تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):دانايى سرآمد همه خوبى‏ها و نادانى سرآمد همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803852049




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت دیدار مقام معظم رهبری با خانواده شهید «رازمیک خاچاطوریان»


واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): مشغول تزئین درخت کریسمس هستم که موبایلم زنگ می خورد. برای فردا شب،سه چهار نفر، می خواهند بیایند و درباره رازمیک، با من ومادرم حرف بزنند.مثل همیشه استقبال می کنم و می گویم تشریف بیاورند. به دامادم هم زنگ می زنم که برای فردا شب وقتش را جوری تنظیم کند که قبل از مهمان ها برسد،تا خانه خالی از مرد نباشد!فردا شب می شود ومطابق قرار قبلی، مهمان ها می آیند؛ اما نه سه چهار نفر،که بیش از ده نفر!دوربین ها را وصل می کنند وشروع می کنند به کشیدن پرده ها وجابه جا کردن مبل ها وبعضی وسایل. چند نفر هم نمی دانم برای چه، مدام به این طرف و آن طرف می روند! من ومادر، هر دو تعجب کرده ایم، اما چیزی نمی گویم.به مادر می گویم لابد برای این است که فیلمشان خوب بشود! اما خودم هم به جمله ای که می گویم، اعتقادی ندارم. بعد از ده دقیقه، یکی ازمهمان ها می آید سراغ ما.از رفتارشان عذرخواهی می کند و می گوید الان زهبر انقلاب، حضرت آقای خامنه ای در راه منزل شما هستند.  مادر با اینکه فارسی را خیلی خوب بلد است،انگار متوجه منظور مهمان نمی شود.به زبان ارمنی از من می پرسد:« امیک! این آقا چه گفت؟ گفت چه کسی قرار است بیاید؟ » می گویم: « من هم نفهمیدم مادر جان! »  چشمانم را می بندم وبه جمله ای که چند لحظه پیش از دهان این آقا خارج شد، فکر می کنم.یعنی واقعاً گفت آقای خامنه ای؟! کاش دامادم زودتر برسد وکمک حالم شود.  کمی که می گذرد، همان کسی که خبر آمدن آقای خامنه ای را به ما داده، یک بار دیگرخبرش را تکرار می کند؛ این بار آرام تر وشمرده تر. بعد اضافه می کند که ایشان حالا وارد ساختمان شده اند!  گیج می شوم! سراسیمه دورتادور خانه را برانداز می کنم که همه چیز مرتب باشد.تا به حال، مهمانی به این مهمی، پا به خانه مان نگذاشته.می خواهم بروم دستی به سر و روی خانه بکشم که صدای *« سلامٌ علیکم » رهبر به گوش می رسد و میخکوبم می کند.مادر که طراوت و شادابی نوجوانان را پیدا کرده، مقابل در ورودی، به استقبال آقای خامنه ای ایستاده است. جواب سلام ایشان را می دهد و خوش آمد می گوید. خودم را به آستانه در می رسانم وبا صدای لرزان سلام می دهم.آقای خامنه ای سر بالا می آورند وبا لبخندی شیرین جواب سلام می دهند.کمی همان جا می ایستند تا نفسشان تازه شود. از ما می پرسند *« هرروز شما از این پله ها می آیید بالا،بله؟! » مادر جواب می دهد « بله » حاج آقا می گویند: *« خیلی زحمت دارد » وبعد با بفرمایید من و مادر وارد خانه می شوند. روی صندلی نمی نشینند و می گویند *« بفرمایید خانم! » و صبر می کنند تا من و مادر هم به ایشان برسیم و با هم بنشینیم.می نشینیم.خوش آمدید وزحمت کشیدید و محبت کردید، از روی زبان من ومادر نمی افتد.بعد از احوالپرسی های اولیه، حاج آقا می پرسند*« پدر شهید کجا هستند؟ » مادر می گوید که فوت کرده اند *کی فوت کرده اند؟  می گویم: هفده سالی می شود.  * شما نسبتتان چیست؟  خواهر شهید هستم. با دست مادرم را نشان می دهند و می پرسند. * شما دختر ایشان هستید؟ بله  * خیلی خوب.این عکس شهید است؟ بله. حاج آقا مشغول تماشای عکس می شوند * ان شاءالله که این عید بر شما مبارک باشد.بر همه تان ان شاءالله مبارک کند این عید را.  مادر می گوید: قربان شما.سلامت باشید. و من هم می گویم: ان شاءالله سال خوبی وپربرکتی برای همه ایرانیان باشد. فکر نمی کردم بدون لکنت زبان واضطراب و تپش قلب بتوانم با ایشان رودر رو صحبت کنم، اما ایشان این قدر مهربان و صمیمی هستند که آدم فکر می کند دارد با پدر خودش حرف می زند. مادر می گوید: خیلی ممنونم که تشریف آوردید.برای ما خیلی بزرگی کردید. * زنده باشید. ما به خانواده های شهدا افتخار می کنیم.چه شهدای مسلمان،چه شهدای مسیحی،چون شهدای مسیحی هم، خانواده هایشان، وفادارانه پای این انقلاب واین نظام ایستادند.این جوان ها رفتند و شهید شدند، و پدرها ومادرها صبر کردند.این صبر خیلی باارزش است. این نشانه وفاداری است. ان شاءالله خدای متعال هم به شما اجر بدهد، به این جوان اجر بدهد، به همه تان ان شاءالله خدای متعال توفیق بدهد و پاداش این صبر و وفاداری را از خدای متعال بگیرید. ما هم وظیفه مان است،حالا این کمترین کاری است که می شود انجام داد. کاش دامادم اینجا بود و او هم این جملات رهبر را می شنید و کیف می کرد. چقدر بزرگوار هستند و چقدر خوب حال و روز مادر و مخصوصاً ارزش صبر او را درک می کنند.مادر می گوید: بله دیگر؛قسمت او هم شهادت بود. حاج آقا نگاهی به اطراف می اندازند * خب شما در خانه تان مرد نیست؟مرد ندارید؟ همه می خندیم.مادر می گوید: دامادم قرار بود بیاید که هنوز نیامده.  * دامادتان یعنی شوهر این خانم؟ می گویم: نه حاج آقا. شوهر من فوت کرده.منظور مادر داماد من است. مادر هم اضافه می کند: بله. منظورم شوهر نوه ام است،که داماد این دختر می شود. * داماد شما.  بله.اتفاقاً قبل از آمدن شما،زنگ زدم ببینم کجا مانده،گفت کاری برایش پیش آمده،دیرتر می آید. مادر که داماد من را خیلی دوست دارد و دلش می خواهد او هم از نزدیک رهبر را ببیند،می گوید: اگر اجازه بدهید زنگ بزنم که زودتر بیاید. *نه دیگر.چون اگر شما زنگ بزنید، معنایش این است که من باید بنشینم تا بیاید.این هم نمی شود؛چون ممکن است طولانی بشود. صدای خنده اتاق را بر می دارد.من و مادر از همه بلندتر می خندیم. با خنده می گوئیم: ما را خوشحال می کنید حاج آقا، باعث افتخارمان می شود. مادر هم با خنده می گوید: بنشینید،نروید،شام بمانید اینجا. * شام؟! نه، من شام هیچ جا نمی مانم. خانه خانواده شهدا که برویم، چایی بیاورند می خوریم،اما شام،نه. مادر به زبان ارمنی به من می گوید « کآینی گنا تِی بِر ». حاج آقا می گوید: *فارسی حرف بزنید! مادر می خندد و می گوید: می گویم بلند شو چایی بیاور؛ دخترم هم می گوید می خواستم چایی بیاورم، اما نگذاشتند! * چرا؟! می گذاشتند خودتان بیاورید. در همین حین، یکی از همراهان حاج آقا با سینی چایی وارد می شود.همه چایی بر می داریم. *  حاج آقا از مادر می پرسند:خب! شما خانه دار بودید دیگر،شغل که نداشتید؟ بله.خانه دار * پدر شهید شغلشان چه بود؟ آشپز. * آشپز؟! آشپز کجا؟ همه جا کار کرده بود.آشپز رستوران ها بود. * خود این جوان قبل از سربازی شغلش چه بود؟  باتری ساز بود. * ارامنه در کار باتری وماشین ومکانیکی واینها خیلی واردند. بعداز ابتدایی گفت من مدرسه را دوست ندارم.گفتم درس بخوان، خوب است مادر؛ گفت نه، می خواهم بروم پیش دایی کار کنم، پدرم تنهاست از لحاظ تامین خرج ومخارج خانه. * حاج آقا از اوضاع زندگی می پرسند، از اینکه خانه اجاره ای است یا نه؟  مادر می گوید؛ اجاره ای است،ماهی 550 هزار تومان اجاره می دهم. * حاج آقا می پرسند: اینجا را 550 تومان اجاره می دهید؟! تازه گفته از عید هم صدهزار تومان باید اضافه بدهم. * حاج آقا با شوخی وخنده می گویند: تازه این همه پله هم هر روز باید بیایید بالا! می خندیم.