و امضا میکند! مثل زن من هیچ جای دنیا پیدا نمیشود.» در طی این مدتی که جبهه بود دو مرتبه مجروح شد، یک مرتبه دو ترکش به پشتش اصابت کرد و مرتبه دوم یک ترکش به شانه سمت راست و چپ و پنج ترکش ریز و درشت به کمر و پشتش اصابت کرد، بعد از مجروحیت او را به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل کردند. حدوداً هشت روز آنجا بستری بود، دکترای آنجا چهار تا از ترکشها را از بدنش خارج کردند، سه تای دیگر مانده بود، به دکترها و پرستارها میگفت من حالم خوب است مرا مرخص کنید، وقتی آمد خانه چیزی هم به ما در مورد مجروحیتش نگفت، تا اینکه چند روز بعد به من گفت: «پشتم کمی درد میکند، نگاه کن ببین چه شده.»
وقتی که نگاه به پشتش انداختم دیدم هیچ جای سالمی وجود ندارد، به شوخی به او گفتم: «تو با این همه تیر و ترکش نمُردی؟!» خندید و گفت: «امام حسین (ع) منو نگه داشت!» بعد ادامه داد: «چهار تا از ترکشها را خارج کردند، سه تای دیگر مانده، اگر شهید شدم که چه بهتر، اگر نشدم این ترکشها آن دنیا شفاعتم را بکنند.» با این که سواد چندانی نداشت اما خیلی پرمعنا حرف میزد، آخرینباری که داشت میرفت 15 روز مانده بود به محرم، انگار به من الهام شده بود که این بار دیگر او برنمیگردد، وقتی سوار ماشین شد و داشت میرفت او را بدرقه کردم، در آخرین لحظه خداحافظی دلم هُری ریخت، احساس کردم شبیه به یک پروانهای شده و پرواز کرد به آسمان. هیچ دلواپسیای در این دنیا نداشت، حتی هیچ سفارشی در مورد بچهها، خانه و زندگی به من نکرد! سرانجام در 16 محرم سال 1361 در عملیات محرم در منطقه عملیاتی عینخوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. بعضی وقتها که دلم میگیرد و یا بعد از مدتی که او را در خواب نبینم، عکسش را که روی طاقچه اتاقم هست را نگاه میکنم و از او گلهمند میشوم که چرا مرا تنها گذاشت و رفت و چرا مرا پیش خودش نمیبرد و حرف آخرم این است که شماهایی که در این راه قدم و قلم میزنید هرچه بیشتر و بیشتر در راه اسلام و قرآن باشید، شهدای ما برای زنده ماندن اسلام و قرآن جانشان را فدا کردند. بسیجیانمان بسیجی واقعی باشند، به محرومان و فقرا توجه بیشتری داشته باشند و از آنها دستگیری کنند، دختران و مادران ما حجابشان را رعایت کنند تا دشمنان ما سواستفاده نکنند. به گزارش فارس، شهید علیاصغر قاسمتبار فرزند غلامعلی و سکینه، متولد 4 تیر 1303 در بابلسر اعزامی از لشکر ویژه 25 کربلا در 15 آبان 61 در عملیات محرم در منطقه عینخوش جام شهادت را سرکشید.
94/12/03 - 12:16
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]