واضح آرشیو وب فارسی:سپیدار: شهید جهانگیر حجتی فرد در تاریخ دوم خرداد ماه 1340 در شهرستان همدان در خانواده ای روستائی و کم درامد و بی بضاعت اما غنی ازثروت ایمان و دین دیده به جهان گشود چهارمین فرزند پسر خانواده شهید جهانگیر بود... زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: شهید جهانگیر حجتی فرد در تاریخ دوم خرداد ماه 1340 در شهرستان همدان در خانواده ای روستائی و کم درامد و بی بضاعت اما غنی ازثروت ایمان و دین دیده به جهان گشود چهارمین فرزند پسر خانواده شهید جهانگیر بود. تحصیلات ابتدائی را با مراجعت خانواده اش به کرج در مدرسه ای در مصباح سپری کرد و دوره راهنمائی را نیز در همان مدرسه در کرج گذراند بعد از سپری کردن دوران تحصیل به کمک برادرش شتافت و در مغازه ای در قلعه حسن خان ( جوشکاری ) فعالیت می کردند. مدتی به این کار مشغول بود تا اینکه زمان خدمت مقدس سربازی که فرا رسید جهت رفتن به جبهه ثبت نام کرد و به جبهه های جنوب اعزام شد و به طور متعدد به مدت یکسال و نیم خدمت کرد. پدرش در سال 1346 فوت کرد. چند ماهی به پایان خدمت مقدس سربازی باقی مانده بود که سرانجام در تاریخ اول مهر ماه سال 1360 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در منطقه عملیاتی خرمشهر به شهادت رسید و به خیل شهدا پیوست. بدن مطهرش را در امامزاده محمد حصارک به خاک سپردند. از ویژگیهای اخلاقی شهید، می توان به دلسوزی و مهربانی نسبت به خانواده و والدین گذشت و فداکاری در رابطه با سایر افراد چه بی بضاعت و کم در آمد اشاره کرد . بازگویی خاطرات شهید از زبان خواهرش روزی به منزل ما آمد و گفت : خواهر من نتوانستم جبران نیکی های شما را بکنم و تلافی کنم نگاه کردم و دیدم به طوری که قرمز شده باشد از خجالتی و حجب و حیا سرخ شده رو به من کرد و در دستش خودکاری را که بود به من داد و گفت : خواهر جانم من می روم و می دانم که اینبار بازگشتی در کار نیست این یادگاری را روی تاقچه خانه ات بگذار تا هر بار که آن را دیدی به یاد من و خاطرات من بیفتی. دوست دارم که گریه نکنی و صبور باشی و مادرم را مواظبت کنی و دلداری بدهی.روزی که شهید به مرخصی آمده بود روزی به منزلم آمد و گفت : خواهر من برای خداحافظی آمده ام دوست دارم دعای خیرت را بدرقه راهم کنی و برایم دعا کنی و برای کسانی که در جبهه هستند سلامتی طلب کنی. از آنجایی که او را بسیار دوست داشتم مدتی بود که داشتم برایش پشه بند می دوختم تا به جبهه بفرستم تا به دستش برسد روز بعد دوباره آمد و گفت : نمی دانم چه شده می خواهم اینبار برای آخرین بار شما را ببینم رو به او کردم و گفتم جهانگیر جان ببین چی برایت درست کرده ام وقتی پشه بند را دید ناراحت شد و گفت خواهر مادر به من گفت تو حامله ای و با این وضعت چرا زحمت کشیدی من نمی خواهم. با اصرار به او گفتم که ببرد رو به من کرد و چشمانش پر از خون شد و گفت : خواهر انشاالله در عروسی بچه هایت تلافی کنم می خواهم که از من ناراحت نباشی دلگیر نباشی بعد از خداحافظی دیگر به خانه برنگشت و این آخرین دیدارمان بود .
پنجشنبه ، ۲۶آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سپیدار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]