تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بدانيد كه بدترين بدها، علماى بدند و بهترين خوبان علماى خوبند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828082204




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان حضور/مگر نه‌ اينكه‌ روز محشر است؟


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: داستان حضور/مگر نه‌ اينكه‌ روز محشر است؟
خبرگزاري مهر - گروه استانها : 18 سال پيش در ساعت 22 و 26 دقيقه روز سيزدهم خرداد سال 1368 روح بلند حضرت امام خميني (ره) به ملكوت اعلي پيوست و عمق اندوه اين حادثه همه دنيا را فرا گرفت.

به گزارش خبرنگار مهر ، رحلت امام خميني (ره) محمل تجلي ذوق و هنر شاعران و نويسندگاني شد كه دلشيفته آن امام فرزانه بودند ؛ آنچه در ذيل مي آيد داستان كوتاه محمدرضا سرشار از روز رحلت امام خميني (ره) و تشييع پيكر پاك اين عالم فقيد است كه به خوبي از آن روز مي نويسد...

-يعني‌ چه‌ مي‌شود بعد از امام؟
ـ چه‌ گفتي؟
ـ گفتم‌ يعني‌ بعد چه‌ مي‌شود؟
ـ صدايت‌ را نمي‌شنوم...

دستها بالا مي‌روند و بر سرها فرود مي‌آيند. دست، دست، دست... دستهاي‌ سفيد، از ميان‌ درياگونه‌ جمعيت. مثل‌ نشستن‌ و برخاستن‌ فوجهايي‌ از پرندگاني‌ اثيري‌ بر زمينه‌اي‌ زنده‌ و مواج: موزون، منظم، اما ديوانه‌وار. محكم‌ و از سر حسرت.
ـ استغفرالله‌ ربي‌ و اتوب‌ اليه.

اين‌ اولين‌ حرفي‌ است‌ كه‌ با شنيدن‌ خبر، بر زبانم‌ جاري‌ مي‌شود و به‌ دنبال‌ آن، بي‌اختيار دستهايم‌ بالا مي‌رود و مكرر، محكم‌ بر سرم‌ فرود مي‌آيد و هق‌هق‌ بلند گريه‌ام، فضاي‌ خانه‌ را پر مي‌كند...
سرم‌ درد گرفته. تخم‌ چشمهايم‌ تير مي‌كشد.
ـ بيشتر بزن‌ توي‌ سرت، محكمتر!

از اثر آفتاب‌ هم‌ هست. كم‌ نيست! سيزده چهارده‌ ساعت‌ توي‌ آفتاب! سرم‌ درد گرفته‌ است. چشمهايم‌ هم. سر، چه‌ عضو حساسي‌ است. مي‌گويند زدن‌ توي‌ سر، روي‌ چشم‌ هم‌ اثر مي‌گذارد. گاهي‌ حتي‌ باعث‌ آسيب‌ ديدن‌ عصبهاي‌ بينايي‌ هم‌ مي‌شود. كوري‌ موقت. اما وقتي‌ سرِ اصلي‌ رفت، سرِ ما و چشمهامان‌ چه‌ ارزشي‌ دارد.

ـ "بگذار تا بگريم، چون‌ ابر در بهاران‌
كز سنگ‌ ناله‌ خيزد، روزِ وداع‌ ياران."
چشمهاي‌ اشكبار. بارش‌ خونِ دل‌ از روزنِ چشم. سيل. شكستن‌ دل. شكستن‌ سد خويشتنداري‌ و غرور. مردِ چه، زن‌ چه، كودكِ چه! خيابان‌ باشد يا نباشد. جلو ديگران‌ باشد. مگر ديگران‌ هم‌ غير من‌اند! اصلاً ديگر خويش‌ كجا بود، غرور چيست؟
بي‌خويشي، شكستگي، مچالگي. گريه، گريه، گريه... گريهِ گم‌كردگان. چه‌ دردي‌ است‌ درد فقدان‌ و از دست‌دادگي.
ـ "گلي‌ گم‌ كرده‌ام، مي‌جويم‌ او را
به‌ هر گل‌ مي‌رسم، مي‌بويم‌ او را."

حسرت‌ گم‌كردگي‌ چه‌ هستي‌ سوز است! چه‌ بي‌تاب‌ و بي‌طاقت‌ مي‌كند آدم‌ را. دل، بركنده‌ مي‌شود. آرامش‌ مي‌رود. دانهِ بي قرار گندم‌ بر تابهِ گداخته. يك‌جا ايستادن‌ نمي‌تواني. نمي‌داني‌ هم‌ به‌ كجا بايد بروي. در جا، پابه‌پا مي‌كني. سر به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌لنگاني؛ مثل‌ پاندول‌ يك‌ ساعت‌ فرسوده‌ كه‌ آخرين‌ لحظات‌ عمرش‌ را طي‌ مي‌كند. آه‌ از سينه‌ مي‌كشي. خود را مي‌جنباني. مي‌نالي. ماهيچه‌هاي‌ گلويت‌ منقبض‌ مي‌شوند. گلو و شقيقه‌هايت‌ درد مي‌گيرد. اشك‌ مي‌آيد و نمي‌آيد. باز آرام‌ نمي‌شوي.

سئوالهاي‌ بيهوده‌ مي‌كني. معلوم‌ نيست‌ از كي؛ خودت‌ يا ديگران؟ شايد از آسمان؟ بلكه‌ از گم‌ كرده‌ات؟ شايد هم‌ از هيچكس. مهم‌ نيست‌ از كي. مي‌داني‌ كه‌ جوابي‌ برايشان‌ دريافت‌ نخواهي‌ كرد. انتظار پاسخ‌ نيز نداري. چيزي‌ از درونت‌ متصاعد مي‌شود: بخار جگر؛ دودِ دل، دود واويلا. بايد راهي‌ به‌ بيرون‌ بجويد. روزني‌ براي‌ خروج؛ تخليه. وگرنه‌ منفجرت‌ مي‌كنند. از درون، از هم‌ مي‌پاشاندت.

بُكاءُالفاقدين. چه‌ حسرتبار و ندامت‌خيز و استخوان‌سوز است‌ گريه‌ بر چيزي‌ كه‌ از كف‌ رفته‌ و يقين‌داري‌ كه‌ ديگر هم‌ فراچنگ‌ نمي‌آيد.

خودزدنها و شيونها و آه‌ و فريادهاي‌ بريده‌ و ناخودآگاه‌ و گهگاه، و بعد از حال‌ رفتن؛ غش؛ بيهوشي؛ از خودبيخودي. كه‌ يعني‌ قالب‌ تن، تاب‌ فشار دروني‌ روح‌ را نياورد و فرسود و تَرَك‌ برداشت‌ و روح‌ بخشي‌ از روح‌ از شكافي‌ از آن، بيرون‌ زد؛ ولو به‌ لحظاتي. بيهوشي، بيهوشي، بيهوشي... و گاه‌ نيز، فرسايش‌ كامل‌ جسم‌ و تركيدن‌ آن‌ در مقابل‌ فشار خردكنندهِ روح‌ آشوب‌زده‌ و ناآرام‌ درون. مرگ.

ـ ... هزارها مجروح‌ سرپايي، صدها مجروح‌ بستري‌ و چندين‌نفر جان‌باخته...
ـ در روز وداع‌ با امام‌ در مصلاي‌ تهران، هشت‌نفر جان‌ خود را باختند...
آژير آمبولانسها هراس‌ در دل‌ مي‌افكند. آمبولانسها مكرر مي‌آيند و پُر مي‌شوند و مي‌روند. برانكارهاي‌ زيتوني‌ رنگ، بر سر دست‌ به‌ ميان‌ جمعيت‌ مي‌روند. از ميان‌ دسته‌هاي‌ مردانِ سينه‌زن‌ و زنانِ عزادار، گهگاه، تني‌ درهم‌ كوفته‌ و وارفته‌ و لَخت‌ بر سر دستها بالا مي‌آيد. دستها مثل‌ دو بيرق‌ در باد، در طرفين‌ بدن‌ در اهتزار است.

سر، گويي‌ بر روي‌ گردني‌ بدون‌ استخوان‌ و مهره، با حركت‌ حاملان، به‌تكان‌ درمي‌آيد. پاي‌ پلاستيكي‌ فلزيِ يكي، از مفصل‌ درآمده‌ و بر سر دست‌ يكي‌ از اطرافيان‌ برانكار است. چشمها به‌ طاق‌ سر چسبيده. از لاي‌ پلكهاي‌ نيمه‌باز، تنها سفيده‌ پيداست. دهان، نيمه‌باز. مثل‌ لبي‌ كه‌ براي‌ سخني‌ مي‌رفته‌ گشوده‌ شود، اما در نيمهِ راه‌ مانده. عرق، عرق، عرق. دانه‌هاي‌ درشت‌ عرق‌ بر زمينهِ رنگ‌باخته‌ و مهتابي‌ صورت.

ـ آقا تو را به‌ روح‌ امام‌ برو كنار! راه‌ را باز كنيد برادرها.
لحني‌ آشفته. آميزه‌اي‌ از خشم، عجز، گريه، كلافگي، التماس، اعتراض، بريدگي‌ و خستگي.
ـ خواهر تو را به‌ زهرا برو كنار، حالش‌ خيلي‌ بد است.

و آمبولانسها كفاف‌ نمي‌دهند. كفايت‌ نمي‌كنند. هر آمبولانس، دو بيهوش. باز اما جا كم‌ است. بعضي‌ از پاترولها و وانت‌بارهايي‌ هم‌ كه‌ براي‌ خدمات‌ ديگر در آن‌ حوالي‌ مستقرند به‌ كمك‌ مي‌آيند. سه‌نفر، چهارنفر، اگر بشود حتي‌ بيشتر، عقب‌ يك‌ وانت‌بار، زير آفتاب‌ داغ، ميان‌ تراكم‌ جمعيت.
ـ اين‌جور كه‌ حالشان‌ بدتر مي‌شود آقا!
ـ چه‌ كنيم‌ برادر، چه‌ كنيم! بالاخره‌ بايد كاري‌ برايشان‌ كرد. بهتر از اين‌ نيست...؟

و صداي‌ گاز ماشين، باقي‌ كلمات‌ را در خود به‌ تحليل‌ مي‌برد. باز اما، صفِ دراز به‌ دراز افتاده‌ها بر برانكارها و گاه‌ بر خاك. و از همه‌ مظلوم‌تر، زنان گرمازده، اما محجوب. دستي‌ محرم، تار گيسوي‌ بيرون‌زده‌ در لحظه‌ بيخودي‌ را به‌ زير مقنعه‌ مي‌راند و چادر را مرتب‌ مي‌كند. اگر مرگي‌ هم‌ در راه‌ است، پوشيده‌ بهتر.
خاك. عرق. خستگي. فقرِ توانِ زانوان. ضعفِ دل.
ـ "ساعت‌ چند است؟"

روزي‌ است‌ به‌ درازي‌ يك‌ قرن. ساعتِ مكانيكيِ بيرون، ده‌ صبح‌ را نشان‌ مي‌دهد، اما ساعت‌ درون، گويي‌ روي‌ لحظهِ ابديت‌ ايستاده‌ و به‌ خواب‌ رفته‌ است.
ـ "سايه‌اي..." نيست. مگر در روز محشر هم‌ سايه‌اي‌ هست. آفتاب‌ از بالاي‌ سر مي‌تابد. چشمها در مغز سرها جا گرفته‌اند. حدقهِ چشمها خشك‌ شده‌ و ديدگان‌ مي‌سوزند. كسي‌ كسي‌ را نمي‌بيند. هر كس، فقط‌ حضور ديگران‌ را در كنار خود حس‌ مي‌كند، اما بسيار اگر هنر كند، تنها خود را بتواند ببيند. سرها به‌ درون‌ خود و غرقِ ياد دوست.

"پس‌ لااقل‌ حاشيه‌اي. نقطه‌اي‌ در كنار كانونِ آشوب‌ و مركزِ گرداب‌ بلا. جايي‌ كه‌ بشود لحظه‌اي‌ روي‌ دوپا نشست‌ و كمرِ شكسته‌ را فرصت‌ استراحت‌ و ترميم‌ داد. وقفه‌اي‌ تا بتوان‌ در آن، اين‌ غذاي‌ ثقيل‌ را در معدهِ رنجورِ روان‌ هضم‌ كرد و از اين‌ دردِ جانكاه‌ كاست."
ـ يعني‌ چه‌ مي‌شود بعد از امام؟
من‌ هنوز فرصت‌ نكرده‌ام‌ كه‌ مرگ‌ او را باور كنم. هر وقت‌ به‌ اين‌ باور رسيدم‌ آن‌ وقت‌ تو از "بعد"، از من‌ بپرس.
...

ـ عزا عزاست‌ امروز، روز عزاست‌ امروز، خميني‌ بت‌شكن، پيش‌ خداست‌ امروز.
دسته‌اي، بر سر زنان‌ و شيوه‌كنان، سر از پا ناشناخته‌ مي‌روند. از همين‌روست‌ شايد كه‌ برخي‌ كفش‌ به‌پا ندارند، اغلب‌ سكندري‌ مي‌خورند و گاه‌ موجي‌ مي‌شوند و روي‌ هم‌ مي‌ريزند و...
اين‌بار، محرّم‌ چه‌ زود آمد. و چه‌ طولاني‌ محرمي‌ خواهيم‌ داشت‌ امسال. با اين‌ حساب، امسال، با صفر، چهار ماه‌ عزاداريم‌ ما. چهار ماه‌ حرام. تا زماني، بر عاشقانت‌ حرام‌ خواهد شد شادي‌ و سرور پس‌ از تو، اي‌ امام.
ز روح‌ بلند تو شرمنده‌ايم، كه‌ تو زير خاكي‌ و ما زنده‌ايم.

اينك‌ اما، چرا كوهها چون‌ پنبهِ زده‌ شده، پودپود نمي‌شوند؟ چرا اقيانوسها نمي خشكند؟ چرا دل‌ زمين‌ به‌ تلاطم‌ درنمي‌آيد تا آنچه‌ را در اندرونش‌ است‌ بيرون‌ بريزد؟ چرا خورشيد تيره‌ و خاموش‌ نمي‌گردد؟ آسمان‌ چرا نمي‌غرّد؟ اسرافيل‌ چرا در صور خود نمي‌دمد؟ مگر نه‌ اينكه‌ روز محشر است؟ مگر نه‌ اينكه‌ هيچ‌كس، به‌ فكر ديگري‌ نيست‌ كه‌ هيچ، به‌ ياد خود هم‌ نيست؟ پس‌ چرا ما از هم‌ نمي‌پاشيم؟...

ـ تسليت‌ عرض‌ مي‌كنم‌ آقاي...
چه‌ مي‌بينم؟ آيا خودش‌ است‌ كه‌ سياه‌ پوشيده‌ و با چشمهاي‌ سرخ‌ شده‌ از اشك، غم‌ گرفته‌ و افسرده‌ به‌ من‌ مي‌نگرد.
ـ متشكرم. اما... متشكرم...
مي‌فهمم‌ چه‌ مي‌خواهيد بگوييد. حق‌ با شماست. اما واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ من، صرف‌نظر از همه‌ فكرهايي‌ كه‌ درباره‌ام‌ مي‌كنند، اگر حتي‌ مال‌ اين‌ مملكت‌ هم‌ نبودم، با تمام‌ وجود به‌ چنين‌ مردي‌ احترام‌ مي‌گذاشتم...

ـ برادر، آرام‌ بگير. خواهر، قدري‌ ضجه‌ نزن. همه‌رو به‌ قبله. همه‌رو به‌ قبله. مي‌خواهيم‌ زيارت‌نامهِ قبر اماممان‌ را بخوانيم:
السلام‌ عَليك‌ يَومَ ولِدتَ و يوم‌ مُت و يَومَ تُبعَثُ حَيّاً...

سلام‌ بر تو، روزي‌ كه‌ به‌ دنيا آمدي، روزي‌ كه‌ رحلت‌ كردي، و آن‌روز كه‌ زنده‌ برانگيخته‌ مي‌شوي.
 سه شنبه 14 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 571]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن