محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826135365
سوسن شريعتي از چگونگي آشنايي با افكار پدرش مي گويد در جست وجوي از دست رفته ها
واضح آرشیو وب فارسی:آفتاب: سوسن شريعتي از چگونگي آشنايي با افكار پدرش مي گويد در جست وجوي از دست رفته ها
پروين بختيارنژادشناخت پدر براي او و خواهران و برادرش همزمان با جست وجو در هويت خود شد و اولين مراجعه آنها به آراي پدر، پياده كردن نوارهاي سخنان پدري بود كه ديگر در كنار آنها نبود. آنها در جست وجوي از دست رفته ها دوباره پدر و آثار او را مي يابند. چگونگي آشنايي با آراي شريعتي موضوع گفت وگو با سوسن شريعتي است، كه در پي مي آيد. ---- بسياري بر اين تفكرند كه شما از زمان زنده بودن دكتر شريعتي با آرا و افكار او آشنا شديد. اما تا جايي كه اطلاعات من اجازه مي دهد زماني كه دكتر شما را ترك مي كند، شما 15 ساله، سارا 14 ساله و احسان 18 ساله بود. سوال مشخص من اين است كه با افكار دكتر چگونه آشنا شديد؟اساساً آقازادگي در جامعه ما پديده قابل ملاحظه و سوژه مناسبي براي مطالعات ميداني است؛ مساله نسبت با ميراث، وفاداري به آن يا مثلاً عصيان عليه آن. انتظاراتي كه جامعه و ديگري از وارث دارد، محدوديت هايي كه داشتن نسبت با بزرگي ايجاد مي كند يا بر عكس امتيازاتي كه به دنبال مي آورد و در عين حال سوژه پر خطري است براي اينكه اين امكان هست كه بيفتي به تكرار همان كليشه هاي هميشگي؛«پدر اين را مي گفت، پدر آن كار را انجام مي داد و...» با اين همه نفس پرسش از نسبت با ميراث فكري پدري غنيمت است، از اين بابت كه نشان مي دهد در اين نوع نسبت ها هيچ اتوماتيسمي وجود ندارد. همين كه مي پرسيد چطور با انديشه هاي شريعتي آشنا شدم معني اش اين است كه اين آشنايي محصول يك انتخاب و احتمالاً يك تلاش فكري بوده است و نه اتوماتيك يا از سر يك محتوميت ژنتيك. اگر به كمك اين گفت وگوها ما بتوانيم در كليشه آقازادگي يا اتوماتيسم نسبت فرزند و پدر كمي شك كنيم، اتفاق مباركي است.من و خواهرم يك روز قبل از مرگ پدر، يعني در 28 خرداد 1356، يك ماه بعد از خروج او از ايران وارد انگليس شديم. قرار بود مادرم نيز همراه ما باشد كه در فرودگاه مانع از خروجش شدند و ماند آن طرف مرز و از ما خواست كه برويم. من در آن زمان 15 ساله بودم و خواهرم سارا هم 14 سال داشت. فرداي ورود ما به انگليس بود كه پدر مرد. به فاصله چند ساعت ما آقازاده ها شديم بي صاحب و سه تكيه گاه اصلي مانند وطن، پدر و خانواده را از دست داديم. منظور من از ذكر مصيبت، فقط اين است كه بر اين نكته تكيه كرده باشم كه كشف آقازادگي براي ما با محروميت ناگهاني در سه جبهه آغاز شد و از همه مهم تر در غرب، يعني در جايي كه به قول اخوان، نه با تو گوشي هست و نه چشمي و نه كسي تو را منتظر است، نفس بودنت زير سوال است چه رسد به «كسي بودنت». هر اتفاقي كه پس از آن رخ داد، جست وجوي تكيه گاه هاي از دست رفته بود و نام آن مواجهه با غرب، مواجهه با مساله هويت، مواجهه با تنهايي، مساله پيدا كردن يك نقطه وصل و يك نقطه ربط در عين تعليق و بي صاحبي و رها شدگي. اين تجربه تراژيك سه گانه، نسبت كلاسيك پدر و فرزندي را از همان آغاز به هم ريخت. مثل اين بود كه داشتن نسبت با شريعتي قرار است تو را در موقعيت هاي نابهنگام قرار دهد. تفاوت مواجهه ما فرزندان با شريعتي، با ديگر هم نسلي ها يمان شايد در همين بود كه شريعتي قبل از اينكه يك ميراث فكري باشد يك مواجهه وجودي بود. نه ما امكان بازگشت به ايران را داشتيم و نه مادرم امكان اقامت در اروپا را، پدري هم در كار نبود و ناگهان سه نوجوان 14 ، 15 و 18ساله ـ احسان يك سال قبل از ما به امريكا رفته بود و بعد از اين ماجرا به ما پيوست ـ بايد گليم شان را خود از آب بيرون مي كشيدند. تنها نقطه عزيمت محكم در اين تجربه بي صاحبي البته خاطره ها بود، خاطره كسي بودن. ما از كودكي طبيعتاً شاهد بي طرف خيلي چيزها بوديم؛ ساواكي كه به خانه مي ريزد، پدري كه مي دانستيم دشمن و مخالف بسيار دارد و متهم به بي ديني است، ملاقات دم در زندان ها، شركت در بعضي جلسات خانگي پس از آزادي او در سال 55، در جلساتي كه در خانه ها تشكيل مي شد و از اين دست خاطرات ولي در مجموع اين اطلاعات در ريتم زندگي پر فانتزي جوان 15 - 14 ساله آن سال ها تغيير جدي ايجاد نكرده بود. البته در مورد احسان قضيه فرق داشت. احسان از سال هاي پايان دهه 40 و اوايل دهه 50 به عنوان يك نوجوان دبيرستاني به نوعي وارد دنياي جادويي پدر شده بود، در همان سال هاي حسينيه ارشاد كه شريعتي در تهران بود و به واسطه همين فاصله گفت وگو و نامه نگاري هايي بين آنها آغاز شده و طبيعتاً او خيلي زود وارد اين دنيا شده بود. خروج او از ايران در سال 55 يعني يك سال قبل از مرگ پدر بسا به واسطه همين آشنايي هاي پيش رس بود كه او را در معرض خطر قرار داده بود. دو سال قبل از انقلاب ايران را ما اينگونه سر كرديم. وارد دبيرستان شديم، جامعه اروپايي را نمي شناختيم، زبان را به درستي نمي دانستيم. من و خواهرم در يك دبيرستان فرانسوي در يكي از شهرستان هاي جنوب فرانسه درس مي خوانديم. در آنجا ايراني زيادي نبود، جز تعدادي از فعالان كنفدراسيوني و ما در آن دو سال ارتباط چنداني با آنها نداشتيم (به جز يك يا دو نفر). سال هاي پاياني دهه هفتاد ميلادي بود و فانتزي هاي جوانان هم نسل من در دبيرستان، درس بود و البته ماري جوانا و مسائل ديگر. فانتزي هايي كه هم جذاب بود و هم مي ترساند. من دوم دبيرستان بودم و خواهرم اول دبيرستان و برادرم، ديپلم را مي گرفت. با آغاز پروژه انتشار مجموعه آثار در اروپا در همان سال، گروهي به سرپرستي دكتر حبيبي كه در همان شهرستان ما اقامت داشت تشكيل شد. قرار بود كليه نوارهاي سخنراني پياده شود. در اينجا به ما سه نفر هم مراجعه شد. پياده كردن نوارهاي سخنراني. در كنار درس خواندن، نوار هم پياده مي كرديم. اولين مواجهه ما با آثار دكتر در نتيجه از طريق صدا بود و نه مكتوبات. - شما كدام نوارها را پياده كرديد؟نوارهاي بار ديگر ابوذر و تاريخ اديان را خوب به ياد دارم.- احسان و سارا كدام نوارها را پياده كردند؟به خاطر ندارم، بايد بپرسم، شايد دروس اسلام شناسي و سارا هم گمان كنم فاطمه، فاطمه است و ميعاد با ابراهيم و... به هر حال گمان مي كنم نوارهايي بود كه قبلاً توسط حسينيه ارشاد پياده نشده بود. ما هر كدام در يكي از اتاق ها نواري را پياده مي كرديم. يادم مي آيد كه گاه از هر اتاق قهقهه يك كداممان بالا مي رفت. تجربه شيريني بود. مثل اين بود كه با جادوي اين صدا هم شريعتي را كشف مي كرديم و هم پدر را به ياد مي آورديم. خسته كه مي شديم در آشپزخانه جمع مي شديم و از شنيده هايمان حرف مي زديم. يادم مي آيد درس هاي تاريخ اديان كه كلاس درس است و نه سخنراني، جمعيت مي خنديد، گاه با متلكي به وجد مي آمد و كف مي زد، گاه لحن صدا محزون مي شد و پرعتاب و در آن خلوت اتاق تو را پيوند مي داد با يك ديروز پر رمز و راز. منظور اينكه ما در خلوت دورافتاده جنوب فرانسه، در اتاقك هاي مجزا با دنيايي كه شريعتي چندين سال قبل خلق كرده بود، آشنا شديم. اين ديالكتيك ً يادآوري يك خاطره و كشف يك انديشه اهميتش در اين بود كه در اين بي صاحبي ما هم مي شد يك تكيه گاه عاطفي، هم كسب يك نوع نگاه. بي آنكه اتوريته پدري، مستقيماً اعمال شود، بي آنكه پدري دست ما را بگيرد و پابه پا ببرد، شريعتي آمده بود و ما پا به پاي او مي رفتيم. ما خودمان مجبور بوديم ربطي برقرار كنيم بين اين دنياي مجازي و دنياي واقعي دور و برمان. از اتاق هاي خودمان كه بيرون مي آمديم، ماجراي ديگري بود. طبيعتاً مساله ما، سه نوجوانً پرتاب شده به جنوب فرانسه در آن سال هاي پاياني هفتاد ميلادي، اين بود كه چه نسبتي مي شود بين آن حرف هايي كه مي شنيديم و اين مواجهه هاي نابهنگام برقرار كرد. با همكلاسي ها، با درس ها. ايراني بودن يعني چه، چه كنم كه در مدرسه ايزوله نشوم و در عين حال شبيه آنها نشوم و... كسي نبود بگويد بكن يا نكن و ما براي هر كاري و هر تجربه يي كاملاً آزاد بوديم، بي آنكه خبرش به گوشي برسد، بي آنكه تنبيهي در كار باشد و قضاوتي. با اين همه گوشي و چشمي همان دور و برها بود. در نتيجه ما آزاد بوديم اما بي صاحب نشديم.منظور از ذكر اين نكات در تجربه مواجهه اوليه با اين سه محروميت موازي اين بود كه اولاً برقراري نسبت با آراي شريعتي در آغاز در مواجهه با پرسش هاي زندگي شكل گرفت. دوم اينكه، به دور از انتظارات مردم و قضاوت آنها بود و نه از سر رودربايستي، سوم اينكه هيچ موقعيت مادي ويژه يي براي ما فراهم نمي كرد. من در اين دو سال، دوم و سوم نظري را تمام كردم و خواهرم، اول و دوم نظري را و برادرم ديپلم گرفت و وارد دانشگاه شد. - سال 57 مصادف شد با آغاز انقلاب و نوفل لوشاتو، چه خاطره هايي داريد؟ماه هاي آخر اقامتمان در فرانسه پيوند خورد با آغاز انقلاب و ماجراهاي نوفل لوشاتو. از طريق رپرتاژ خبري تلويزيون فرانسه و گوش كردن به راديوي ايران، فهميده بوديم كه شريعتي ظاهراً به شعار كوچه و خيابان تبديل شده است. يادم مي آيد شبي كه با هيجان راديوي ايران را گوش مي دادم و صداي جمعيت را مي شنيدم كه مي خواندند؛«دكتر علي شريعتي، معلم شهيد ما...» وسط سال تحصيلي بود با وجود اين چند بار به پاريس آمديم و به نوفل لوشاتو رفتيم و آنجا بسياري از چهره ها را ديديم و شناختيم. اولين بار از آنجا بود كه فرزند شريعتي بودن به يك تجربه اجتماعي بدل شد. حرف و حديثي از شريعتي نبود به جز آيت الله لاهوتي كه با من شانزده ساله از شريعتي مي گفت و اينكه اجماعي بر سر او نيست. (خاطرات اين ايام بماند براي بعد)به جز آن آشنايي پر خلوت با شريعتي اين بار با شريعتي در جلوت داشتم آشنا مي شدم و مي فهميدم كه جايگاه شريعتي در ميان اپوزيسيون شاه چيست. اين شناخت اگرچه سطحي، مقدمه بسيار تعيين كننده يي بود براي پس از ورود به ايران در بعد از پيروزي انقلاب.-پس از پيروزي انقلاب به ايران برگشتيد؟به ايران بازگشتيم و به همان دبيرستان قبلي خودم. همه آنچه را از دست داده بوديم دوباره به دست آورديم. اگر تا قبل از انقلاب، در همان دبيرستان از من و خواهرم خواسته شده بود كه نسبت با شريعتي را نبايد به رو آوريم، اين بار همان پرسنل ما را مي نواختند. اولين تجربه آقازادگي مربوط به اين سال بود؛ سال 58. عكس هاي شريعتي در كنار عكس هاي گلسرخي و رضايي و امام و...بر ديوارهاي كلاس ها بود. پس از انقلاب، ما سه سال در ايران مانديم تا سال 61. اين سه سال هم، درست مثل آن دو سال اقامت در اروپا، مساله ما و بسياري از هم نسلي هاي ما اين بود كه چه نسبتي مي توان برقرار كرد ميان آراي شريعتي و محيط. اگر در آنجا در مواجهه با مساله غربت و هويت، شريعتي تبديل شد به يك تكيه گاه عاطفي و نظري، اين بار مساله مواجهه با قدرت بود، با افكار عمومي. آنجا خلوت بود و محروميت و غير خودي. اينجا جلوت بود و خودي و برخورداري. آنجا شريعتي بودن، امتيازي به دنبال نداشت اينجا مي توانست تبديل شود به جايگاه ويژه بر عكس حتي. آنجا شريعتي بودن تو را از آزاد بودن محروم نمي كرد، اينجا مي توانست تبديل شود به زنداني بزرگ. مجبور به تطبيق دادن خود با انتظارات و توقعات ديگران و اما ديگران؛ ديگران بر سر شريعتي اجماع نداشتند و ما حتي اگر مي خواستيم نمي توانستيم خود را با اين همه انتظارات متضاد تطبيق دهيم. تجربه اجتماعي فرزند كسي چون شريعتي بودن اين بار نيز نظري نبود و كاملاً مواجهه گوشت و استخواني بود. اينجا فهميديم كه بايد بپرسيم كدام شريعتي؟ از حزب جمهوري اسلامي تا سازمان مجاهدين و مجاهدين انقلاب اسلامي و فرقان و...از شريعتي حرف مي زدند و پوستر از او به چاپ مي رساندند. از متولي قدرت تا مخالف آن هر يك به گونه يي خود را در نسبت با شريعتي مي ديدند بنابراين متوجه شديم كه شريعتي صاحب ندارد و اين بي صاحبي، نقطه عزيمت مهمي شد كه ما در اين نزاع قدرت، او را به اين يا آن گفتمان تقليل ندهيم و مرعوب اين يا آن اجماع، اين يا آن دشنام نشويم. براي فهم اين موضوع كه كدام شريعتي يا مثلاً اينكه شريعتي راستين كدام است، آن شناخت خلوت نشين ً دوساله در غرب و نيز آن حس غريزي عاطفي ديگر كافي نبود و ما و بسياري چون ما بايد بار ديگر و اين بار با پرسش هاي جديد به متن مراجعه مي كرديم. پرسش ها معلوم بود كه چيست؛ نسبت دين و قدرت، نسبت آزادي و هويت، مبارزه براي آزادي و مساله امنيت و...