تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):برترین عبادت مداومت نمودن بر تفکر درباره خداوند و قدرت اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816177430




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفتگو ی شهرآرا با آزاده جانباز، محمود رعیت نژاد؛ یکی از آن بیست وسه نفر


واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا: قضیه اسلحه کشیدن روی بنی صدر را می گویید؟ قبل از شروع جنگ، جملاتی که بنی صدر می گفت و امام(ره) می فرمودند و با هم تضاد داشت را در دفتر شهیددیالمه از روزنامه ها درمی آوردیم و روی برگه های آچهار می نوشتیم. آنجا ما جمعی درست کرده بودیم که نقاط تعارض و کارشکنی های بنی صدر را شب نامه می کردیم و به بیرون می دادیم. من اولین کسی بودم که در نمازجمعه مشهد در صحن موزه شعار «مرگ بر بنی صدر» دادم. در عملیات ا...اکبر که دست خیانت بنی صدر رو شد، وقتی فهمیدم می خواهد از مناطق دیدار داشته باشد، به اتفاق دو تن دیگر از بسیجیان تصمیم به کشتن او گرفتیم. فرمانده ما شهید جهانگیر نارنجی بود که فرمانده گردان هم بودند. اما نفرسوم قبل از آمدن بنی صدر به شهیدنارنجی جریان را گفت و ایشان من را دستگیر و در سنگری بازداشت کرد. تا وقتی بنی صدر رفت، من بازداشت بودم. بعدش می خواستند من را به دادگاه نظامی بفرستند، ولی گفتم این بنی صدر خائن و نامرد است و رزمندگان را به زیر گلوله می فرستد. شهیدنارنجی در آنجا به من گفت: تو حق داری. تمام این چیزها را خود من هم می دانم، اما اگر امروز تو او را می کشتی، او یک قهرمان می شد و تو می شدی قاتل؛ پس تحمل و صبر داشته باش تا تو قهرمان بشوی و او بشود خائن. آن وقت شهیدنارنجی من را بخشید، اما بعد هم تنبیه کرد. لطفا جریان اسارتتان را تعریف کنید. تیپ ثارا... تخریبچی کم داشت. از شهیدمیرزایی نیرو خواسته بودند. با اینکه مجروح بودم و هنوز عصا داشتم، به شهید گفتم می توانم بروم. ایشان گفتند برو نیروها را از سرخط ردکن، اما برگرد. آن شب در عملیات نشد برگردیم چون میدان مین های متعددی وجود داشت و نیروها در محاصره افتادند. یادم هست در بلندی تپه همان طور که مین ها منفجر می شد بچه ها پرپر می شدند. در جاده خرمشهر اسیر شدم. در اصل، صبح دهم اردیبهشت گیر عراقی ها افتادم. در فیلم های به جامانده دیده می شود که از اسرا برای تبلیغات استفاده شده است؟ ما را داخل کامیون ریختند. نزدیک غروب به بصره رسیدیم. تعداد زیادی از مردم بصره در خیابان بودند. یک طرف هم ما را چیده بودند که انگار نفراتمان کم است. مردم دورمان ریخته بودند و مدام می گفتند «اسیر ایرانی، اسیر ایرانی». زمین را آب پاشی کرده بودند. تمام آن ساعات را در خستگی و گرسنگی گذرانده بودیم. وقتی می خواستیم از در داخل برویم. جلوی دوربین ها به هرکدام از ما یک نان ساندویچ به همراه سیبی دادند. چندمتر که رد می شدیم، یک سرباز آن ها را از دستمان می گرفت. یک تعدادی که جلوتر رفته بودند، به دیگران با صدای بلندی می گفتند سیب و نانتان را بخورید! به درک که فیلمبرداری می کنند! چون در سالن از شما خواهندگرفت. مزه تلخ تبلیغاتی که با ما می شد را از همان لحظات اول احساس کردیم. 72ساعت ما را در بصره نگه داشتند. نزدیک ساعت2 بعدازظهر رسیدیم بغداد. از راهروها که عبور کردیم، چند سلول وجود داشت. یک جایی فقط شکنجه گاه بود که جلویش نوشته بود: هرکسی وارد اینجا شود، باید از نظر فکری عوض شود.» راهرواش وهم برانگیز بود و صدای فریاد کسانی که شکنجه می شدند به گوش می رسید. در انتهای راهرو، یک ساختمان کوچک هم کف دیده می شد با دو اتاق مثلثی شکل . 20نفر را چپاندند در زندان و عکسمان را می گرفتند. سه شب بعد از این اتفاق، به داخل سلول ها ریختند. به جثه مان نگاه می کردند و انتخابمان می کردند. از ترکیب سنی که جداکردند، فهمیدیم غرضی در کار است و آغاز ماجرای بیست وسه نفر از همان جا شروع شد. هدف عراقی ها از این حرکت چه بود؟ چیزی که برای عراقی ها اهمیت داشت این بود که می خواستند بگویند سن ما کم است و دیگر اینکه ما را به زور از مدرسه به جبهه آورده اند. آن ها فقط می خواستند چهره ایران را خراب کنند، طوری که حتی ما را به دیدار با صدام هم بردند. دخترش در آن دیدار به ما گل هدیه داد و او از ما خواست تا به ایران برگردیم و پیام صلحش را برسانیم! در دیدارتان با صدام چه گذشت؟ تقریبا روز هفتم اسارت بود که لباس مناسب تن ما کردند و ما را به داخل سالنی بردند. هم فیلمبرداری می شد و هم عکاسی. دورتادور شبیه عقربه های ساعت نشسته بودیم. صدام به همراه دخترش، هلا، آمد. برایمان یک فضای نفرت انگیز ایجاد شده بود. من نفر هفتم و هشتم بودم و وقتی که بلندشدم، خودم را معرفی کردم. گفتم محمود رعیت نژاد از مشهد. صدام به امام رضا(ع) سلام داد و گفت: من در سال54 به مشهد آمده ام و امام رضا(ع) را زیارت کرده ام. از من پرسید پدرت چه کاره است؟ گفتم: راننده است. صدام ابتدا گفت: کل اطفال عالم اطفالنا؛ یعنی تمام کودکان جهان کودکان ما هستند. در جواب این حرف صدام، سیدعلی حسینی با صدای بلند گفت: کل اطفال اسهالون سیدی! چون بچه ها همه حالشان بد است و مترجم این را مودبانه برای صدام ترجمه کرد. اگر در فیلم هم دقت کنید کاملا مشخص است. صدام هم گفت: می گویم برایتان دکتر بیاورند که البته دکتر هم آورد. بعد از آن، صدام گفت: ما دو همسایه هستیم و همسایگی ما از باب مجاورت دوکشور با هم است. اگر ما از باب دوخانه بودیم، یکی از ما می توانست برود، اما وقتی که ما دوکشور همسایه هستیم، نمی توانیم برویم. یک روزی باید با هم صلح کنیم. به نظر شما، آن روز چه وقت است؟ امروز بهتر از فردا نیست؟ یک جوری لبخند می زد و یک طوری رفتار می کرد که گویی همه ما بچه هستیم. از ما خواست به ایران برگردیم و درس بخوانیم. آیا تصمیم نگرفتید صدام را بکشید؟ اتفاقا همین تصمیم را گرفتیم. از ما خواستند با صدام عکس بگیریم. او در صندلی بزرگ و گردانی نشست. من پشت صدام ایستادم. به بچه ها گفتم همگیتان صندلی را فشار دهید به سمت داخل. اگر همگیمان همکاری می کردیم، او در جا کشته می شد. در فیلم هم هست که من دستم را گذاشتم روی شانه صدام و او مدام گردنش را تکان می دهد. چه شد که این کار را نکردید؟ فرصتی برای شورا نداشتیم، ضمن اینکه فقط چندثانیه این بحث مطرح شد. من در جنگ های چریکی با دکترچمران خفه کردن در 100ثانیه را یاد گرفته بودم؛ حتی اگر به سمتمان شلیک هم می شد، تیر از بیشتر از 7نفر عبورنمی کرد. از طرفی، بالاخره بچه بودیم. سه چهارتا از بچه ها مجروح بودند و چندنفر هم بی رمق. از کسانی که پایه کار بودند روی 5یا6 نفر بیشتر نمی شد حساب کرد. از این کار نترسیدید؟ وقتی شما در جبهه می بینید که سر دوست رزمنده تان زیر تانک له می شود و وقتی می بینید روی مین می رود و به شهادت می رسد که دیگر جای این حرف ها نیست! اگر به رگبار می بستنتان چه؟ اگر به رگبار می بستند که خود صدام هم کشته می شد! اگر 100ثانیه همه به هم کلاف می شدیم، این اتفاق می افتاد. این حرف ها چه زمان بین شما ردوبدل شد؟ از لحظه ای که صدام گفت بیایید پشت سر من جا بگیرید، این ایده مطرح شد. من در تمام آن لحظات، حواسم به این بود که بچه ها تایید کنند تا او را خفه کنیم. بعدها پشیمان نشدید؟ الآن از هرکدام از بیست وسه نفر سوال بپرسید، همه ناراحت هستند و آن لحظه را از تلخ ترین، شرمسارانه ترین و بدترین روزهای اسارت می دانند که چرا صدام را نکشتند. البته همه در آن لحظه عصبانی بودند تا یک کاری بکنند، اما واقعا طرحی هم وجود نداشت. چه شد که پیشنهاد صدام را برای برگشتن به ایران قبول نکردید؟ ما احساس کردیم وسیله ای شده ایم که صدام چهره خوبی پیدا کند و ایران به عنوان متجاوز محکوم شود. این جریان همه را اذیت می کرد. یک بار دیگر می خواستند جنجال راه بیندازند و گفتند شما را به فرانسه می بریم. اگر ایران شما را قبول نکرد هم می توانید تا آخر جنگ آنجا زندگی کنید. دراصل، تمامش تبلیغات بود. بچه ها شورا کردند، تصمیم بر این شد که ما آمادگی داشته باشیم که اگر آن ها خواستند چنین کاری انجام دهند، در برابر کار انجام شده قرار نگیریم؛ پس شروع کردیم به شعارهای فرانسوی یادگرفتن و بعد متحد شدیم به ایران برنگردیم. ما آدم های سیاسی شده بودیم، سفیرانی که باید از حیثیت کشورمان دفاع می کردیم. بهترین راه ممکن این بود که اعتصاب غذا کنیم تا این ها بدانند باید با ما جدی تر برخورد کنند. صبحانه را روی صندلی گذاشتند و بچه ها گفتند: ما نمی خوریم. بعثی ها باوحشت به ما می گفتند: می دانید که اعتصاب یعنی چه؟ ما هم در پاسخشان گفتیم: در بازداشتگاه نمی مانیم و باید به اردوگاه برویم و بدانید ما طفل نیستیم، بلکه رزمنده هستیم. این مقاوت پنج روز طول کشید تا بالاخره ما را با تنی رنجور به اردوگاه برگرداندند. تقریبا چندسال در اسارت بودید؟ نزدیک به هشت سال ونیم در اسارت بودیم. سختی های اسارت هیچ گاه دلتان را نلرزاند که ای کاش پیشنهاد صدام را قبول می کردید؟ به هیچ وجه! ما در دوران اسارت یک برنامه تعلیم قرآن ده ساله به راه انداخته بودیم. هیچ گاه دلمان نلرزید. الآن هم دوست دارم همین را به همه آن هایی که فکر می کنند ما اسیر بودیم بگویم: بیست وسه نفر به خاطر عزتشان ایستادند. شیرینی قصه بیست وسه نفر همین بود که در حین اسارت، آزاده باقی ماندند. اگر الآن هم آمریکا دست دوستی به سمت ایران بلند کرده، همان حقه صدام را به کار برده است. او می خواهد ما را اسیر خودش کند. ................................................ هرکدام از بیست وسه نفر یک بخش از پازل عزتمندی هستند؛ کتابی که کام رهبر انقلاب را شیرین کرد به محض اینکه فرمانده عراقی ما را دید، ما را به داخل سنگر برد. رو به من کرد و از من پرسید: می خواهم حرف بزنی و حقیقت را بگویی. تو چطور با من می جنگی؟ احساس کردم این یک سوال نظامی نیست. انگار برای خودش می پرسید و می خواست بداند چرا یک بچه پانزده ساله با او به جنگیدن برخواسته است، چون این اولین عملیاتی بود که بچه های کم سن وسال اسیر شده بودند. چندبار گفت: راست و حقیقت را بگو و نترس. یک باره نگاه کردم. زیر پایم در آن سنگر که ایستاده بودیم موکتی پهن بود. موکت را کنار زدم. یک مشت خاک برداشتم. محافظان آن فرمانده فکرکردند که می خواهم خاک را به صورتش بپاشم. به سمتم دویدند، اما فرمانده آن ها گفت: دست نگه دارید! به چشم هایش زل زدم. همان طور که دستم می لرزید، یک لحظه ترس از وجودم بیرون رفت و با یک حالی گفتم: هذا ترابنا یا ترابکم، هذا ارضنا یاارضکم؟ اینجا خاک ماست یا خاک شماست؟ این زمین ماست یا زمین شماست؟ این حرف را که زدم، دیدم جناب تیمسار نمی تواند از چشمم چشم بردارد. یک مقداری که گذشت، گفتم: حالا حرف راست بزن و نترس! در این لحظه جواب داد: لا، و الله هذا ترابکم؛ نه، به خدا که این خاک شماست! در کرمان نمایشنامه این اتفاق هم اجرا شده است. می خواهم بگویم بیست وسه نفر با هم هستند که هرکدام از آن ها برداشته شود، آن پازل به هم می خورد. ما برای عزت در برابر خبرنگاران ایرانی و همه کسانی که ما را برای تبلیغات خودشان برده بودند ایستادیم. دوست بزرگوارمان، آقای یوسف زاده، این کتاب را نوشتند طوری که مقام معظم رهبری فرمودند: کام من با خواندن این کتاب شیرین شد. متن تقریظ حضرت آقا: در روزهای پایانی۹۳ و آغازین۹۴ با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده خوش ذوق و به آن بیست وسه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبایی ها پرداخته سرپنجه معجزه گر اوست درود می فرستم و جبهه سپاس بر خاک می سایم. یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته ام دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم. ................................................ پشت کیف ها در قطار قایم شدم و به جبهه رفتم حمیده وحیدی- در یکی از نیمه شب های سال1361، مرحله مقدماتی عملیات «بیت المقدس» با هدف آزادسازی خرمشهر آغاز می گردد. روز بعد، با پیشروی نیروهای ایرانی برای بازپس گیری مناطق اشغالی با توجه به موفقیت های زیاد، تعدادی از رزمندگان به اسارت درآمدند. در میان اسرای دهم اردیبهشت61 در منطقه حمیدیه و سیدجابر چهره چند نوجوان به چشم می خورد. تصویری که از نظر تلوزیون عراق، برای نمایش تبلیغاتیشان دور نمی ماند. کمی بعد، سران رژیم بعثی نقشه ای که به دنبالش بودند را عملی کرده، برای تحت الشعاع قراردادن آزادسازی خرمشهر، جنجال تازه ای می آفرینند. اواخر آوریل1982 در مرکز استخبارات بغداد تعداد 23نفر اسیر نوجوان در مقطع سنی 13تا18 سال از میان اسرای دیگرجدا شده و در یک سلول کوچک نگهداری می شوند. لطفا کمی از خودتان بگویید. من متولد1344 هستم و در زمان اسارت هم 16سالم بود. این بچه های بیست وسه نفر غالبا کسانی هستند که دهم اردیبهشت در عملیات «بیت المقدس» اسیر شدند. پس این گونه نبود که همگیتان را یک جا اسیر کنند؟ نه، فقط من مشهدی بودم. بقیه غالبا از بچه های سیرجان و کرمان و زنجان بودند. دقیقا از چه وقت به جبهه رفتید؟ آیا باتوجه به سنتان، مشکلی برای اعزام نداشتید؟ 15سالم بود که به جبهه رفتم. باید بگویم در لحظه ورود که اصلا ما را به پادگان راه نمی دادند، موقع اعزام، باز من را حذف کردند. شهید حمید حدادطوسی به خاطر سن کم، مانع از رفتن من می شد. یادم هست تمام بچه های زیر 17سال را حذف کردند. به شدت گریه کردم و ایشان را به صحبت گرفتم. مدام دلیل آوردم که من را با خودشان ببرند. می گفتم ممکن است به گناه بیفتم. هرچند برخی حرف هایم هم درست نبود و فقط برای رفتن به جبهه به زبانم جاری می شد. از پادگان نخریسی بیرون آمدیم و به پادگانی که اول خیابان کوهسنگی بود رفتیم. در آنجا سردار بزم آرا هم من را ردکرد و من مدام در صف روی سرپنجه می ایستادم تا قدم بلندتر شود، ولی باز هم نگذاشتند اعزام شوم. نیروها که می خواستند وارد قطار شوند، من جلوجلو خودم را رساندم. وارد واگن شدم. خودم را پشت کیف ها قایم کردم. 52کیلو وزنم بود و به خوبی جا شدم، اما در ایستگاه تهران، شهید خادم الخمسه من را شناسایی کردند. گفتند من را تا اهواز خواهندبرد و بعد، دوباره برگردانده خواهم شد. در آنجا به ستاد فرستادگان امام رضا(ع) رفتم. این جریانات همه از آخر سال59 و عید سال60 اتفاق افتاد. آنجا که رفتم، آن قدر خوش خدمتی کردم تا قبولم کردند. اولین حضورتان در کجا بود؟ من اولین حضورم در دهکده شهیدخورشیدی بود. بهداری نیروهای شهیدچمران و اطلاعات عملیات سپاه هم به همراه علی وزیری و عباس نعلبندان آنجا بودند. من در زیرمجموعه سیدهاشم درچه ای، شهیدقنادان و مجیداخوان بودم. بعد از عملیات ا...اکبر به خاطر رشادت ها و ایثاری که رزمندگان کرده بودند، ما را به خدمت حضرت امام(ره) بردند. روز اول قانع نشدیم و مجددا دیدار حضرت امام(ره) را خواستار شدیم که این اتفاق افتاد. بعد از آن، شهادت شهید جواد قنادان پیش آمد که در همان وقت، تصمیم گرفتم روی بنی صدر اسلحه بکشم و او را بکشم. قضیه لو رفت و یک روز در بازداشت بودم. بعد از آن، در عملیات بستان مجروح شدم و پاهایم به سختی تکان می خورد. حتی سه مرتبه می خواستند پاهایم را قطع کنند، اما از بیمارستان فرار کردم. بعدها جزو نیروهای تخریب شهید مهدی میرزایی بودم که در عملیات «بیت المقدس» اسیر شدم.


پنجشنبه ، ۱۲آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهرآرا]
[مشاهده در: www.shahrara.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن