واضح آرشیو وب فارسی:مهر: جانباز شعبان نادری از خاطرات دوران دفاع مقدس میگوید
«20 ترکش» یادگاری من از ضیافت جبهههاست
شناسهٔ خبر: 2982578 - یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۶
مجله مهر > دیگر رسانه ها
در ادامه سفرمان به روستای ازباران فریدونکنار که با تقدیم 43 شهید، بیشترین آمار شهدا در میان روستاهای استان مازندران را داراست، به سراغ جانباز شعبان نادری از رزمندگان دلاور این روستا رفتیم. روزنامه جوان نوشت: در ادامه سفرمان به روستای ازباران فریدونکنار که با تقدیم 43 شهید، بیشترین آمار شهدا در میان روستاهای استان مازندران را داراست، به سراغ جانباز شعبان نادری از رزمندگان دلاور این روستا رفتیم تا در گفتوگو با وی، گذری بر دوران مجاهدتش داشته باشیم. ناردی که متولد 1349 است، از 12 سالگی عزم رفتن به جبهه کرد و در این مسیر با سختیهای فراوانی روبهرو شده بود. *** گویا جو روستای شما طوری بوده که اغلب جوانانش جذب انقلاب و بعدها حضور در دفاع مقدس میشدند.
بله، روستای ازباران یک جو مذهبی داشت و از همان دوران انقلاب، عموم مردم در راهپیمایی و تظاهرات شرکت میکردند. من آن زمان تنها هشت سال داشتم. با آن سن کم، در تظاهرات شرکت میکردم و همراه پدر و هممحلهایهایم در روستا تظاهرات میکردیم. همگی جزو کفنپوشان بودیم. از روستای ازباران تا فریدونکنار میرفتیم و تظاهرات میکردیم. یکبار با شلیک مستقیم ساواکیها روبهرو شدیم؛ مردم فرار کردند و دو نفر از هم محلیهایمان به نامهای حسن نیکزاد و نبی مهدوی زیر دست و پا ماندند و یکی از آنها دچار شکستی پا شد. اما مردم کوتاه نمیآمدند و باز در تظاهرات شرکت میکردند تا اینکه انقلاب شد. بعد از آن هم اهالی روستای ما همچنان پای کار بودند و بیشترین اعزامها را به جبهه داشتند.
خود شما چطور تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
جنگ که شروع شد، محصل بودم و مدرسه میرفتم. دو سال بعد در حالی که 12 سال بیشتر نداشتم یکی از دوستانم به جبهه رفت. بعد از رفتنش مشتاق شدم من هم بروم. چند بار رفتم سپاه ثبت نام کنم، اما قبولم نکردند؛ یکی از دوستانم به نام قاسم مهدیزاده که شهید شد دیگر طاقت ماندن نداشتم. عزمم را جزم کردم که باید به جبهه بروم؛ رفتم فریدونکنار ثبتنام کردم و به آموزشی رفتم. چند بار برای رفتن به آموزشی اقدام کردم اما باز قبولم نکردند.
عاقبت چطور موفق شدید خودتان را به جبههها برسانید؟
نهایتاً سال 63 از روستای ازباران فریدونکنار به جبهه اعزام شدم. با آنکه قد رشیدی داشتم اما سنم اجازه نمیداد. شناسنامه خواهرم را چون عکسدار نبود، بردم سپاه! امکان داشت این قضیه باعث گیر افتادنم شود؛ خواهرم یک سال از من بزرگتر بود. کپی شناسنامهاش را برداشتم و اسم او را که سکینه بود با سوزنی پاک و تبدیل به شعبان کردم. با همین مدرک رفتم جبهه که خدا خواست گیر نیفتادم؛ مدرکم را از طریق سپاه فرستادند به بابلسر. در آنجا وقتی صف کشیدیم دیدم یکی یکی دارند از صف جدا میکنند. جالب اینجاست که همه روی انگشتانشان میایستادند طوری که قدشان بلندتر دیده شود. مسئول آموزش آنها را قبول کرد. من هم طوری ایستادم که قدم بلندتر شد و مسئولان ما را قبول کردند؛ خوشبختانه از آنجا رفتیم تا ما را به ساری فرستادند. 45 روز آموزشی سخت داشتیم. یک بار مرخصی 15 روزه رفتم و بعد از آموزشی به جبهه اعزام شدیم.
کلاً چند بار اعزام و چطور مجروح شدید؟
بار اول به منطقه هورالعظیم اعزام شدم. سه ماه پدافندی بودم. بعد از یک مرخصی 25 روزه آمدیم منزل، بعد هم به جبهه رفتیم، بار دوم برای عملیات والفجر 8 اعزام شدیم. طرحی داده بودند به نام ادغام بسیج با ارتش 5 هزار نفری و نیروی سپاهی را به لشکر 77 خراسان داده بودند که با لشکر نیروی زمینی ارتش عملیات ایذایی انجام دادیم. در همین عملیات مجروح شدم و مرا برای جراحی به اصفهان منتقل کردند. سه ماه در منزل بودم. فصل جمعآوری شالی بود. دوباره رفتم جبهه، این بار با لشکر 25 کربلا ما را به منطقه فاو فرستادند. چهار ماه آنجا ماندم. در آن منطقه 26 ترکش به من اصابت کرد. دقیقترش را بخواهم بگویم این طور میشود که در پدافندی شهر فاو بودیم که خمپاره 60 کنارمان منفجر شد، آنقدر نزدیک بود که 26 ترکشش به تنم اصابت کرد. دکترها تنها شش تا از این ترکشها را توانستند دربیاورند و باقیشان هنوز مانده است. زمان جنگ برای درصد جانبازی نرفتم، سال 67 از کمیسیون سپاه بابلسر تماس گرفتند که برای درصد جانبازیتان بیایید، 10 درصد جانبازی دادند. سه تا عمل هم انجام دادند و برگشتم.
ترکشهایی که در تنتان مانده آزارتان نمیدهد؟
ترکشها در زمستان که هوا سرد میشود اذیتم میکنند. ترکش فلز است و فلز که سرد و گرم شود اذیت میکند. این ترکشها در ناحیه صورت، پا و دستم هستند. راضیام به اینکه در راه دفاع از اسلام و خط امام خمینی به جبهه رفتم و از ضیافت جبههها هم 20 ترکش نصیبم شد. جانباز10درصد هستم و در عملیاتهای والفجر 8، عملیات بدر و عملیات کربلای 10حضور داشتم. حدوداً 16 ماه در جبهه بودم. همانطور که گفتم هنوز چند ترکش در بدنم است که بعد از گذشت چندین سال از اتمام جنگ، با اینکه همچنان به وجود آنها در تابستان و زمستان خیلی عادت نکردهام اما خدا را شکر که به هر ترتیب میگذرد. این را هم بگویم که در عملیات والفجر8، تیرمستقیم به قفسه سینه سمت چپم اصابت کرد و مرا به بیمارستان نجفآباد اصفهان بردند و جراحی کردند.
گویا پدرتان هم در جبهه حضور داشته است. به نظر شما چه تفاوتی بین جوانهای نسل شما و جوانهای کنونی وجود دارد، آیا آنها میتوانند مثل شما از کشورشان دفاع کنند؟
پدرم مظاهر نادری، جانباز 15 درصد است و بیش از 24 ماه در جبهه حضور داشته است. اما در خصوص بخش دوم سؤالتان باید بگویم به نظر من اگر بحث دفاع از کشور پیش بیاید، شک نکنید جوانهای الان مثل جوانهای سابق از کشور دفاع میکنند. با آنکه دشمن دارد کار فرهنگی میکند تا جامعه ما را به بیراهه بکشد. دشمن خوب فهمیده این کشور مردمی دارد که خوب و بدشان را میشناسند. بنابراین سعی دارد اعتقادات مردم را نشانه بگیرد. من معتقدم این کشور صاحب دارد و صاحب آن امام زمان(عج) است و دولت باید برای بیکاری جوانان کاری کند. جوانها را رها نکند و کار فرهنگی انجام دهد.
در پایان ما را میهمان یکی از خاطرات دوران رزمندگیتان بکنید.
در یکی از عملیاتها در شهر ماووت عراق بودیم. محل استقرار ما در قلههای اطراف شهر بود. آن شب ما عملیات کردیم و روز بعد نیروهای دیگری به شهر ماووت رفتند. یکی از دوستانم به نام شهید زمانی از بندر گز کنارم بود. صبح عملیات آقای زمانی گفت تک تیرانداز عراقی خیلی اذیت میکند. یکی دیگر از رزمندهها به نام آقای ناظری به من گفت تیربار را بردار و برو. در این حال شهید زمانی و بچههای دیگر پشت تختسنگی به حالت درازکش سنگر گرفته بودند. من سمت چپ شهید زمانی قرار گرفتم و رزمندهای دیگر سمت راست بود. به این ترتیب که شهید زمانی وسط ما قرار گرفته بود. زمانی گفت تیربار عراقیها را زیر آتش بگیر تا نتوانند به راحتی ما را بزنند. من با آرپیجی سنگر عراقیها را زدم. زمانی بلند شد تا ببیند گلوله آر پیجی به هدف خورده است یا نه. عراقیها به سمتش تیراندازی کردند. اما گلولههایشان به سنگها خورد و ترکش سنگها به سمتمان آمد. همان لحظه چرخیدم و آرپیجی را به زمانی دادم. این بار او میخواست شلیک کند. باز خردهسنگها که حاصل تیراندازی دشمن بود، به سمتمان آمد. یک ترکش کوچک از سنگها به درون چشمم رفت. داد زدم زمانی... زمانی... چشمم... چشمم... ، دست به چشمم کشیدم و فهمیدم که چیز مهمی نیست و میتوانم پلکهایم را باز کنم. چشمم را باز کردم و دیدم مغز زمانی در دستانم است! شهید زمانی به صورت درازکش افتاده بود و کاسه سرش به کلی از بین رفته بود. زمانی در دم به شهادت رسیده بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]