تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837600283
روایتی دست اول از یک شاهد عینی روزی که «آقا» آمد
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روایتی دست اول از یک شاهد عینی
روزی که «آقا» آمد
صاحب خاطرات هم، مانند میلیون ها نفر دیگر، در آن روز امام را ندید اما تب و تاب مردمِ منتظر و نگران را، مانند هنرمندی زبردست، بر پیشانی تاریخ نقاشی کرد
اشاره: میلیون ها ایرانی در زمستان ۱۳۵۷، شاهد و حاضر در میدان انقلاب اسلامی بودند و روزهای پرحرارتِ بهمن ۳۸ سال قبل را با گوشت و خون خود درک کردند اما تنها و تنها یک نفر، قلم به دست گرفت و کم تر از یک سال بعد، مشاهدات خود را با جزئیات در تاریخ جاودانه کرد. به همین دلیل باید «سید محمود گلابدره ای» را مهم ترین شاهد روزهای انقلاب دانست. بی شک خاطرات مرحوم «گلابدره ای» از لهیبِ آتش خشم ملت ایران، ماندگارترین و معتبرترین سندِ تاریخ شفاهی از عملکرد جمعی مردم ایران در زمستان ۱۳۵۷ است. آن چه خواهید خواند، مشاهدات مرحوم «سید محمود گلابدره ای» از روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ است. روزی که در آن، باند فرودگاهی از سینه ی میلیون ها ایرانی ساخته شد و هواپیمای «امام خمینی» بر رویش فرود آمد. روزی که ایران، رشحه ای از رشحات «ظهور» را با تمامِوجود درک کرد. صاحب خاطرات هم، مانند میلیون ها نفر دیگر، در آن روز امام را ندید اما تب و تاب مردمِ منتظر و نگران را، مانند هنرمندی زبردست، بر پیشانی تاریخ نقاشی کرد. خواندن این بخش کوتاه از خاطرات «سید محمود گلابدره ای» را به همه ی کاربران عزیز توصیه می کنیم: شب نشسته بودیم دور هم. حالا همه مطمئن بودیم که «آقا» فردا میآید. تصمیم گرفتیم که برویم گشت و دوری بزنیم و از ا» طرف هم برویم خیابان خورشید تا آنجا نزدیکتر باشیم. نزدیکتر به کجا؟ معلوم نبود. هیچکس نمیدانست. از خانه زدیم بیرون. سیدخندان خبری نبود. حالا حکومت نظامی شده بود حکومت مردمی! سرتاسر خیابان آیزنهاور مردم ریخته بودند بیرون و با شیلنگ آب میپاشیدند و جارو میکردند و آت و آشغال را جمع میکردند. تیرآهنهای دیروزی را «یا علی» گویان از کف خیابان برمیداشتند و کنار میکشیدند. خم میشدند، راست میشدند و میگفتند و میخندیدند. خیابان و میدان شهیاد تا خود فرودگاه را کرده بودند مثل دسته گل. حالا حکومت نظامی ماستمالی شده بود. همه جا دست خود مردم بود و در و دیوار را تمیز میکردند. حتی ته سیگار را توی تاریکی از کف پیادهرو برمیداشتند. انگار نذر داشتند. مادرم و خواهرم و بچهها هم از ماشین ریختند بیرون و آنها هم مشغول شدند.
تزئین خیابانِ آزادی در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ پیمان با بچههای خواهرم همگی با هم مثل مرغ که دانه برمیچینند پخش و پلا شده بودند و آت و آشغال جمع میکردند. کف خیابان مثل آینه می درخشید. امشب برقیها از همان سر شب تا حالا برق را قطع نکرده بودند. عجب تکنیکی بود؟ چه کلکی میزدند؟ چه کلیدی داشتند این برقیها؟ هیچکس پی نبرده بود. یک آن تا گوینده اخبار میآمد حرف عوضی بزند تیک همه جا خاموش میشد! اما امشب از خیر حرفهای گوینده هم گذشته بودند و همان نیم ساعت ـ یک ساعت وقت اخبار هم خاموش نکرده بودند. بعد از یکی دو ساعت گشت زدن همگی به خیابان خورشید آمدیم و من با سعید قرار گذاشتیم که بچهها و مادرم به آنجا بروند تا بتوانند خوب آقا را ببینند. «آقا» بنا بود از سه راه شاه هم بگذرد و آپارتمان سعید خوب جایی بود. تا نصفههای شب نشستیم و بحث کردیم. خوابمان نمیبرد. مثل شب عروسی که دور اتاق عروس و داماد تا صبح مینشینند و حرف میزنند حالا ما هم نشسته بودیم و هی از «آقا» میگفتیم که حالا توی پاریس است، حالا دارد سوار میشود، حالا توی هواپیماست، حالا چه میکند، چه میگوید و همینطور هر کسی حدسی میزد. کمکم خوابمان گرفت و خوابیدیم.
درخت های خیابان آزادی و مردمی که در انتظار دیدن امام خود هستند صبح زود از خواب پریدم. زنها سوار ماشین شدند که بروند به آپارتمان سعید سه راه شاه و من با بقیه اول خواستیم برویم بهشت زهرا که بعد تصمیم گرفتیم بیاییم دم دانشگاه. چون «آقا» 9.5 میآمد و بعد ده میرسید دم دانشگاه و آنجا بنا بود صحبت کند. یکی دو نفر سر کوچه بودند و داد میزدند: «مردم! گول تلویزونو نخورین. این حرفا رو زدن که مردم تو خیابونا نریزن. گفتن مراسم ورود آقا رو پخش میکنیم که مردم به پیشواز نرن. تو خونهها بمونن.» آنها هم نمیگفتند، مردم در خانه نمیماندند. با اینکه ساعت هفت بود، وقتی رسیدم به چهار راه پهلوی همه جا بسته بود. مردم کیپ تا کیپ ایستاده بودند. سر درختها و سر در مغازهها، سر بامها، لب هرهها همه جا نشسته و ایستاده جا گرفته بودند. تازه ما متوجه شدیم که چقدر دیر از خانه بیرون آمدهایم. از شوهر خواهرم و بچهها جدا شدم و فرو رفتم توی جمعیت و هر جوری بود خودم را رساندم به صحن جلوی در دانشگاه. از زیر تریلی دولادولا خزیدم و از آن طرف سر درآوردم. اما جلوتر نمیشد رفت. مردم به هم جوش خورده بودند. هر چه کردم نشد. چند دقیقهای ایستادم که ناگهان یکی از بچهها را دیدم. بازوبند بسته آن وسط ایستاده بود. اسمش را بلد نبودم. او هم اسم مرا نمیدانست. از آن بچههایی بود که هر روز همدیگر را اینجا و آنجا میدیدیم. صدایش کردم. جلو آمد و گفت کجا بودی تو؟ حالا کجایی؟ دستم را گرفت و کشید تو و برد کنار مردی که کنار میکروفون ایستاده بود. گفت: آقای احمدی! این آقا ... و داشت معرفی میکرد که چهار ـ پنج نفر خبرنگار خارجی آمدند. کارت میخواستند. مرد مسئول انگلیسی بلد نبود. با خارجیها حرف زدم و ترجمه کردم و نام آنها را روی کارت نوشتم و زدم به سینهشان. همان پسر گفت: «تو پس انگلیسی هم بلدی؟» احمدی انگار که تازه متوجه حضور من شده باشد، گفت: «این آقا از کجا آمده اینجا؟» اینجا پای میز غدغن بود. پسر گفت: این آقا و در گوش احمدی پچپچ کرد. احمدی با من دست داد و کارتی برای من صادر کرد و بازوبندی به بازویم بست و اسم رمز را که «ضربت» بود بیخ گوشم گفت و گفت خوب شد. بازویم را گرفت و گفت: «شما مسئول همینجایین. از اینجا تا سر خیابان همین محوطه!»
خیابان آزادی، امام، مردم و دیگر هی حالا من شده بودم مسئول اینجا و احمدی دنبال من میآمد که خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران خارجی را راهنمایی کنم. دو تا تریلی یکی اینور یکی آنور صحن جلوی دانشگاه پارک کرده بودند و خبرنگارها و دوربینچیها میباید روی آن دو بایستند. میزی که «آقا» باید پشتش میایستاد و صحبت میکرد جلوی در زیر طاقی بود و در اصلی هم بسته بود و پشت در هم توی دانشگاه یک عده جوان ایستاده بودند. من حالا اینجا بودم. مثل بچهها احساس غرور میکردم. دو نفر از بچههای فیلمبردار را دیدم. راهشان نمیدادند. وسط خیابان بودند. از احمدی دو تا کارت برایشان گرفتم و آوردمشان تو و رفتند روی تریلی سمت چپی و پایه دوربین را روی تریلی کار گذاشتند. حالا ساعت از 9 صبح هم گذشته بود و رادیو هیچ نمیگفت. موسیقی پخش میکرد. آهنگ پخش میکرد. مردی که رادیو را به گوشش چسبانده بود وقتی به ساعتش نگاه کرد و دید ده شده از بغلدستیاش هم پرسید و مطمئن که شد محکم رادیو را کوبید کف زمین و فحش خواهر و مادر داد. همه عصبانی شده بودند. همه جا بلندگو بود. مجاهدین حرف میزدند. میکروفون اصلی، داخل دانشگاه بود. آن کسی که آنجا توی اتاق پشت میکروفون بود از اینجا و سرتاسر خیابان که بلندگوکشی شده بود خبر نداشت. از زندگی حنیفنژاد میگفت، از مجاهدین میگفت و یک روند حرف میزد. آقایی عصبانی شد و احمدی را صدا زد و بلند فریاد کشید: «برید این بلندگوها را خفه کنین!» حالا «چو» افتاده بود، آقا در فرودگاه است. همینطور دهان به دهان این خبر از فرودگاه رسیده بود به اینجا. مردم هجوم آوردند. آقایان که ردیف اول دور تا دور ایستاده بودند ریختند روی هم. دستهدسته آقا میآمد. انگار آقایانی که میباید اینجا میایستادند و خدمت «آقا» میرسیدند، گلچین شده بودند. همه چاق همه گنده، همه سرِ حال همه با عمامههای بزرگ و من که کنار میز بودم از دهان آقایی شنیدم که سرش را بیخ گوش آقای بغلدستیاش برد و آقای عمامه سفیدی را نشان داد و حرف رکیکی زد و مسخرهاش کرد و گفت: «نیگاش کن ایشونم اومده. شرم و حیا هم خوب چیزیه!» نگاه کردم. آقای عمامه سفید مورد نظر این آقا کمی جلوتر از همه ایستاده بود و یک مشت «آقا» پشت سرش با احترام ایستاده بودند.
استقبال امت از امام آنهایی که گل میخک در دست داشتند گلها را ریختند روی زمین و ما با گلها راهی درست کردیم از پای میز تا وسط خیابان. گلها که تمام شد، من وسط خیابان ایستاده بودم که یکی مچ دستم را گرفت و کشید توی جمعیت. آقایی که آنجا بود پرید به من گفت: «اسمت چیه؟» اسمم را گفتم. دو نفر مرا گرفتند و یکیشان گفت: «از کجا اومدی؟» گیج شده بودم. گفتم «ضربت» و بعد گفتم: «آقای احمدی» و بعد وحشتزده گفتم: «چی شده مگه؟» همان آقا دستم را گرفت و گفت: «بیا!» دنبالش آمدم. احمدی حالا نبود. آقا دست مرا ول نمیکرد. آن پسر هم که مرا میشناخت حالا نبود. احمدی از آن طرف آمد و آقا با تعجب گفت: «این کیه؟» احمدی گفت: «از خودمونه» آقا دست مرا ول کرد و بعد گفت: «چرا اومدی توی خیابون» و بازوبندم را نشان داد. تازه متوجه شده بودم رنگ بازوبند من با رنگ بازوبند نگهبانهای توی خیابان فرق دارد. سر خورده بودم. احساس پشیمانی میکردم. ناراحت شده بودم. آمدم کنار میز پای میکروفون نشستم. حالا آقایی حرف میزد. صدای آقا از همه بلندگوها پخش میشد. همه حرف میزدند. ولوله بود. کسی گوش نمیکرد. جمعیت آرام نمیگرفت. ناگهان جیپ نارنجی رنگ وزارت نیرو که آنتنی روی سقفش بود آمد و همهمه شروع شد و همه حمله کردند، پشت سرش مینیبوس و پشت سر، باز مینیبوسی و باز مینیبوس پشت مینیبوس میآمد. به در و پیکر و سقف مینیبوس آدم آویزان بود. پشت سرش ماشین تلویزیون آمد. مردم حمله کردند. ما خود با جمعیت جلو میرفتیم. ناگهان آقایی از پشت آقایان پرید و دوید به طرف خیابان. چند نفر ریختند و گرفتندش و ریختند بر سرش. مردم حمله کردند. حالا مینیبوس باز پشت مینیبوس میآمد. بلندگوهای مینیبوسها صدا میکرد. مشخص نبود چه میگویند؟ طلبههای جوان ایستاده بر سقف مینیبوسها هی به جلو و عقب اشاره میکردند. حالا همه ریخته بودند توی خیابان. صحن جلوی در دانشگاه پر شده بود و ما هم گم شده بودیم توی جمعیت. ازدحام مثل آب لمبر لمبر میخورد و جابهجا میشد و موج حرکت میکرد و دیواره گوشتی مسیر خیابان تنگ و تنگتر میشد و آن وسط ماشینها و مینیبوسها و موتورسوارها و نگهبانها مثل ماهی مردم را میشکافتند و میرفتند. همه جا آدم بود و به در و پنجره ماشینها که در حرکت بودند آدم آویزان بود و همانها بودند که حواس مردم را پرت میکردند. گاهی به ماشین جلویی و گاهی به عقبی اشاره میکردند که آقا اینجاست و آنجاست. ما پشت سر همهگیر کرده بودیم. حالا جمعیت پشت ماشینها میرفت. ماشین آقا رفته بود. کدام یکی بود و کی رفته بود؟ کسی نمیدانست. همه صلوات میفرستادند. حتی یکی از آدمهایی که اینجا بود و دور و بر من بود ماشین آقا را هم ندیده بود. آقا رفته بود. انگار یکی گولم زده بود. سرم شیره مالیده بود. کلک خورده بودم. حس میکردم آقا اصلاً بنا نبوده اینجا بیاید. احساس عجیبی داشتم. کارت را از سینه کندم. بازوبند را هم باز کردم و با جمعیت راه افتادم. چارهای نداشتم. آقا را ندیده بودم. جمعیت میرفت و من هم توک پا توک پا میرفتم. از دار و درخت و در و دیوار آدم میریخت. تا سه راه شاه با جمعیت آمدم. جمعیت میخواست همینطور دنبال آقا برود تا بهشت زهرا. افسرده و پکر شده بودم. آمدم به خانه سعید. بچهها رفته بودند. ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود. جالب اینجا بود که سعید و زنش حتی ماشین آقا را هم ندیده بودند. میگفت: ساواکیها اینجا جمع بودند. زنش تمام این وقایع را در خواب دیده بود. من انگار خواب بودم. باورم نمیشد که آقا را ندیدهام. لال شده بودم. معلوم نبود که راستی «آقا» آمده بود یا نه؟
94/11/12 - 00:01
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]
صفحات پیشنهادی
زیر بازارچه کتاب/ هفته اول بهمن ۹۴ «نام»هایی که همیشه میفروشند / کتابی که در مرخصی «آقازاده ع
زیر بازارچه کتاب هفته اول بهمن ۹۴نامهایی که همیشه میفروشند کتابی که در مرخصی آقازاده عزیز پرفروش شدآثار آنهایی که نان نام خود را میخورند اغلب پرفروش هستند در حالی که برخی بیتوجه به جایگاه ادبی آنها هستند خبرگزاری فارس - گروه کتاب و ادبیات «نام»ها یکی ازهفته بیست و نهم لیگ دسته اول انگلیس پیروزی پرگل یاران قوچان نژاد/ مهاجم ایرانی 16 دقیقه بازی کرد
هفته بیست و نهم لیگ دسته اول انگلیسپیروزی پرگل یاران قوچان نژاد مهاجم ایرانی 16 دقیقه بازی کردتیم فوتبال چارلتون موفق شد در دیدار مقابل حریفش پیروزی پرگلی را بدست آورد به گزارش خبرگزاری فارس تیم فوتبال چارلتون از هفته بیست و نهم لیگ دسته اول انگلیس میهمان روثرهام یونایتد بود وروایت شاهد عینی ماجرای سفر معتمد آریا به کاشان/برخورد فیزیکی با مردم توسط محافظان بازیگر فعال فتنه/دستور اداره
معتمد آریا بدون در نظر گرفتن قانون و به شکلی غیرقانونی وارد شهر کاشان شده و هیچ گونه بی احترامی هم از طرف مردم به وی نشد ما بعد از حضور معتمدآریا خواستیم وارد سالن سینمای بهمن کاشان شویم و در جلسه نقد فیلم سوالات خود را مطرح کنیم اما نگذاشتند گروه فرهنگی سراج24 - مرتضی اسماعیل دگزارش فارس از دستان خالی متحدان ریاض در سوریه وابستگان ریاض «حضور محتاط» در ژنو ۳ دارند/ اشراف نظام
گزارش فارس از دستان خالی متحدان ریاض در سوریهوابستگان ریاض حضور محتاط در ژنو ۳ دارند اشراف نظام سوریه برچگونگی استفاده از پیروزیهای میدانی در عرصه سیاسیناظران سیاسی معتقدند سوریه و متحدان این کشور به خوبی معنای ملازمت عرصه میدانی و مذاکرات ژنو را میدانند و واقفند که پیروزی معباسپور در بیان جزئیات جلسه امروز: طرح «حمایت از صنایع دستی» در کمیسیون صنایع مجلس بررسی شد
عباسپور در بیان جزئیات جلسه امروز طرح حمایت از صنایع دستی در کمیسیون صنایع مجلس بررسی شدعضو کمیسیون صنایع و معادن مجلس گفت در جلسه امروز این کمیسیون طرح حمایت از صنایع دستی مورد بحث و ارزیابی قرار گرفت روحالله عباسپور عضو کمیسیون صنایع و معادن مجلس شورای اسلامی در گفت&zwnلیگ دسته اول والیبال؛ 16تیم مرحله حذفی حریفان خود را شناختند
تهران- ایرنا- مرحله مقدماتی لیگ دسته اول والیبال باشگاه های ایران با راهیابی 16 تیم به مرحله حذفی پلی آف خاتمه یافت به گزارش روز پنجشنبه ایرنا هفته پنجم دور برگشت مسابقات والیبال قهرمانی باشگاه های دسته یک مردان یادواره 200 شهید والیبالیست عصرچهارشنبه با چهار دیدار پیگیری شد و حدستگیری ۴۰ اراذل و اوباش در آمل/صدور کیفرخواست «محارب»
دستگیری ۴۰ اراذل و اوباش در آمل صدور کیفرخواست محارب جامعه > قضایی - میزان نوشت طالبی از دستگیری ۴۰ نفر از اراذل و اوباش و افراد شرور در شهرستان آمل در یکسال گذشته خبرداد و گفت برای یک شرور معروف این منطقه به نام س – ش کیفرخواست محارب صادر شده و پرونده در دادبا موضوع تعاون جشنواره ملی «اولین کتاب من» در بوشهر برگزار میشود
با موضوع تعاونجشنواره ملی اولین کتاب من در بوشهر برگزار میشودمدیر تعاون ادارهکل تعاون کار و رفاه اجتماعی استان بوشهر از برگزاری جشنواره ملی اولین کتاب من با موضوع تعاون در این استان خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس از بوشهر مجید پرویزی ظهر امروز در جمع خبرنگاران اهداف برگزاریاولین «کارت ملی» تاریخ ایران را چه کسی طراحی کرد؟
اولین کارت ملی تاریخ ایران را چه کسی طراحی کرد نمونه کارش در جیب یا کیف تمامی ایرانیها دیده میشود اگر باور نمیکنید همین الان کیفتان را از جیبتان دربیاورید و نگاهی به کارت ملی خودتان بیندازید طراح این کارت ملی کسی نیست جز دکتر مسعود سپهر به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فدستور ویژه معاون اول برای تعیین تکلیف پروژه های گازی صدرا
اول دی ماه آغاز فصل سرد سال ۹۴ با صحبت های تند و گرم بیژن زنگنه وزیر نفت در جمع تاجران تهرانی آغاز شد صحبت هایی که زنگنه در خلال آنها افشا کرد که شرکت صدرا یک میلیارد و ۸۰۰میلیون دلار پول از وزارت نفت دریافت کرده و یک قران کار تحویل نداده است روز گذشته و در جریان بازدید خبرن-
گوناگون
پربازدیدترینها