واضح آرشیو وب فارسی:اخبار کهگیلویه و بویراحمد: مردم استان، خیلی سعی کردم خودم را زودتر به جلسه استانداری برسونم، همین که از درب ورودی استانداری وارد شدم زن میانسالی رو که دست پسر جوانی در دستش بود توجهم رو به خودش جلب کرد،پسر چشمانش بسته بود و زن هم مدیرانی را می دید که بدون توجه به او و سراسیمه سعی می کردند خودشون رو زودتر به جلسه برسونند. فاصله ام که با زن و پسر جوان کمتر شد زن پیش دستی کرد و سلام کرد، جواب سلامش را که دادم پسر از جیب پیراهنش دو تا نامه نشانم داد . -آقا ببخشید این دو نامه رو برا کجا نوشتند، -یکی برای هلال احمر و یکی هم برای بهزیستی زن می خواهد خداحافظی کند که صحبتش را قطع می کنم و می پرسم نابیناست؟ نگاه زن به من همراه با بغض است، اما جواب می دهد: بله نابیناست! ولی برادر، کاش درد ما فقط نابینایی نصیب الله (اشاره به پسر) بود، برادرش پیمان و پدرش هم نابینا هستند. خودم را معرفی میکنم و از زن می خواهم که از وضعیت زندگی شان برایم بگوید، زن اما می ترسد به دو نهاد بهزیستی و هلال احمر در وقت اداری نرسد و یک روز بیشتر در یاسوج ی که هیچکس را نمی شناختند تا شب به خانه اش پناه ببرند، معطل بماند. پسر همه سعی خودش را کرد تا دستش را به شانه ام برساند و گفت اگر کاری از دستت برمیاد برای رهایی من و خانواده ام از این فلاکت انجام بده انشالله خدا کمکت می کند. مادرش اما با نگاهی رو به آسمان می گوید: آدم باید همیشه توکلش به خدا باشه. آدرس و شماره تلفن شان را می گیرم و با آنها خداحافظی می کنم تا هم آنها به کارشان برسند و من هم زودتر در جلسه ای که با حضور مدیران ارشد استانداری کهگیلویه و بویراحمد در سالن شماره یک برگزار می شد، حاضر باشم. در طول جلسه فکر این مادر و پسر عذابم می داد، و دردناک تر از این، صحبت های مدیران در جلسه بود که از توانایی و کسب رتبه حداکثر چهارمی اداره خود در سطح کشور سخن می راندند اما زیر پوست این شهر حکایت های دیگری داشت،کاش مدیران بجای دقت در برگه کوچک کاغذی خود، هنگام ورود به جلسه به آن زن و پسر نابینایش هم توجه می کردند، گاهی اوقات شک می کنم که آیا جایگاه واقعی همه این مدیران همین جایی باید باشد که حالا هست؟و اینکه همه قطعات این پازل، درست چیده شده است، اما شاید هم حق با مدیران باشد، چرا که مهم برای جناب استاندار و معاونین ارائه آمار است نه گوش دادن به درد و دل مستمندان. دو روز بعد تصمیم گرفتم که به قولی که به آن زن و پسرش دادم عمل کنم. «بوستان باشت» مقصدم بود که راهی آنجا شدم. بعد از پرس و جو خانه شان را پیدا کردم. یک خانه محقر اما با حیاطی بزرگ، تعارف کردند و وارد شدم پیرمرد انگار منتظرم بود، به کمک دیوار اتاق از جا بلند می شود و بدون آنکه من را ببیند دستش را به سوی من دراز می کند، دستش را می گیرم و کنارش می نشینم، صدایش میکنم، آهسته صدایم را دنبال می کند و به چشمان بسته اش فشار می آورد، به طرفم بر می گردد و به حرف می آید: «چند سال است که این مصیبت گریبانمان را گرفته است اول پسر بزرگم نصیب الله که ۳۲ سالشه و بعد خودم و بعد از خودم پسر دومم پیمان که ۳۰ ساله ست». می پرسم نابینایی شما مادر زادی است؟ مادر نصیب الله و پیمان می گوید: «نه الان سه سالی میشه که یک مرتبه بچه ها و شوهر من به این درد بی درمان دچار شدند، تازه علاوه بر اینها دو پسر دیگرم هم چشمانشان کم سو شده و بینایی شان را تا حدود زیادی از دست داده اند». به زن می گویم انگار فقط شما تو خانواده تون سالم هستین که می گوید: «خود من هم ید درمانی می کنم». درد و دل های زن آرام آرام شروع می شود: «نمی دانم از کدام دردم بهت بگم، خودم مریض هستم دو پسرم نابینا هستند و دختر و پسر اون دو تا پسر سالمم نیز نابینا شده اند و دختر یکی از پسرانم نیز معلول جسمیه». نصیب الله سینی چایی که مادرش ریخته به سمت من هل می دهد و تعارف می کند و بعد از تعارف به حرف می آید: «یکی از برادرهایم در شیراز توی میدون میوه و تره بار کارگری می کند، اما چون چشمانش کم سو شده کمتر می تواند فعالیت کند، همین هفته قبل که برگشته بود، ۱۳۰ هزارتومان پول با خودش آورده بود که نمی دانست به زن و بچه خودش بدهد یا به ما، آخه همه ما توی همین خونه زندگی می کنیم». می پرسم از مدیران درخواست کمک داشته اید؟ زن می گوید: «به هر مدیری که فکرش را بکنید رو زدیم، به همه جا یا سر زدیم یا زنگ زدیم فقط سال قبل که رییس بهزیستی کشور آمده بود خانه ما، مدیر کل بهزیستی استان، چهارتا کارت هدیه ۱۰۰ هزار تومنی به ما داد ، البته ماهیانه ۵۴ هزار تومان بهزیستی به ما کمک می کند اما چه ارزشی دارد من هر وقت با یکی از بچه هایم می روم یاسوج ، تنها کرایه اش می شود ۵۰ هزار تومان، ما چند بار هم از آقای تاجگردون تقاضای کمک کردیم، ایشان حتی خانه ما هم آمدند و قول همکاری دادند اما متاسفانه قولشان را فراموش کردند». اجازه می گیرم تا از خانه شان بازدید کنم، بخاری پوسیده، کمد آیینه شکسته ….دلم میگیرد ، سوال کردم درآمدتان از کجاست؟ زن که گوشه اتاق نشسته و به زمین نگاه می کند، گوشه قالی را آرام بلند می کند و می گوید : «شوهرم رفتگر شهرداری بود. دو سه سال پیش که نابینا شد، برایش از کار افتادگی زدند و ماهیانه ۹۰۰ هزار تومن به ما می دهند اما یک قسط ۲۳۰ هزار تومانی بابت وام مسکن، یه قسط ۱۹۷ هزار تومنی که شوهرم وام گرفته و ۱۸۰ هزار تومن هم بابت وام ازدواج پسرم که شیرازه و چشمانش کم سو شده از این ۹۰۰ هزار تومن کم می کنند.» عرق شرم بر پیشانی پدر خانواده جاری می شود و بغض امانش نمی دهد ، می گوید: «با هزار بدبختی بچه هایم را بزرگ کردم و دستشان را گرفتم تا سر پیری خودم، آنها دست مرا بگیرند اما روزگار، دست من و بچه های من را محتاج دیگران کرد». غیر از بغض کاری از دستم بر نمی آید علیرغم تعارف فراوانشان برای نهار خداحافظی می کنم و در طول مسیر باشت - یاسوج به این فکر می کنم مگر می شود از یک خانواده ۱۳ نفری توی یک خانه فقط دو نفر سالم باشند و آنها هم عروسان خانواده باشند با فامیلی متفاوت….
چهارشنبه ، ۴آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اخبار کهگیلویه و بویراحمد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 96]