واضح آرشیو وب فارسی:دز ان ان: راوی : جانباز مرتضی همایون نسب متولد ۱۳۴۲ محله ی سیاهپوشان آموزش نظامی را در بسیج مسجد رودبند به مربیگری دوتن از دانشجویان دانشکده ی افسری ارتش که از تهران آمده بودند طی کردم و با تشکیل بسیج در مسجد امام حسین شمالی در خیابان صابرین بنده را به عنوان…راوی : جانباز مرتضی همایون نسب متولد ۱۳۴۲ محله ی سیاهپوشان آموزش نظامی را در بسیج مسجد رودبند به مربیگری دوتن از دانشجویان دانشکده ی افسری ارتش که از تهران آمده بودند طی کردم و با تشکیل بسیج در مسجد امام حسین شمالی در خیابان صابرین بنده را به عنوان مسئول بسیج برای جذب نیرو و ساماندهی نیروها به آنجا فرستادند . با حضور در مسجد امام حسین (ع) ضمن انجام امور مربوط به بسیج ، فعالیت های فرهنگی و دینی را نیز بدلیل علاقه ی شخصی پیگیری می نمودم از جمله با همکاری بچه های بسیج و اعضا جلسات قرائت قرآن مجید اقدام به تشکیل گروه نمایش نمودیم و حدود ۵ نمایشنامه آیینی مذهبی بنام های : قیس بن مسهرو دو طفلان مسلم و شام غریبان و …. برای آشنایی اعضا بسیج با سیره ی ائمه اطهار و مبارزات آنها در محل مسجد اجرا کردیم . ضمن حضور در مسجد و با اعزام به پادگان کرخه دوره ی عمومی دیده بانی توپخانه را در لشکر ۷ حضرت ولیعصر (عج) طی نمودم . در عملیات خیبرو در جزیره مجنون بعنوان دیده بان توپخانه به همراه شهید سید رضا پور موسوی و شهید محسن زرشناس و عبدالکریم آرمات و بهمن دینار زاده و محسن تقویان حضور داشتم بعد از عملیات خیبر به اصفهان اعزام شدم و دوره ی تخصصی دیده بانی توپخانه را در پادگان الغدیر سپاه آموزش دیدم . در سال ۱۳۶۴ اسفند ماه عملیات والفجر ۸ که شروع شد ما هم در منطقه ی عملیاتی فاو دیده بانی توپخانه ی قدرتمند لشکر را بعهده داشتیم . روز سوم عملیات بنا به دستور فرماندهی به اتفاق تعدادی از نیروهای توپخانه برای شناسایی و تثبیت مواضع در خط اول بودیم که قبل از اذان مغرب دشمن علاوه بر آتش معمولی که داشت اقدام به بمباران شدید منطقه نمود و با توجه به شدت آتش دشمن ما متوجه نشدیم که بمب هایی که فرو میریزد جنگی هستند یا شیمیایی چون با بمباران منطقه هم با مهمات جنگی و هم بمب های شیمیایی در آنجا چنان ولوله ای شده بود که زبان از وصف آن دقایق براستی ناتوان است . مدت زمان زیادی نگذشته بود که نفس های ما به شماره افتاد و متوجه شدم بسیاری از نیروها منجمله خودم بعلت نداشتن ماسک و سایر ملزومات ضد شیمیایی دچار عارضه تنگی نفس و خارش شدید بدن شده ایم با حضور نیروهای امداد گر بنده وشهید سید رضا پورموسوی و شهید غلامعلی خواجه انبار دار(خدایش رحمت کند در ادامه ی همین عملیات به شهادت رسید ) را در یک آمبولانس قرار دادند و به درمانگاه صحرایی بردند با رسین به در مانگاه بلافاصله نیروهای درمانی با قیچی به جان ما افتادند و تمامی لباسهای ما را پاره کرده و تنها با یک لباس زیر با اقدام درمانی اولیه ما را به اهواز فرستادند . نطر به اینکه نقشه عملیاتی منطقه و قطب نما و دوربین چشمی بهمراه من بود و نگران بودم بخصوص برای نقشه ی عملیاتی که به همراه داشتم لذا دوربین و قطب نما را به راننده آمبولانسی که مارا آورده بود دادم تا به یگان بدهد اما نقشه را به هر شکلی بود در حالیکه لخت بودیم حفظ کردم تا به اهواز رسیدیم . با رسیدن به بیمارستان مارا از داشتن همان یک قطعه لبا س زیر هم محروم کردند و یک لباس بلند شنل مانند به ما پوشاندند و کم کم آثار شیمیایی شدنمان در حال افزایش بود از چشمانمان بی اختیار اشک می آمد و بدنمان در حال خارش شدید بود و این مشکل زمانی بدتر شد که مارا سوار بر قطار عادی کردند و در مدت زمانی طولانی که واقعاً بر ما بسیار سخت گذشت به تهران رسیدیم و با آمبولانس های مستقر در ایستگاه راه آهن به بیمارستان بردند . ۱۵ روز در بیمارستان بودیم و در حال مداوا . جالب ترین موضوعی که در این بیمارستان توجه مارا جلب کرد حضور نیروهای مردمی برای کمک به مجروحان بود بنحوی که تعداد این نیروها از نیروهای رسمی درمانگر بیمارستان بسیار زیادتر بود و سهم ما هم آقای پیرمردی بود که صبح زود می آمد و با حوصله ی تمام به ما کمک می کرد و چون چشمان ما بسته بود این مرد بزرگ در هر وعده غذایی برای تناول خوراک با گرفتن لقمه آنرا در دهان هریک از ما می گذاشت و تمامی امور مارا انجام میداد مثلاً مارا به حمام میبرد و خودش مارا شستشو می داد . با اتمام دوره درمان اولیه و ترخیص ما از بیمارستان لباسهایی به ما دادند که پوشیدن آن البسه در آن شرایط و زمان بسیار برای ما مشکل بود چراکه شلوارها مدل پاچه گشاد بودند و بلوز هایی که به ما دادند دارای نقش و نگار بسیار و کلمات انگلیسی بود و به هر نفر یک جفت کتانی دادند القصه با هر مکافاتی بود لباس هارا بر تن کردیم و با یک برگ امریه برای راه آهن مارا از بیمارستان روانه ی کردند . زمانی که از بیمارستان خارج شدیم ما چند نفر که بهمراه همدیگر بودیم با دیدن این وضع به همدیگر نگاه می کردیم و می خندیدیم و می گفتیم که مانند بعضی از جوانان بیعار دوران گذشته شده ایم و به ناچاربه پیشنهاد شهید سید رضا پورموسوی پاچه های گشاد شلوارها را درون جوراب گذاشتیم و بقولی آنها را گتر کردیم . با سوار شدن به قطار به مقصد خوزستان متوجه شدیم این امریه ای که به ما داده اند باد هواست و هیچگونه اعتباری ندارد . درون قطار مملو از رزمندگانی بود که عازم جبهه های جنوب بودند و ما هم ناچار به ایستادن درب توالت واگن قطار راضی شدیم و تا زمان رسیدن به اندیمشک که حدود ۱۴ ساعتی بود مهمان کف قطار بودیم . با رسیدن به شهرمان دزفول خیلی سریع به منزل رفته و لباسهای اهدایی بیمارستان را از تن به در آوردم در حالی که این نوع پوشش ما موجب بهت و حیرت خانواده مان شده بود البته با دیدن من از اینکه به خانه برگشته بودم اظهار خوشحالی نمودند. بسیجی شهید سید رضا پور موسوی فرزند سید مهدی متولد ۱۳۴۵ شهادت ۱۳۶۷/۱/۳ عملیات والفجر ۱۰ جبهه حلبچه مدفن گلزار بهشت علی بسیجی شهید محسن زرشناس فرزند یدالله متولد ۱۳۴۴ شهادت ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ عملیات بدر جبهه شرق دجله مدفن گلزار شهید آباد پاسدار وظیفه شهید غلامعلی خواجه انبار دار فرزند اسحق متولد ۱۳۴۴ شهادت ۲۶/ ۱۲ / ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ جبهه اروند رود مدفن گلزار بهشت علی
سه شنبه ، ۱۳بهمن۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دز ان ان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]