شريعتي معلم انقلاب اسلامي بود و با اين وجود نه مسلمان ها بر سرش توافق داشتند و نه انقلابيون. همين عدم اجماع براي ما پيست مهمي بود تا شناختمان را از او گسترش دهيم و فاصله ها را حفظ كنيم. براي ما در اين بلبشو يك چيز واضح و مبرهن بود اينكه شريعتي معلم نهضت بود و با هر نوع نظامي فاصله داشت؛ معلم بود و با قدرت بيگانه. منتقد دينداري هاي موجود بود و بسياري از متوليان ديني او را نمي پسنديدند. همين سر نخ ها كافي بود كه مرزها برايمان روشن باشد. باقي هر چه بود تجربه مشابهي بود با همه هم نسلي هايي كه مشغول تجربه اجتماعي بودند. كانوني تشكيل داديم به نام كانون ابلاغ انديشه هاي شريعتي با نشريه يي و اظهار نظراتي در حوزه هاي مختلف اجتماعي و نظري. كلاس هايي هم برقرار مي شد؛ كلاس اسلام شناسي هندسي، اسلام شناسي تاريخي، فلسفي، بخش هنري داشت و تئاترهاي خياباني برگزار مي كرد. در همان نشريه مقالاتي مي نوشتيم. جوان بوديم و پر ادعا و عمده فعاليت ها فرهنگي. جمع جالبي بود، كاملاً مستقل و در تلاش براي تعادل و استقلال و البته حساس به مسائل روز. به نام فرزندان شريعتي اظهارنظر نمي شد به عنوان جمعي در ميان اجتماعات ديگر حضور داشت. اولين باري كه به آقازادگي ما حمله شد، گمان مي كنم از سوي مجاهدين انقلاب اسلامي بود كه در جزوه يي از پايان عصر ولايتعهدي و شهبانوگري سخن مي گفت. فعاليت هاي مادر بنده به عنوان يك شهروند و اظهارنظرات احسان ظاهراً مربوط شده بود به داشتن نسبت با بزرگي به نام شريعتي. مواضع را نمي پسنديدند و آن را به حساب سوء استفاده از موقعيت ويژه گذاشتند. از همين جا بود كه فهميديم آقازادگي ما فقط در صورتي مشروعيت دارد كه بر اي ما محروميت ايجاد كند و نه موقعيت. تجربه بسيار مهمي بود. ما مثل همه هم نسلي هاي خودمان مي پرسيديم، اعتراض مي كرديم و حرف مي زديم اما به ما تذكر داده مي شد. قبل از هر چيز فهميديم شريعتي موجودي است كه نه تنها نسبت داشتن با او براي ما موقعيت فراهم نمي كند بلكه تمام اين خصلت را به تفكر او مي توان تسري و گسترش داد و اصل اين است كه براي شما موقعيت فراهم نكند حتي موجود و تفكري است كه تمام موقعيت هاي شما را از شما مي گيرد، در نتيجه شما بايد بدون تكيه گاه هايي كه نام آن مناسبت خانوادگي، اجتماعي، قبيلگي، حزبي و قدرت باشد، نسبت خود را با شريعتي تعريف كنيد. در آن سال ها، دوست در برابر دوست ايستاد، پدر و مادر در برابر فرزند ايستادند، فرزندان در برابر هم ايستادند و سپس دهه 60 به تراژدي ختم شد. برش هاي عجيب صف كشي هاي جديدي كه در نهادهايي چون خانواده، اجتماع، طبقه و... ايجاد شد اما سرگذشت مشترك و مواجهه گوشت و پوست و استخواني با واقعيت هاي پرتنش از يك سو و تجربه بي واسطه امر اجتماعي مثل همه جوانان آن زمان و جست وجوي پاسخ مشخص در يك متن ديروزي از سوي ديگر ما فرزندان را به هم نزديك كرد.- چه هنگام از ايران رفتيد؟ما براي بار دوم در سال 61 . برادرم در پاييز 60 . دلايل اين خروج ناگهاني بسيار است و بخشي از آن به گردن موقعيت شريعتي در آن سال هاست و بخشي اش مربوط مي شود به تجربيات كوتاه شهروندي ما. هنوز بيست سالم نشده بود. بازگشت به اروپا پس از آن تجربه كوتاه اجتماعي، گسست ناگهاني و خشني بود. اين بار تنهايي ديگري بود و غرب ديگري بود و شريعتي ديگري. سه سال زيست در محيط پرهيجان و پرغليان و صف و صف كشي هاي خونين و پرتاب شدن بار ديگر به بي موقعيتي، هيچ كس نبودن و آن خاطره كوتاه كسي شدن.غلامحسين ساعدي در همان سال ها از تفاوت مهاجر و تبعيدي نوشت.اين احساس ناگهاني و ناگوار پرتاب شدن به رغم ميل خود و بازگشت به جايي كه همين ديروز با ذوق و شوق و اميد رهايش كرده بوديد، شما را محكوم به زيست در تعليق مي كند. شما ديگر هيچ كس نيستيد. اگر در ايران آقازاده بوديد و مثلاً خودش فرصت بود يا تهديد، اگر نوجواني بوديد كه با سرخوشي دست اندركار رقم زدن سرنوشت جهان بوديد، اينجا ديگر نه كسي مي داند كيستي، نه قيام شما به درد كسي مي خورد، نه تفكر شما توجه كسي را جلب مي كند، نه وفاداري به دين مبين اسلام براي شما نمره دارد، نه عدم وفاداري به دين مبين اسلام شگفت آور است و... ابتلاي بسيار بزرگي بود بي اميدي به بازگشت. اين ماجرا بيست سال طول كشيد. يك نسل.- در آن سال ها مجدداً خوانش جدي افكار شريعتي را آغاز كرديد؟بله. سه سال زيست در ايران پس از انقلاب و بار ديگر پرتاب شدن به غربت و اين بار براي مدتي نامعلوم، مواجهه جديد با آثار شريعتي را ممكن ساخت و البته ضروري. پس از سه سال زيست در كانون حادثه و تنش و تراژدي، ناگهان پرتاب مي شويد به حاشيه زمان، به جايي كه اينجا نيست، به جايي كه تو در آن هيچ كس نيستي با يك خاطره دور كسي بودن. اكنون به شما زمان داده مي شود تا فكر كنيد به خود، به انقلاب، به قدرت و اين حس ترسناك كه بازگشتي نخواهد بود و شما محكوم به جدايي هستيد. فردايي وجود ندارد، ديروز را گذاشته ايد و آمده ايد و امروز هم كه دربه دريد. تراژدي بعدي از اينجا شروع مي شود و بحث هويت يا جست وجو براي به دست آوردن از دست رفته ها معنا پيدا مي كند. اهميت و اصالت اين تجربه در برقراري نسبت با شريعتي از اين روست كه در وضعيت تعليق برقرار شده است، معلق بين فردايي نامعلوم و بي بازگشت از يك سو و نوستالژي براي ديروزي كه از دست رفته و شده است خاطره. اگر وفادار بماني نه براي تو امتيازي مي شود، نه كسي به تو نمره مي دهد. خود تو نيز مدام در معرض فراموشي هستي. عطاي كسي بودن را به لقاي آن بخشيدن. با اين وجود شريعتي تنها عروه الوثقي بود. وصيت كرده بود كه ميراث من كتاب، فقر و آزادگي است و ما مانده بوديم با اين سه رودربايستي چه كنيم. در نتيجه اتوريته پدري اينگونه اعمال مي شد؛ اتوريته يي نامحسوس كه فقط نوعي هدايت را به عهده مي گيرد. برقراري نسبت با شريعتي در اين بيست سال با يك انتخاب آزادانه، بدون اميد به امتياز گرفتن از نگاه ديگران، اينگونه شكل گرفته است. نسبت سنت و مدرنيته هم به نظر من بايد از همين جنس باشد؛ وفاداري به ديروز و در عين حال خروج از زير سقف حافظه. تعليق و رفت و آمد ميان ديروز و امروزي كه بايد به تمامي زيست. خروج از زير قيموميت و توليت اتوريته هاي ديروزي و در عين حال با دستان پر تا در سر هر بزنگاه به آن مراجعه كني. اين مراجعه آزاد به ميراث پدري ديگر قبيلگي نيست، فله يي و موروثي و ژنتيكي نيست. نوستالژي هم نيست. درست است كه شما شريعتي، زاييده شده ايد ولي مي توانيد محكوميت را تبديل به فرصت جديد اگزيستانسيال كنيد، چون مي توانسته ايد و قادر بوده ايد كه از خيرش نيز بگذريد. من و ديگر اعضاي خانواده در آن 20 سال، محكوم به شريعتي بودن نبوديم. بر عكس، اينكه خلافش شكل گرفته تعجب آور است. به دليل پاسخ دادن به كسي يا شوكه نكردن عرف عمومي يا عدم جرات و جسارت براي برخاستن عليه سنت پدري نبوده است، هرچه بوده است اهميت ديالكتيك ميل به مراجعه به ديروز و در عين حال مواجهه با امروزي است كه در آن همه چيز تو را به گسست فرا مي خواند. وقتي مي گويم همه چيز، نه تنها تنهايي، زندگي آزاد و... بلكه نوع تحصيلي كه كرديم. مني كه تاريخ خواندم، خواهري كه جامعه شناسي و برادري كه فلسفه. با اين وجود اين هر سه حوزه، ما را در فهم عميق رويكرد نظري شريعتي و ميراث پدري ياري رساند. - چه شد كه شما رشته هايي را انتخاب كرديد كه دكتر به آن علاقه داشت؟احتمالاً به طريقي با هم به هماهنگي رسيديم كه هر كدام يك شاخه را انتخاب كنيم، زيرا شريعتي در تمام اين شاخه ها اظهارنظراتي كرده بود، به خصوص در مورد فلسفه از احسان كه قبل از ما از ايران خارج شده بود، خواسته بود فلسفه بخواند چنانچه خودش به دلايل ديگري نخوانده بود، ولي آن را لازم و مهم و اساسي مي دانست، در نتيجه نوعي توصيه بود. من تاريخ خواندم و البته دليلش فقط شريعتي نبود. دلايل شخصي هم بود. ما متعلق به نسلي بوديم كه مي خواست تاريخ ساز شود و نتوانسته بود و حال مجبور بود بسنده كند به خواننده بودنش. كساني هستند كه تاريخ را مي سازند و كساني راجع به تاريخ سازان مي نويسند. وقتي ديدم جزء اولي ها نمي توانم باشم رفتم سراغ موقعيت دوم. ماجراي انتخاب رشته جامعه شناسي از سوي خواهرم نيز به همين قضيه بر مي گردد، به دليل توجه به مسائلي كه شريعتي پيست هاي آن را باز كرده بود و احتياج به تعميق و باز انديشي داشت.بسياري از هم نسلي هاي ما به حوزه تاريخ، جامعه شناسي و فلسفه تحت تاثير شريعتي علاقه پيدا كردند، خود اين موضوع هم بسيار مهم بود. توجه نشان دادن به علوم اجتماعي و انساني يكي از اثرات شريعتي بر نسل ما بود و نه صرفاً چريك پروري، چنانچه اصحاب علم و فرهنگ اين روزها درباره شريعتي زياد مي گويند. - آيا روي آراي دكتر تعصبي هم داريد؟ در حوزه نظريه مي توان بحث را بارها ادامه داد و پاسخ هاي شريعتي را زير سوال برد. بنده شخصاً هيچ تعصبي را نسبت به پاسخ هاي شريعتي جايز نمي دانم زيرا اولين قرباني خود شريعتي خواهد بود. شريعتي در تجربه شخصي من قبل از آنكه نوعي با پاسخ هايش تعريف شود با پرسش هايش و نوع زيستش تعريف مي شود كه بي بديل است. پرسش هايي كه محصول و بر آمده از درك بي واسطه و در عين حال تراژيك ايراني بودن، شرقي بودن و مسلمان بودن و قرن بيستمي بودن است. اينها مساله ما بوده و هست و امروزه هر چه مي شنويم هنوز كه هنوز است به همين ها مربوط مي شود. تنها نكته يي كه مرا و ديگر دوستداران او را عصباني مي كند تقليل دادن اين زيست ً منشوري ًچند ساحته است به يك ساحت، عقب افتادگي هاي خود را به گردن او انداختن است و او را مسبب وضعيتي دانستن كه خود اولين قرباني اش بود. ولي آنچه احياناً شما نام آن را وفاداري مي گذاريد و ديگران در وفاداري به ميراث پدري اتوماتيسمي مي بينند، من كاملاً با آن مخالف هستم چرا كه نسبتي كه اسباب آزادگي تو را فراهم كند، نام آن بند نيست. نسبتي كه براي تو امكان فاصله گرفتن، نقد كردن، پرواز كردن، بي اعتنا شدن، رويين تن شدن در برابر امر غيرمترقبه را فراهم كرده است را بايد تجربه بي بديل آزادي دانست. اين تصور كه بايد حتماً پشت كني به پدر تا بگويي هستم بسيار كليشه يي است چنانچه كت بستگي در برابر آن نيز مي تواند علت انحطاط باشد. در حقيقت اين وفاداري به ميراث پدري محصول تنش، تجربه هاي تكان دهنده بي صاحبي و در نتيجه خروج از زير سقف امنيت آنچه مي تواند اتوريته پدري باشد، بوده است و اگر وفاداري ديده مي شود محصول يك مواجهه آزاد است و نه محصول تسليم شدن. تجربه يي كه در رفت و آمدي مدام ميان زندگي و انديشه بوده است، پرسش هاي زندگي بوده كه هر بار در برابر يك انديشه قرار مي گرفته است. مقصود اينكه اگر وفاداري يا تعصبي است، تعصب به يك نوع زيست است كه در ذيل انديشه شريعتي و مهم تر از همه نوع زيست شريعتي، تجربه شد. به اين دليل تعصب مي ورزم كه شريعتي و داشتن نسبتي آگاهانه با آن، نه اسباب بندگي و سرسپردگي را فراهم كرد نه موقعيت و امتياز مادي به دنبال داشت، حتي بر عكس ايستادن در برابر هرگونه اجماع و اكثريت و دنباله روي را آموزش داد. ما اگر مي توانستيم گفت وگو بين زندگي و ايده ها را در تمام حوزه ها ادامه بدهيم بي شك با لايه هاي ديگري از انديشه شريعتي آشنا مي شديم كه با بحث هاي انتزاعي كه امروزه در حوزه هاي مختلف مطرح مي شود مي توانست فاصله زيادي بگيرد. شريعتي براي من و بسياري چون من، تجربه بي بديل آزادي و آزاد ماندن بود. اگر تعصبي مي بينيد، تعصب ورزيدن به اين تجربه است. همين. بسياري از كساني كه مواجهه با آراي شريعتي در گذشته، برايشان نوعي تعصب، خشونت يا ساده انگاري و رويكرد كليشه يي را تداعي مي كند و امروز از آن خسته اند و در جست وجوي هواي تازه و حرف تازه اند به نظر من، از جايي گفت وگو با شريعتي را نيمه رها كرده بودند و احتمالاً پرسش از زندگي را نيز. راستي چيز ديگري هم مرا گهگاه عصباني مي كند. اينكه هنوز كه هنوز است، پس از بيست سال باز گهگاه به دنبال هر اظهار نظري به عنوان يك شهروند، آقازادگي ام گوشزد مي شود و مثلاً خوردن نان پدري. امروز اما خودم را اينجوري قانع مي كنم؛ چه چيز مشروع تر از خوردن نان پدري، وقتي كه اسباب گرسنگي تو را فراهم كند.
سه شنبه 21 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفتاب]
[مشاهده در: www.aftabnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 243]
-
گوناگون
پربازدیدترینها