واضح آرشیو وب فارسی:روضه نیوز: به گزارش روضه نیوز ؛منصور نظری مثنوی جدید خود با موضوع اربعین را منتشر کرد که در ادامه می خوانید: به نیزه ها روان سَری، حدیثِ آه می کند - و رویِ خود به آینه، خدا نگاه می کند به نیزه گشته رویِ هو، به فرقِ پاره مُنجَلی - نشسته بر لبانِ او، غریوِ سرخِ یا علی به خون کشیده نقشِ حق، به نیزه ها مُصَوَّری - رُخ از خدا چنین جَلی، ندیده کَس عیان تَری به نیزه ها سَری جُدا، مُقدَّسی چُنان خُدا - اَذانِ عاشقی دهد، امامِ قومِ لاله ها خدا و چشمِ مستِ او، به نیزه گرمِ گفتگو - و نُه فلک به سجده دَر، بَرابر ...به گزارش روضه نیوز ؛منصور نظری مثنوی جدید خود با موضوع اربعین را منتشر کرد که در ادامه می خوانید: به نیزه ها روان سَری، حدیثِ آه می کند - و رویِ خود به آینه، خدا نگاه می کند به نیزه گشته رویِ هو، به فرقِ پاره مُنجَلی - نشسته بر لبانِ او، غریوِ سرخِ یا علی به خون کشیده نقشِ حق، به نیزه ها مُصَوَّری - رُخ از خدا چنین جَلی، ندیده کَس عیان تَری به نیزه ها سَری جُدا، مُقدَّسی چُنان خُدا - اَذانِ عاشقی دهد، امامِ قومِ لاله ها خدا و چشمِ مستِ او، به نیزه گرمِ گفتگو - و نُه فلک به سجده دَر، بَرابرِ شُکوهِ او کشیده خون به سُرمه در، خُمارِ چشمِ نازِ او - حدیثِ عاشقی کند، به نِی، سَرِ فَرازِ او رَها به دشتِ کربلا، به رنگ لاله ها تَنی - و نَعره می زند فَلَق که ظُلمِ شب نَماندنی و تا خدا زِ خیمه ها غَریوِ آه می رود - و عشق باشکوه و عِزّ، به قَتلِگاه می رود و با خدا به گفتگو، به نیزه ها نگاهِ او -و قبله سجده می برد، به سویِ بارگاهِ او اذانِ عاشقی کُند، سَرِ بُریده ای به نِی - و بوسه میزند خدا، به پاره هایِ جسمِ وِی کُند به نیزه غرقه خون، نماز امامِ عاشقی - خدا قیام می کند، به احترامِ عاشقی و دَم گرفته نوحه را، سُروشِ مُحرِمِ حِراء - که نو کند به کربلا، حدیثِ یاس و کوچه را به باغ سُرخِ لاله ها، خزان کِشیده لشگری - و مانده جا به ظلم او، ز لاله دشتِ پرپری میانِ خاک و خون و خَس، فِتاده نعشِ لاله ها - ز چشمِ یاسِ قد کمان، فروچکیده ژاله ها امیرِ شهرِ عاشقی، به نیزه می رود سَرَش - به دشتِ سرخِ کربلا، فتاده پاره پیکرش تَرَک نشانده بر لَبَش، نشانِ داغِ العَطَش - مگر کُند که خنجری، رَها ز رنج و محنتش مسیحِ آلِ فاطمه، ز پا فتاده بی رَمَق - کِشَد به دوشِ عاشقی، بُریده سر، صلیبِ حق به مکتبِ شهادت او، چُنان خدا مقدَّسی -تمامِ بارِ عاشقی، کِشَد به دوشِ بی کَسی و خونِ سرخِ حق روان، زِ پیکرِ خدایِگان - و لخت وعور و بی کفن، تنِ امامِ عاشقان و نعره می زند جَرَس، سحر فِتاده بی نَفَس - بُریده سَر، سپیده را، امیرِ لشکرِ هوس به خون بهای مُلک ِری، بُریده سَر، هَوَس زِ وِی - شهی که خورده از لبش، خدا شرابِ ناب و مِی بریده سر، سَحَر به نِی، رود به راهِ عاشقی - چو شب بریده از تنش، سر از گناهِ عاشقی بَرَد ز راه آسمان، به شهرِ لاله کاروان - سری به نیزه ها روان، به رنگِ زُلفِ اَرغَوان و قد کمان زِ عاشقان، ز درد و رنجِ بی اَمان - ز سینه می کشد زبان، شرارِ آه و سوزِ جان به سوگِ سرخِ لاله ها، به خون نشسته آسمان - و خونِ دل زِ دیدۀ همیشه خیسِ او روان روان به نیزه کعبه ای که قبلۀِ شقایق او - مسیحِ آلِ فاطمه، امامِ قومِ عاشق او بُریده از قفا سَری، تنش چو لاله پَرپَری - نموده پا به کربلا به خود مِنا و مَشعَری سه تیر ظلم و جهل و کین، نشسته بر گلویِ حق - سَرِ بُریدۀِ سحر، روان به نیزه در شفق و تن از او به نیزه ها چو شب دریده پُر هوس - به جسم لخت وعور او کفن کند سپیده پس و چلّه ای گذشته از عروجِ سُرخِ لاله ها - و تا همیشه تا ابد، غریوِ اشک و ناله ها به سینۀِ شقایقی، نشسته داغِ عاشقی - بریده تیغِ شب ز کین، گلویِ صبحِ صادقی پگاه ضَجه می کشد، سحر به سینه میزند - و شب سَرِ سپیده را به تیغِ کینه میزند سپیده می دهد اذان، سحر به نیزه ای روان - ستاره می کند وضو به اشکِ چشمِ ارغوان و چلّه ای گذشته از به خون نشستن سحر -دوباره سویِ کربلا، روان قبیلۀِ قَمَر و اربعینِ عاشقی که داغ، تازه می کند - و سینه را شرارِ غم پُر از گدازه می کند مَلک به سینه می زند، به اربعینِ عشقِ او - گرفته دَم خدا زِ غم، به نوحۀِ دمشقِ او عَلَم به دوشِ آسمان، دوباره بیرقِ فَلَق - به پا دوباره محشری، به اربعینِ مرگِ حق سپیده کرده بَر سیَه، ز مرگِ سُرخِ شمس و مَه - به شورِ اربعینِ او، فتاده عالمی به رَه به اربعینِ داغِ او نشسته در عَزا مَلَک - به زَخمِ قلبِ عاشقان، زند فراقِ او نمک غزل سُرایِ دفترِ، نگاهِ شمس و رویِ مَه - فکنده کاروانِ دل به سوی شهرِ غم به رَه و شورِ اربعینِ او، به سینه ساربانِ عشق - که می بَرَد به کربلا، همیشه کاروان عشق و کربلا حریمِ حق و بارگاهِ عشقِ او - و کاروانِ اربعین، روان به راهِ عشق او و مُنتَقِم به کربلا به انتظارِ آمدن - که گیرد انتقامِ آن بریده رأس بی کفن و یوسفی که می رسد سحرگهی ز مصرِ جان - و غرقه نور و روشنی کند تمامیِ جهان عطش نموده این جهان به جُرعه هایِ نورِ او – طَمَع، سپیده را قَبَس، شراره ای زِ طورِ او قسم به گریۀِ شفق، به موسِمِ عبورِ او - که می رسد به آخَر این، همیشه راهِ دورِ او وَ سینه های پُرتپش، به عشق و شوق و شورِ او - قرارِ ما به کربلا، سَحَرگهِ ظُهورِ او
پنجشنبه ، ۱۲آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روضه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]