مادر می گوید: خب،بله دیگر! اتفاقاً آن روز از پله افتادم پایین وزخمی شدم واز سختی های زندگی می گوید که همه چیز گران است وحقوقش کفاف نمی دهد. * ان شاءالله خدای متعال به شما کمک کند و اجر بدهد.بله دیگر، راست می گویید شما. حق با شماست. امیدواریم ان شاءالله دولت یک مقداری وضعش بهتر بشود، بتواند برسد به اینها. بنیاد شهید هم ما می دانیم؛ علاقه دارند به اینکه به خانواده های شهدا کمک کند؛ واقعاً می خواهند،انگیزه دارند. منتها خب دستشان تنگ است لابد، درآمدشان، منابعشان محدود است.حالا امیدواریم که ان شاءالله خداوند کمک کند،آقای مقدم هم دنبال کنند،ببینیم چه کمکی می توانیم بکنیم.چندتا فرزند دارید؟ حالا سه تا.یک پسر ویک دخترم آمریکا هستند، یک دخترم هم که همین باشد،ایران است. * آن دو تا رفتند آمریکا، چه کار می کنند؟ درس می خوانند یا کار می کنند؟ کار می کنند. * چرا درس نمی خوانند این بچه های شماها؟! ازدواج کردند و هرکدام دو تا بچه دارند.بچه هایشان درس می خوانند.مادر منظور آقای خامنه ای را درست متوجه نشد.فکر کنم منظور ایشان کلی بود، نه فقط درباره خواهر وبرادر من.  * آن وقت ایران هم می آیند؟به شما هم سر می زنند؟ نه! می گویند پول نداریم بیاییم وخیلی خرجمان زیاد می شود. * حاج آقا با حالتی گرفته و ناراحت می گویند: بدکاری می کنن.باید بیایند و به شما سر بزنند.یا بیایند اینجا یا شما را بردارند ببرند آنجا. مادر سریع می گوید: نه! من نمی روم! من دوست ندارم بروم.من هیچ وقت از ایران نمی روم.امیدم اینجاست. حاج آقا متوجه می شوند مادر منظور ایشان را بد فهمیده است. * نه!بروید! برای دیدنشان بروید،نه اینکه بروید بمانید.اینجا خوب است.شما باید در کشور خود زندگی کنید. مادر از عشقش به ایران می گوید و از اینکه رازمیک هم عاشق ایران بود: جنگ که شد،گفت باید بروم از کشورم دفاع کنم و رفت.در جبهه تیر خورد و به کما رفت و بعد از چند روزدر بیمارستان شهید شد. * کی شهید شد؟چند سال پیش؟ چهارده اسفند شهید شد.این عید که بیاید می شود بیست و هفت سال.من خوشحالم که اسمش هست.انگار زنده است و هنوز شهید نشده. جریان تمام شدن دوسال خدمت رازمیک را برای حاج آقا تعریف می کنم. اینکه بعد از تمام شدن سربازی اش خیلی ناراحت بود که جنگ هنوز هست و او دیگر سرباز نیست و جریان خوشحالی اش را می گویم وقتی اعلام کردند آنها که دوسال خدمت کرده اند باز هم باید بیایند سربازی. * حاج آقا خیلی تعجب می کنند و می گویند:* عجب! عجب! کجا شهید شد؟ اهواز،امیدیه. * خب.خیلی خوب.خیلی خوب.پدرشان هم آن وقت زنده بود؟ بله.پدرم تومور مغزی داشت.الان هفده سال است که فوت شده. * شما چند تا بچه دارید؟ سه تا.دوتا دختر،یک پسر.هفت هشت سال است که شوهرم فوت شده و خودم کار می کنم. * چه کار می کنید؟  در یک مدرسه ای کار خرید و نظافت و اینها انجام می دهم؛اما حقوقم خیلی کم است. * کم است؟چقدر است؟ چهارصدوپنجاه. * کم است.خیلی کم است.  بعد رو می کنند به یکی از همراهانشان و چیزی درباره شغل من می گویند. از اجاره خانه ام که می گویم تعجب می کنند. * مگر اینجا زندگی نمی کنید؟ توضیح می دهم که خانه ام در خیابان آیت است و اینجا مادرم تنهاست. * حالا امشب چطور شد آمدید اینجا؟ توضیح می دهم که وقتی فهمیدم قرار است برای مادر مهمان بیاید،آمدم کمک حالش باشم وبه دامادم هم خبر دادم تا او هم بیاید.دامادم بنده خدا برایش کار پیش آمد و من قسمتم شد شما را از نزدیک ببینم. * خب شما هم آقای محترم وقتی آمدند از قول من سلام برسانید.اما حالا مجال نیست... مادر کلام رهبر را قطع می کند و با ناراحتی و حسرت می پرسد: می روید؟به همین زودی؟ * حاج آقا به مزاح می گویند:«خیلی هم زود نیست!»و همه می خندیم،  مقصود ما این بود که نسبت به شما اظهار ارادت بکنیم. من و مادر، با همدیگر تشکر می کنیم: زنده باشید،محبت کردید،خیلی ممنون از شما. یکی از همراهان،کیفی برای ایشان می آورد.از داخل کیف هدیه ای بیرون می آورند وتقدیم مادر می کنند:. *این هم یادگاری امشب ما خدمت شما. مادرتشکر می کند ومی گوید هدیه لازم نبود،همین که آمدید بزرگترین هدیه بود.  بعد،رهبر انقلاب مرا صدا می زنند. * شما تشریف بیاورید یک عیدی هم به شما بدهم؛این عیدی برای شما،این هم برای دامادتان که نرسید. من از شدت توجه و مهربانی پدرانه آقای خامنه ای بغضم می گیرد. * دیگر شیرینی خوردیم. سریع بلند می شوم و میوه تعارف می کنم: نه،میوه هم بخورید.  * آخر میوه طول می کِشد تا بخوریم. مادر اصرار می کند که رهبر میوه بخورند. * پس بدهید ببریم. من ومادر می خندیم:باشد،ببرید،این طوری بهتر است! میوه را برمی دارند. * اجازه دادید؟  خیلی ممنون که تشریف آوردید؛ خوشحالمان کردید. * ان شاءالله موفق باشید.خداحافظ.خداحافظ خانم. بعد از رفتن رهبر و همراهانشان،سکوتی بین من و مادر جاری می شود.مانده ام که خوابیم یا بیدار؛خواب می دیدم...صدای زنگ خانه افکارم را پاره می کند.گوشی اف اف را برمی دارم.آه...!داماد عزیزم است. اگر نیم ساعت زودتر رسیده بود.... دیدار رهبر انقلاب از منزل ما، شب جمعه اتفاق افتاد. صبح شنبه،از دفتر ایشان تماس گرفتند برای کمک و مساعدت و برطرف کردن مشکلات من و مادرم و بعد از دو سه هفته پیگیری مداوم،مشکلاتمان را به بهترین نحو ممکن حل کردند. باورش سخت است! این مقدار توجه رهبر جامعه اسلامی به یک خانواده مسیحی، باورش خیلی سخت است،البته نه برای ما که ایشان را از نزدیک دیدیم و درک کردیم،بلکه برای کسانی که حکایت این توجه را از زبان ما می شنوند و خواهند شنید..  « شهید رازمیک خاچاطوریان »  او نخستین شهید اقلیت پدافند ارتش در دوران دفاع مقدس بود.  شهید رازمیک خاچاطوریان ازجمله شهدای اقلیت های ارامنه کشورمان است که دلاورانه در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها حضور داشتند.  نام این شهید بزرگوار به عنوان نخستین شهید اقلیت پدافند ارتش در تاریخ دفاع مقدس به ثبت رسیده است.  شهید رازمیک خاچاطوریان خرداد سال 1365 به خدمت مقدس سربازی رفت و چندی بعد به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد.  این شهید گرانقدر اسفند سال 1366 و در 23 سالگی در محور امیدیه به اهواز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.  مقبره این شهید بزرگوار در آرامگاه ارامنه نور بوراستان شهر تهران و در جایگاه ویژه شهدا قرار دارد.  بخشی از وصیت نامه شهید رازمیک خاچاطوریان:  «من رازمیک خاچاطوریان هستم. این هم خانه ابدی من است. پدر و مادر عزیزم، هرگز برایم غمگین و دلتنگ نباشید. قبول دارم که من غنچه ای هستم که خیلی زود از بوته جدایم خواهند کرد، ولی هرگز پژمرده وخشک نمی گردم. من باید از شما جدا شوم زیرا دشمن به خاک ما حمله کرده است. من باید از شما جدا شوم. نه فقط من بلکه هزاران و صدها هزاران نفر همچون من باید که جان خود را فدای کشورم، ملتم وخانواده ام کنم. پدر عزیزم و مادر گرامی به شما می گویم. بگذارید که رشادت و شجاعتم برای شما تسلی بخش باشد. همیشه یاد من و خاطرات من جاوید بماند. هزاران هزار رازمیک ها و رزمنده ها بودند و خواهند بود. من نه اولین شهید این آب و خاک هستم و نه آخرینش خواهم بود. خداحافظ - دیدار در روز قیامت».  منبع:مسیح در شب قدر ص 352-360  روایت حضور مقام معظم رهبری در منزل شهید رازمیک خاچاطوریان  در تارخ 18 دی ماه 93


پنجشنبه ، ۱۰دی۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[مشاهده در: www.shahidnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن