واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه آفتاب یزد: خاطرات شب یلدا... یادم می آید که هر سال آقا قدرت و خانمش اعظم خانم به خاطر اینکه پیش همه فامیل به دست و دلبازی و مهربانی زبانزد می باشند، همه فامیل مخصوصا باجناق ها هر سال قرار می گذاشتند شب یلدا خانه آقا قدرت و خانمش اعظم خانم جمع بشوند. هر سال شب چله فامیل ها خانه آقا قدرت و اعظم خانم جمع می شدند، برای اینکه خانه آقا قدرت 120 متر آپارتمان بود ؛ 70 متر هال داشت و دو تا خواب بزرگ و آشپزخانه اوپن و سرویس بهداشتی مجزا ، ایرانی و فرنگی . هر یک از باجناق ها وسایل های خورد و خوراک شب یلدا را تهیه می کردند. نوبت به تک تک شان که می رسید ، قبل از هر چیز زنگ تلفن خانه آقا قدرت به صدا درمی آمد و آقا قدرت هم با خوشرویی و متانت با هر یک از باجناق ها صحبت می کرد و بعد از تعارف و تمجید و احوالپرسی می رسیدند به سر اصل مطلب یعنی ، تهیه و تدارک مواد اولیه شب یلدا که هر یک اساسی را تهیه می کردند و دسته جمعی به خانه آقا قدرت و اعظم خانم می رفتند. باجناق بزرگتر آقا رحمان و عالیه خانم ، شیرینی و شربت تهیه می کردند و خانواده آنها دو پسر داشتند. باجناق دومی آقا طاهر و خانمش پوران خانم که تدارک میوه و آجیل با آنها بود یک دختر و دو تا پسر داشتند که جمعشان می شد پنج نفر . باجناق سومی که خود آقا قدرت و خانمش اعظم خانم و سه تا دختر و یک پسر ته تغاری که جمعا می شد شش نفر که تدارک شام به عهده آنها بود. باجناق چهارمی آقا مجید و احترام خانم که مسئول تدارک تنقلات (چیپس و پفک و شکلات و ساندیس بودند) و یک دختر داشتند که جمعشان می شد سه نفر . و بالاخره باجناق آخری ، آقا منصور و منیژه خانم که تازه عروس و داماد بودند و از خرید وسایل و تنقلات معاف بودند. اون شب ، شب یلدا ؛ شب خاطره انگیزی می شد و همه باجناق ها دور هم جمع می شدند و از خاطرات و کارهاشون برای هم تعریف می کردند. آقا طاهر اون شب از خاطرات شب عروسی اش برای حضار صحبت می کرد که پوران خانم با عجله پرید تو حرف آقا طاهر و گفت: من یه عمر با خوشی ها و ناخوشی های شوهرم ساختم ، اونم فقط به خاطر ادب و کمالات آقا طاهر ، مادیات برایم در زندگی هیچ وقت ملاک نبود توی زندگی فقط صداقت و درستکاری و خوشرویی آقا طاهر برایم مهم بود. آقا رحمان یک مرد متواضع و با آبرویی بود.شغل اش راننده شرکت واحد اتوبوسرانی ، منطقه آذربایجان به سمت پارک شهر خیابان خیام بود و پایانه اش خیابان شهید فیاض بخش بود. خاطره های خوب و خوش و گاهی هم تلخ از دوران رانندگی با اتوبوس در ذهنش به یادگار نگه داشته بود. اون شب برای فامیل تعریف کرد» اول که استخدام شدم اتوبوس ها دو طبقه بودند و مسافرها هر وقت سوار اتوبوس می شدند دوست داشتند بالای اتوبوس دو طبقه سوار بشوند و نفسی تازه می کند و ادامه می دهد ، یک روز یه پیرمردی سوار اتوبوس شد و موقع سوار شدن به من گفت: آقای راننده لطف کن من را ایستگاه حسن آباد پیاده کن – گفتم چشم. در بین راه برای اینکه پیرمرد خوابش نبرد طبقه بالای اتوبوس برای مردم آواز می خواند، طوری که صدایش به طبقه پایین هم می رسید و طبقه پایینی ها هم شور و حال پیدا کرده بودند و دست می زدند. پیرمرد وقتی به ایستگاه رسید از اتوبوس پیاده شد و رفت و اون خاطره اولین خاطره من از رانندگی با اتوبوس بود. آقا مجید یک مرد جاافتاده و با تحصیلات و کمالات بود. مهندس الکترونیک بود و یک مغازه الکترونیکی داشت، و خانمش احترام هم تحصیلکرده و با سواد بود و دستی بر شعر و شاعری هم داشت و خیلی از شعرهای شاعران را حفظ بود. آقا مجید از دوران کارش برای همه فامیل و باجناق ها تعریف می کند که: یک روز یک آقایی آمد در مغازه ام و گفت: آقا سیم کشی خانه ام سوخته ، لطف کنید تشریف بیاورید نگاهی بیندازید .آقا مجید ادامه می دهد که با آن آقا رفتم خانه شان و دیدم همه جا تاریک است ، نزدیک به سه روز بود توی تاریکی زندگی می کردند ، مانده بودم چکار بکنم. من هم ناچار شدم تمام سیم های خانه را روی کار بکشم و خانه شان مثل دیوار بندبازها شده بود پر از سیم و اما آقا قدرت که یک رستوران بزرگ داشت و زندگی اش پر بود از خاطرات شیرین و شور زندگی و همیشه گذشت و شکیبایی ، چرا که خودش می گوید افتخار من این است که هر شب جمعه به پرورشگاه کودکان یتیم و بی بضاعت غذای مجانی می دهد و فقط به خاطر رضای خدا و به خاطر حمایت از کودکان بی سرپرست. و باجناق آخری ، آقا منصور و منیژه خانم که آخرین باجناق خانواده بود از خرید رفتن خودش و خانمش برای فامیل و بقیه باجناق ها تعریف کردند. بعد از خرید وسایل از بازار تهران آمدیم به سمت ایستگاه اتوبوس که سوار اتوبوس شویم دیدیم : دو نفر زن وشوهر سوار اتوبوس شدند . موقع سوار شدن زن آن مرد با راننده حال و احوالپرسی گرمی کرد. مسافران سوال کردند که راننده چه نسبتی با خانم ، آن آقا دارد. شوهر آن زن جواب داد: برادر زن راننده ، دایی زن بنده می باشند. حدس بزنید راننده چه نسبتی با زن بنده دارد. اون شب با صحبت های آقا منصور و منیژه خانم ، تمام باجناق ها به فکر فرو رفتند. اون شب، شب یلدا ، تا ساعت 12 شب همه با خاطراتشان سر همه فامیل را گرم کرده بودند. ولی آن صحبت باجناق آخری همه فامیل و باجناق ها را برده بود در عالم فکر و خیال و آن شب یلدا ، شب پر خاطره و هیجان انگیزی برای باجناق ها بود که یادش در ذهنشان همیشه زنده است.
شنبه ، ۵دی۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه آفتاب یزد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]