تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):حق، سنگين و تلخ است و باطل، سبك و شيرين و بسا خواهش و هوا و هوسى كه لحظه اى بيش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821169774




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت خودمانی از ایام انقلاب


واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا آنلاین: چندسالی به انقلاب مانده بود. حرف امام و اسلام شده بود نُقل مجالسِ آدم هایی که می دانستند پشت پرده سیاه سیاست، سپیدی سوسو می زند که شاید روزی همه چیز را متحول کند. تلویزیون و رادیو، وسایلی بود که در هر محله به تعداد انگشتان دست وجود داشت و مردم، کمتر می توانستند از طریق آن ها از اخبار کشور آگاهی پیدا کنند، اما در مساجد و محافل دینی، دهان به دهان چرخیده بود که دوران ظلمت به پایان می رسد.آن روزها طرق هم حال وهوای دیگری داشت و مردمانش به دسته های «انقلابی» و «جاوید شاهی» و «شاه دوست» تقسیم شده بودند. آن طور که مردم می گویند، شاید تعداد انقلابی هایش به 300نفر هم نمی رسید اما همین افراد، کارشان را بلد بودند و در مقابل «جاوید شاهی» ها و «شاه دوست» ها ایستادگی می کردند؛ از قرار های شبانه روی پشت بام ها و سردادن فریادهای ا... اکبر بگیرید تا مبارزه های علنی در خیابان و گوش دادن به نوارهای سخنرانی امام که برای رَدگم کنی ماموران رژیم، روی کاست ها اسامی خواننده های آن زمان را می نوشتند. تبلیغ امام از بلندگوی روی درخت توت معمولا با پدرم در بیشتر راهپیمایی های مشهد شرکت می کردیم و ضدانقلابیان، حساسیت ویژه ای روی پدرم داشتند، حتی یک بار عده ای از «جاویدشاه»ها به جرم اینکه پدرم طرفدار امام خمینی بود، به سمت مغازه اش حمله کردند و شیشه های آن را شکستند، با این حال هیچ کدام از تهدیدها و خرابکاری های آن ها، مانع از ادامه کارهای تبلیغی انقلابیان نمی شد. ما در حیاطمان درخت توتی داشتیم که پدرم صبح های جمعه، بلندگویی روی آن می گذاشت و با صدای بلند دعای ندبه پخش می کرد. برای این کار هم نوار کاستی را انتخاب می کرد که انتهایش بخشی از صحبت های مرحوم کافی باشد. این طور بود که در ظاهر دعای ندبه پخش می شد، ولی در اصل درباره امام به مردم آگاهی می دادیم. همچنین از خاطرات تلخِ من در دی ماه1357، دیدن شهادت مادر شهیدچراغچی بود که آن روز در محل حادثه حضور داشت. محمود فلاحی طرقی ماجرای راه اندازی فروشگاه تعاونی طرق بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با تعدادی از هم قطاران مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم یک فروشگاه تعاونی راه اندازی کنیم تا مردم اقلامی مانند برنج، روغن، پودر لباسشویی و... را راحت تر تهیه کنند. موضوع مطرح شد و هرکدام از افراد، مبلغی را که در توانشان بود، به این کار اختصاص دادند؛ از 10 تا 100تومان. سرمایه اولیه که جمع شد –دقیق خاطرم نیست که 100 یا200هزار تومان بود- با مرحوم مهدی نجمی، اتوبوس سوار شدیم و به شهر آمدیم. رفتیم فروشگاه تعاونی روحانیان که آن زمان به فروشگاه شیخ ها معروف و در کوچه بازار سرشور بود. به غیر از آنجا به چند فروشگاه تعاونی دیگر سر زدیم و درنهایت مقداری از اقلام موردنیاز را با قیمت ارزان خریدیم. در این میان، همه کارهای راه اندازی فروشگاه را هم با هزینه های شخصی مان انجام می دادیم. آقایان حسن قدیری طرقی، رجب پورحسن طرق، حجت الاسلام مهریزی طرقی و محمد فاضلی(مسئول فروشگاه) از جمله افرادی بودند که در پایه گذاری این فروشگاه تعاونی سهیم بودند؛ البته حدود سال61 که فراوانی در این منطقه بیشتر از گذشته شد، فروشگاه هم تعطیل و جمع شد. محمدحسین هادی طرقی دخترم را در کُمد پیدا کردم روزی که در بیمارستان امام رضا(ع) تیراندازی شد، من چهارماهه باردار بودم. هرچه اصرار کردم برای تظاهرات بروم، همسرم گفت تو مسئولیت فرزندی را که هنوز به دنیا نیامده، داری و این کار برای هر دوی شما خطرناک است. آن روز همسرم که رفت، صدای «شاه دوست »ها از خیابان می آمد. شعار می دادند و درها و پنجره ها را به هم می زدند. حواسم به کارهای خانه پرت شده بود که یک دفعه دیدم دخترم دوروبرم نیست. هر چه دنبالش گشتم، پیدایش نکردم. تصور می کردم او را دزدیده اند تا آبروی انقلابی ها را ببرند. همه جای خانه را گشتم. دست آخر بعد از کلی این طرف و آن طرف گشتن، او را در کمد پیدا کردم. طفل معصوم از ترس و صدای شکستن شیشه ها در کمد مخفی شده بود. فاطمه غفاری چله ننه سکینه برای فوت امام خمینی(ره) زمان انقلاب در محله، همسایه ای به نام ننه سکینه داشتیم که یک جورهایی سنگ صبور همه بود. اگر زنی تنها می ماند و شوهرش برای تظاهرات به شهر می رفت یا خانمی باردار بود و احتیاج به کمک داشت، ننه سکینه او را به خانه خودش می برد. او به انقلابی ها خیلی لطف داشت. با اینکه بیوه بود و مخارج روزانه اش را به سختی تامین می کرد، دَرِ خانه اش همیشه به روی انقلابی ها باز بود. امام که رحلت کرد، او 40روز در مجالس عزاداری ایشان خدمت کرد و چای می داد. در آن روزهای سخت، دلگرمی خوبی برای اهالی بود و دَرِ خانه اش همیشه به روی خانواده شهدا باز بود. فاطمه نوری به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره همسر و برادرم در همه راهپیمایی ها شرکت می کردند. «شاه دوست» ها که متوجه شده بودند ما انقلابی هستیم، عکس شاه و زن و فرزندش را بر در و دیوار خانه هایشان زده بودند و ما را مدام تهدید می کردند. آن ها شب ها که برای سردادن شعار ا...اکبر بر پشت بام می رفتیم، به طرف ما سنگ پرتاب می کردند. همسرم برای تامین امنیت ما سنگ جمع کرده و روی پشت بام گذاشته بود تا اگر تهدید های آن ها ادامه داشت و خواستند آسیبی به ما برسانند، آن ها را با سنگ بزند. از خاطرات دیگری که یادم می آید، صف های طولانی نفت و گالن هایی است که حالا دیگر از آن ها خبری نیست. سال های56 و 57، نفت را به روی مردم بسته بودند. برای گرفتن نفت، باید شب ها تا صبح در صف می ایستادیم و چون «جاوید شاهی» ها هم در صف بودند، انقلابی ها شعار می دادند: «به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره». فضه پورحسن خبر پیروزی انقلاب را همه جا پخش کردم حدود ساعت14، روز بیست ودوم بهمن1357 بود. من در مغازه خواروبارفروشی ام بودم که برادرم(شهید محمد طویلی) با چند تن از هم سن وسال هایش به مغازه آمدند. می خواستم اخبار را گوش کنم و مشغول صاف کردن موج رادیو بودم. ناگهان پارازیت ها قطع و صدای صاف گوینده شنیده شد که می گفت: «اینجا تهران است. صدای راستین ملت ایران. صدای انقلاب...» با شنیدن این صدا، عده ای از طرق راهی خانه آیت ا...شیرازی شدیم. مردم زیادی به آنجا آمده بودند تا از اصل موضوع باخبر شوند. ایشان هم به رابطانشان در تهران تلفن کردند و با قاطعیت به مردم مشهد خبر دادند که؛ « بله، انقلاب پیروز شد». نزدیک اذان مغرب بود که با موتورسیکلت به طرق رسیدم و خبر پیروزی قطعی انقلاب اسلامی را همه جا پخش کردم. فردای آن روز، به نظرم در خیابان شیرازی و نزدیک حرم، ارتش 22توپ دَر کرد که صدای خیلی بلندی داشت. غلامرضا طویلی درباره شاه این طور صحبت نکن، همسرش سید است! در یکی از روزهای سال57، همسایه مان همسرش را به من سپرد تا او را به تظاهرات ببرم و سالم برگردانم. اتفاقا در تظاهرات آن روز، درگیری شد و تانک ها به میدان آمدند و او هم گم شد. خیلی دنبالش گشتم تا بالاخره چند خیابان آن طرف تر پیدایش شد. هر سه نفرمان، خانم بودیم و تا دیروقت میان درگیری ها گیر کرده بودیم. سه مرد، همراهمان شدند تا به طرق برگردیم. در راه، مشاجره ای بین من و راننده درگرفت. وقتی من گفتم خدا لعنت کند شاه را که این قدر ناامنی و بی حجابی زیاد شده است، او گفت درباره شاه این طور صحبت نکن؛ همسرش سید است. گفتم اگر سید است، جدش تو را بزند که از او دفاع می کنی. با شنیدن این حرف، او با ما دشمن شد و همان شب در محله شایعه کرد که ما آدم های خوبی نیستیم و کلی حرفِ ناروا پشت سر ما زد. *طوبی علیپور مانند امام خمینی(ره) باید برای این پیروزی، شکرگزاری کنیم روزی را که زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، به خاطر دارم. حجت الاسلام طبسی یکی از زندانیانی بودند که به مشهد آمدند. روز عاشورا بود و مردم در میدان راه آهن راهپیمایی می کردند. من و مرحوم شیخ علی غفارزاده، مرحوم شیخ محمدتقی رفقا(مداح طرق بود)، مرحوم شیخ حسین و عبدا... نجمی با هم بودیم. ارتش ابتدای کوچه ها را با تانک های کوچک بسته بود. حزب الهی ها هم کُنده هایی در وسط کوچه گذاشته بودند تا تانک ها نتوانند وارد کوچه ها شوند. یکی از راهپیمایان، لاستیکی برداشت و دور گردن راننده تانکی انداخت. ماموران هم واکنش نشان دادند و تیراندازی شروع شد. روز شلوغی بود؛ یک روحانی روی تانکِ وسط بولوار راه آهن رفته بود و مردم شعار می دادند. آن ها برای خنثی کردن گازهای اشک آور، لاستیک آتش می زدند. روزهای زیادی از آن واقعه می گذرد، ولی به خاطر دارم که پای یکی از همراهانم هم در جدول افتاد. ما برای دست یافتن به این پیروزی بزرگ، باید شکرگزار پروردگار باشیم، همان طور که امام خمینی(ره) فرمودند: «ما باید شکر خدای تبارک و تعالی را بکنیم و از عهده شکر برنمی آییم. من باید شکر این نعمت را و شکر این رحمت را و شکر این محنت ها را که ملت ایران کشیدند، شکر این ها را بکنم و من از عهده برنمی آیم. آن ها بودند که همه کارها را انجام دادند و خدا بود که این ها را مؤید کرد و قدرت خدا و قدرت ایمان ملت که در این اواخر شکوفایی پیدا کرد، این قدرت بود که با دست خدا یک سلطنت 2هزارو500ساله را از ریشه کند؛ در صورتی که پشت سر او آمریکا ایستاده بود، شوروی هم سِرّاً بود و چین هم بود، انگلستان هم بود؛ تمام ابرقدرت ها پشت سر او ایستاده بودند و آن هم دارای همه سلاح های مدرن بود و ملت ما دست خالی بود؛ تفنگ هم نداشت، هیچ نداشت! لکن قدرت ایمان بود، قدرت خدا بود. این تعجب ندارد که خدای تبارک و تعالی مقدر بفرماید یک ملتی که هیچ ندارد، هیچ سلاح ندارد، همین سلاح ایمان دارد، بر همه قدرت ها غلبه بکند.» محمد رائیان موذن مسجد صاحب الزمان(عج) اگر این ها به خورد گاوها برود، چه کنیم؟ خاطرم هست در بحبوحه انقلاب در طرق غوغایی برپا بود. «شاه دوست» ها و «جاوید شاه» ها تحت حمایت شدید پاسگاه محله بودند و حتی در گشت هایی که برای شناسایی انقلابی ها انجام می دادند، اسلحه به همراه داشتند. به هر کسی شک می کردند. شیشه می شکستند و افراد را تهدید می کردند و دشنام می دادند. پدر همسرم روحانی و پیگیر رخدادهای انقلاب بود؛ به همین دلیل همسرم محمود جزو نخستین کسانی بود که به قم و تهران می رفت تا از خبرهای جدید و آنچه امام می خواست به گوش انقلابی ها برسد، باخبر شود. یک بار باخبر شدم که می خواهند خانه ها را بگردند. همسرم چند کتاب در منزل گذاشته بود و خودش هم نبود. خواهر همسرم که از موضوع کتاب ها باخبر بود، برای اینکه مدرکی در خانه باقی نماند و خطری من و فرزندانم را تهدید نکند، کتاب ها را در بقچه ای پیچید و به خانه همسایه مان که ننه حسین ترکمن خطابش می کردند، برد و در میان انبار کاه مخفی کرد. شانس آوردم که ننه حسین از این کارها و غیر قانونی بودنشان سردرنمی آورد و فقط نگران بود که «اگر این ها همراه کاه ها به خورد گاوها برود، چه کنیم» که خداراشکر این اتفاق هم نیفتاد. سال57 وقتی از یکی از راهپیمایی ها برمی گشتیم، دیدیم «جاوید شاهی» ها در محله راه افتاده اند و مردم را اذیت می کنند. مادرم ترسید؛ برای همین وقتی به خانه رسیدیم، عکس شاه را روی شیشه پنجره خانه مان چسباند تا آن ها ببینند و امنیت من و فرزندانم حفظ شود، اما شب که همسرم آمد، از این کار مادرم ناراحت شد و در حالی که عکس شاه را پاره می کرد، گفت: دیگر این کار را انجام ندهید. فاطمه رضازاده امام را دزدیدند! روزی که امام خمینی می خواستند به ایران بیایند، برای من بدترین روز بود! آن روز وقتی خبر را شنیدیم، با همسر و فرزند برادرم به منزل یکی از همسایه ها که تلویزیون داشتند، رفتیم. دیدم که امام از پله های هواپیما پایین آمدند و سوار ماشینی شدند. فکر کردم امام را دزدیده اند تا بلایی سرشان بیاورند. خیلی ترسیده بودم. تا ساعت ها بعد از دیدن آن تصویر، گریه می کردم. همچنین فکر می کردم علت سخنرانی نکردنشان پس از ورود، همین است. برادرزاده ام طاقت نیاورد و راهی تهران شد. در خانه مان غوغایی بود. جاری ام برای اینکه کسی صدای گریه اش را نشنود، سرش را داخل خُمِ نگهداری گندم کرده بود و می گریست، حتی بچه ها هم گریه می کردند و همه از اینکه تلاش هایمان بی نتیجه مانده بود، ناامیدانه ثانیه ها را پشت سر می گذاشتیم. در همان حین پیشنهاد دادم به حرم برویم و برای امام دعا کنیم. به خیابان نخریسی که رسیدیم، دیدم برف پاک کن خودرو ها روشن است و راننده ها با بوق زدن خوشحالی می کنند. همان طور که پیش می رفتیم، یک روحانی با پلاستیک بزرگ نقل به سمتمان آمد. پرسیدم مگر امام را ندزدیده اند، گفت خیر، فقط به خاطر مسائل امنیتی، تلویزیون، سخنرانی ایشان را پخش نکرده است. این را که شنیدم، اشک هایم را پاک و همراه با جمعیت خوشحالی کردم. مریم وصالی حسین زاده- شاهیان


سه شنبه ، ۱۳بهمن۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهرآرا آنلاین]
[مشاهده در: www.shahraraonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن