تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ما (اهل بيت) ستون هاى حق را استوار و لشكريان باطل را متلاشى كرديم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838024436




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

پایبندی روح به مادیات، زندگی را غیرقابل تفسیر می​سازد+فایل صوتی


واضح آرشیو وب فارسی:ایکنا: گروه اجتماعی: وقتى که پاى خود را به مادیات گیر انداختید، امکان ندارد که جان نکنید، جان مى کنید. روح را گیر نیندازید. روح را این قدر دستکارى نکنید، این روح خوب راه مى رود، و راه خود را عالى بلد است. پاهاى روح را نگیرید، بعد هر چه از او بخواهید، دو دستى در اختیار شما خواهد گذاشت.به گزارش خبرگزاری بین المللی قرآن(ایکنا) از خوزستان، متن زیر سخنرانی علامه جعفری با عنوان «انسان های الهی؛ حرکات، تکاپوها و انگیزه ها» است که در شب هشتم محرم سال 1350 ایراد شده است: دریافت موضوعى که براى این جلسه در نظر گرفته شده، مسأله انگیزه حرکت انسان الهى است. البته موضوع، موضوع بسیار بااهمیتى است، و شاید یک، دو، و یا سه جلسه براى توضیح کامل در این باره کافى نباشد، ولى تا آن مقدارى که وقت اجازه مى دهد، مسائلى را مى ​توانیم مطرح کنیم. تشخیص انگیزه و به دست آوردن عامل زندگانى، کارى بس دشوار است. در عین حال کارى است بس سهل و آسان که در اصطلاح مى ​گوییم سهل الممتنع. یعنى تشخیص این انگیزه با یک عینک خیلى آسان، و با یک عینک بسیار دشوار و پیچیده و بغرنج است. از آن نظر تشخیص آن آسان است و در مراحل ابتدایى حتى افکار معمولى هم آن را مى ​فهمد که مى ​گوید: شما این کار را براى چه مى ​کنید؟ جواب مى ​دهد براى خدا. انگیزه من خداست. انگیزه من براى خداست. این جمله اى است که ممکن است انسان در هفتاد سالگى و بعد از درک بسیار عالى درباره جهان و زندگى ادا کند: انگیزه من خداست. یک شکل قضیه هم این است که غالبا مى ​گوییم: چرا این کار را انجام مى ​دهید؟ براى ثوابش؟ براى کیفر؟ ترس از کیفر؟ طمع یا پاداش؟ جواب مى ​دهد: نخیر. من براى خدا این کار را انجام مى ​دهم. براى خدا در ذهن این گونه اشخاص، انداختن سنگ به جاى خیلى تاریک است که نقطه اى را در گوشه اى از مغزش براى خدا بایگانى کرده است، خدایى که معلوم نیست اصلش کجاست. او این مفهوم را از کجا به دست آورده؟ چه بوده است؟ چه شرایطى این خدا را در مغز او ایجاد کرده است؟ من براى خدا این کار را انجام مى ​دهم. این مسلما منطقى نیست. اگر کسى را در زندگانى این منطق اشباع کند، او خیلى کوچک فکر مى​ کند، مگر این که ما فقط به کلمه خدا که از دهان این شخص درمى​ آید احترام بگذاریم، او را تجلیل کنیم و شایسته احترامش بدانیم. فقط به جهت این که کلمه خیلى بزرگى را به زبانش مى​ آورد. بزرگ تر از این، موضوعى نداریم: براى خدا من این کار را مى ​کنم. مثالى عرض خواهم کرد که کمى روشن تر شود. یک دفعه این است که مردى است جهان دیده و جهان یافته، جهان شناس و جهان یاب، خداشناس و خدایاب. این مرد مى ​گوید: زندگى من و انگیزه هایم خداست. در این مورد، فرق معامله بسیار است، شاید بتوانیم بگوییم، فاصله بین این دو ادعا واقعا بى نهایت است. نه شوخى، نه ادبیات و نه شعر (شعر خیالى). مثال: در علم و دانش که تا حدودى همه با آن سروکار دارند، این مسأله خیلى روشن مى ​شود. انسان مى ​گوید: ما که دو - سه کلمه فهمیدیم، دانش خودش اقتضا مى ​کند که ما خدا را همیشه دریابیم و مطابق خواسته خدا رفتار کنیم. من عالم و دانشمند هستم. مى ​دانم و مى ​بینم و بینایى دارم و بینش دارم. یک ادعا در مراحل ابتدایى علم این طور است. یکى دیگر هم در آن مراحل بالاست که انسان در یک تحیر مقدسى غوطه ور مى ​شود و به هر طرف که مى ​نگرد، مى ​بیند غیر از خدا کسى نمى ​تواند در مخیله و درونش راه پیدا کند. او اگر بگویید انگیزه من خداست، گفته اش غیر از گفته کسى است که با یک دانش محدود، یا با چیزهایى سر خود را گرم کرده و به خودش تسلیت مى ​دهد و مى ​بالد. یکى از بزرگان مغرب زمین که درباره اش گفته اند که بزرگ ترین مغزى است که آلمان پرورانده است، مى گوید: «ابتداى علم را به خدا نسبت دادن شوخ چشمى است، اما این که پایان علم خداست، درست است». گوینده این سخن چند قرن است که مغز اروپا را در اختیار دارد، البته از نظر زیر پرده اى، والا در ظاهر ده - بیست نفر آمدند و بازى کردند و هنوز نتوانسته اند در مقابل مطالب عمیق این شخص، نظام (سیستم) براى بشریت مطرح کنند. این مطلب شبیه به این است که عرض کردم. انسان در زندگانى ابتدایى دم دستى اش خدا خدا مى گوید، ولى مى ​دانیم که: خداخوان تا خدادان فرق دارد/که حیوان تا به انسان فرق دارد  دیگرى هم که اگر در آن مراتب عالى، در هستى، در خود و در جهان واقعا غوطه ور شده است، خدایى بیابد، خداى او غیر از آن خداى دم دستى است. گو، که گاه گاهى هم لذتى دارد. مثلا در حال نیایش به سر مى برد، یا در حال بیمارى است. دعا مى کند و خداخدا مى گوید. خوب مى شود و آن جا از لذت شارژ مى شود. خداخدا گفتن او موقت است. این لطف خدایى است که هر کس که واقعا از او طلب کند، عنایت مى فرماید. این خدا گفتنش نتیجه ندارد و یک لذت روانى زودگذر است. او خدایاب نیست و خداجو نیست. اگر بگوید انگیزه تحریک من و انگیزه حرکت من خداست، مى خواهد شوخى کند. او مى خواهد کلاه سر خودش و سر آن کس که این جمله را به او مى گوید، بگذارد. ابتداى علم خداست، آخرش هم خداست این مطلب ایشان (کانت) که مى گوید: پایان علم خداست، ولى اول آن نه، اشتباه کرده است. ابتداى علم خداست، آخرش هم خداست. به چه دلیل آغاز و پایان علم هم از خداست؟ به این دلیل: مقصودتان از علم چیست؟ در کلاس اول براى کودک، جمله بابا آب داد، علم است. به همین سنخ اگر بالا برویم، بگوییم الکترون ها موج هستند، علم نیست. اگر بابا آب داد علم است، این هم که یک انعکاس جامد ناخودآگاه از خارج در مغز دانشمند است علم نیست و هنوز علم شروع نشده، زیرا بریده و گسیخته است. منتها، مغز این (دانشمند فیزیک) ظریف تر است و آزمایشگاه عالى ترى در مقابلش وجود دارد. خواص آن را مى بیند و مى گوید این خواص موجى است، جرم نیست. موجى است در وسط، فشار حداکثر شده و انسان فکر مى کند جرم است. یکى دیگر مى گوید: نخیر جرم است. این جرمیت در پیرامون آن، به حداقل موج مى رسد. اما اگر این مرد از جهان این پدیده را مثل آیینه منعکس کرده و فقط نشان مى دهد که الکترون موج است، یا الکترون جرم است و یا حوزه مغناطیسى اتم ها این طورى است. این بابا آب داد یا پرویز به من سیب داد هم، از نظر این که در زمینه جهان یابى نیست، فرقى نمى کند. چه فرقى مى ​کند که شما به بچه بگویید: اى بچه بخوان: شب تاریک رفت و آمد روز/به چه روزى چو بخت من فیروز  پادشاه ستارگان امروز/از افق سر برون نکرده هنوز  دقیقا به خاطر ندارم که در کدام کلاس این اشعار را مى خواندیم، کلاس اول یا دوم. این را در ذهن بچه منعکس کنید و به ذهن یک فیلسوف هم این را منعکس کنید: پس بود دل جوهر و عالم عرض/سایه دل کى بود دل را غرض   اما اگر این(مطلب) را در نیابد، چه فرقى مى کند؟ علم نیست، آغاز علم، از مجرد عکس بردارى شروع نمى شود. عکس بردارى هایى هست و شاید مغز و حافظه یک انسان، میلیون ها اطلاع داشته باشد. ما این را علم نمى دانیم. اگر چنین بود، ما باید در مقابل مغزهاى الکترونیکى که عملیات هاى سرسام آورى انجام مى دهند، پیشانى به خاک مى ساییدیم. اما ما در مقابل مغز الکترونیکى، پیشانى به خاک نمى ساییم! شاید میلیاردها کتاب در دسترس مردم است، آیا یکى از آن ها را بوسیده اید؟ زیرا جان و حیات ندارد! در طاقچه ها گرد مى خورند و وسیله تزیین کشورها و تمدن ما شده است. سه میلیارد و نیم نفر از بیمارى مى میرند و میلیاردها کتاب در آن جا نسخه نسخه وجود دارند که محتوى این عبارات است: این دارو شما را بهبود مى بخشد. علاج بیمارى شما این است. اما علم این چنین نیست. آغاز علم از موقعى است که موقعیت خودتان را در این جهان درک کنید آغاز علم، مجرد عکسبردارى و حفظ نمودن نیست. آغاز علم از موقعى است که: موقعیت خودتان را در این جهان درک کنید. این هم میلیاردها معلومات نمى خواهد، بلکه بعد از درک موقعیت که من جزئى از آهنگ هستى هستم که روى یک هدف اعلى نواخته مى شود، آغاز علم معنا پیدا مى کند. نه این که؛ بابا آب داد، یا آب وجود دارد. معلوم شما هم فقط همین است: آب دیدم. آب وجود دارد. آب میعان دارد. آب مرکب از هیدروژن و اکسیژن است. طرح این مطالب، موقع شروع علم است. والا بروید به کنار دریاهاى زلال، عکس ماه و عکس کهکشان و کوزارها و سحابى ها، همه در آن افتاده است. الان ستاره هایى را شاید دریاها نشان مى دهند که هنوز تلسکوپ هاى ما اصلا نشان نداده اند. ما چه مى دانیم در این کیهان بزرگ چه مى گذرد؟ من اگر ماه را این جا منعکس کنم، دانشمند نشده ام و ماه را ندانسته ام، بلکه فقط صورت ماه است که در آن جا (روى آب دریا) افتاده است. پس اگر ایشان (کانت) خیال کرده است که آغاز دانش را به خدا نسبت دادن این است، این دانش نیست.  حق دارید شما بگویید، زیرا پیش از احراز زمینه و پیش از احراز این که من چه جزئى از آهنگ هستى هستم ... . هرچه فرابگیریم، گسیخته است. چون گسیخته گسیخته است، دانش نیست. و چون دانش نیست، غیر از شک و تردید و تحیرهاى دم دستى نتیجه اى دیگر نخواهد داشت.باز مجبورم این جمله را براى دانشجویان عزیز عرض کنم: (بشر) وقتى که مغز را فرسوده مى کرد، خیال مى نمود که این دانش هاى گسیخته، او را به جایى خواهد رساند، ولى نرساند و نتیجه نداد. آن وقت چه کار مى کند؟ زود حالت منفى به خود مى گیرد. عجز و ناتوانى او را از پاى در مى آورد و به منفى بافى هاى بعضى از شعرا و به جملات نویسندگان هنرمند منفى باف که هنر را به واقعیت ترجیح مى دهند، روى مى آورد. (نویسندگانى که ) فکر مى کنند، قلم زیبا باشد، اما واقعیت هرچه مى خواهد بشود، اشکالى ندارد (که انسان ها) در شک و تردید بیفتند. اگر در این موقعیت خود را کنار بکشد و بگوید من تنها به این حال افتادم، عیبى ندارد، ولى قیافه فیلسوفانه به خود مى گیرد و مى گوید: بلى، جهان هم، جهان تحیر و جهان شک و تردید است! که انسان وقتى قیافه او را مى بیند، از علم و دانش و همه چیز سیر مى شود. در حالى که این بچه (انسان) موقع درس خواندنش است. تو بى خبرى، بى خبرى کار تو نیست/ هر بى خبرى را نرسد بى خبرى  چرا از آن هایى که در هستى جا خالى کرده اند تبعیت مى کنید؟ آیا مطلب براى خودتان پیدا کرده اید؟ چرا شما از آن هایى که در هستى جا خالى کرده اند تبعیت مى کنید؟ او جا خالى کرده و مى گوید من نمى توانم، من ناتوانم. خداوند به شما قدرت داده است و مسئول این قدرت، شما هستید. بله، شما جوانان، مسئول آن قدرت هستید که خدا عطا فرموده است. ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله. این قدرت ها، نمونه قدرت من(خدا) است که به انسان ها داده ام. روز رستاخیز به شما خواهند گفت: پنج حس را در کجا پالوده اى؟ این عقل را در کجا کوبیدى؟ من به شما 15 میلیارد رابطه الکتریکى در مغزتان داده بودم، شما چه کارش کردید؟ مى گوید: بله، من در فلان کتاب خواندم که دنیا هم جاى درک و معرفت نیست. اگر براى شما این جواب خواهد شد، آن کتاب ها را بخوانید. بعضى ها هم براى شهرت طلبى خودشان، حاضرند هرگونه مضرى را بر جهان بشریت معرفى کنند. زندگی از چه هنگام شروع می​شود؟ پس دانش، هم آغازش و هم پایانش از خداست. شما موقعى که وارد دانش مى شوید، البته آن دانشى که مستند به خداست، تازه مى توان گفت که زندگى شما شروع شده است. از این جا به بعد زندگى شروع مى شود. قبل از این زندگى نبود. اگر آن جمله که در جلسه پیش عرض کردم خاطرتان باشد: حداکثر جاى تراکم حوادث، یک کم باد، یک کم هوا، یک کم اکسیژن، یک کم آهن، و این صد و خرده اى عنصر، مقدارى از آن در شما جمع شده و موجودى را بر روى کره خاک قرار داده و اسم آن را انسان گذاشته اند. این (انسان) زنده نیست! این زنده اگر زنده باشد، آن هم دانش است: بابا آب داد. نه این دانش است و نه آن زندگى است. لذا، طرح این سؤال که انگیزه شما در زندگانى چیست، غلط است. این چه سؤالى است که شما مى پرسید؟ این سؤال منطق ندارد. من زندگى نمى بینم تا اینکه از من سؤالى کنى، آیا هدف و انگیزه اى دارى؟ یک عده از عناصر آلى و مواد شیمیایى جمع شده، دو چشم و دو ابروى قشنگ تشکیل داده و در خیابان ها پرسه مى زند و نام خود را انسان گذاشته است، و مى گوید: در قاموس انسان ها درباره من هم فکر کنید. هر وقت درباره انسان ها صحبت کردید، من هم یکى از آن ها هستم. این زندگى نیست که ما درباره انگیزه اش صحبت کنیم. در جایى به دانشجویان عرض کردم: متأسفانه این سؤال را زیاد از من مى پرسند: فلسفه زندگى چیست؟ به قدرى این سؤال را مطرح مى کنند که در مورد بعضى از آن ها تحقیق کردیم که چه طور شده است که این شخص از فلسفه زندگى سؤال مى کند؟ دقت کردیم و متوجه شدیم که این سؤال کننده، روح بى نهایت و زندگى خود را در یک ابروى درشکه هاى کرایه - به قول بالزاک - نه معشوقه حقیقى(چون اگر معشوقه حقیقى باشد، انسان دلش نمى سوزد) خلاصه کرده است، و او هم ابرو را درست به این نشان نداده است حالا مى گوید: هستى رفت، دیگر هستى تمام شده است. دیگر همه این سحابى ها، کهکشان ها، ماده، انرژى، نظم، ترتیب، عظمت و... تمام شد. مى گوید: اصلا نفهمیدیم هدف جهان هستى چیست؟ فلسفه پیدا کردن برای زندگی های گسیخته حماقت است کدام هستى و کدام زندگى را مى گویید؟ این هستى و زندگى که شما براى خودتان معنا کرده اید، معطل نباشید، اگر بخواهید براى این زندگى فلسفه ببافید، از حماقت است. هر لحظه یک زندگى گسیخته، سپس فلسفه گسیخته. هر لحظه یک تکه از زندگى، یک تکه هم انگیزه اش. این سؤال منطقى نیست. یا اگر یک دختر خانم و یک آقا پسر در جلوى محراب عبادتشان آیینه (محرابى که در آن عابد و معبود یکى مى شود)، یک یا دو موى سفید را احساس کند که در موهاى اوست، یا یک مختصر برآمدگى بر روى صورتش احساس کند، چرا؟ چون معبود از دستش رفته است. معبود که از دستش رفت، زندگى نیست، زندگى هم که نباشد دیگر جهان نیست. در این جا راست هم مى گوید. او درست مى گوید که جهان براى من قابل تفسیر نیست. حق مى گوید. اما ریشه اش چیست؟ ریشه اش این است که زندگى براى شما تفسیر شده بود بر این که پانصد و هشتاد سال زندگى، تر و تازه و شکوفان باشد، موها مشکى باشد و برق بزند. چشم هاى فروغى داشته باشد، هم چون فروغى بیست و دو ساله. از آیینه هم همین را خواهش کرده بود. صبح و شام با این آیینه، راز و نیازش این بود که مبادا روزى دو تار موى سفید از سرش نشان بدهد. آیا این قدر انسان باید ساخته فکر خود را بپرستد؟ ما حیات را طورى معنا مى کنیم که بعد شروع به سر زدن کنیم(به سرمان بزنیم). آیا این قدر انسان باید به خودش عبادت کند و ساخته فکر خود را بپرستد؟ مسلما چنین شخصى از خدا اطلاع نخواهد داشت. اگر این خدایى که ما براى خود جعل مى کنیم، آن خدایى که اگر زن هستم به من باید زیبایى کلئوپاترا را بدهد، و اگر مرد هستم زیبایى یوسف را، اگر از عدالت خوشم بیاید باید عدالت على(علیه السلام) را به من بدهد، ثروت قارون را بدهد، جهانگیرى اسکندر مقدونى را بدهد... این خدا اگر یک اپسیلون از این موقعیت ها کمتر به من لطف کند، خدایى مشکوک است. مى گوید: خدا وجود ندارد، دلیلتان بر وجود خدا چیست؟ منشأ و ریشه این قضیه از این جاست: خدا را طورى مى سازد، که بعد به او شک کند. بعد آن فیلسوف ساده را ببینید که مى گوید: خدا را واقعا نمى توان از روى دلیل ثابت کرد. کدام خدا را مى فرمایید؟ آن خدایى که من ساختم و تو ساختى، شک در آن نکن، یقینا چنین خدایى وجود ندارد. بشر را راحت کنید. آن خدایى که ما ساخته ایم؛ بازرگان ساخته براى چک و سفته اش، دانشجو و دانش آموز براى نمره هاى خوب ساخته است، مریض براى خوب شدنش مى سازد، اقویاى عالم براى بدبخت کردن مردم مى سازند، آیا این خداها را مى فرمایید؟ چرا این قدر خودتان را در کتاب ها خسته مى کنید؟ این خدا، به حق حقیقت قسم وجود ندارد. یک خدا نیست که انگیزه حرکت براى انسان ها نمى شود. یک خدا نیست که آن قدر شعر و استدلال نمى خواست. به هر حال، انگیزه حرکت انسان الهى خداست. خوب دقت بفرمایید، بلکه قضیه روشن شود. در ذهن بعضى از مردم چنین مى گذرد: مثلا خدایى که یک مقدارش را سعدى گفته، یک مقدار آن را ابن سینا در کتاب الاشارات و التنبیهات گفته است، یک مقدار هم که کلمه اش (الله،الله) در قرآن وجود دارد. این کلمات مفهومى در ذهن ما ایجاد کرده و وقتى مى گوییم انگیزه زندگى انسان الهى خداست، آن خداست. یعنى یک خدایى در گوشه اى از عرش نشسته است و انسان ها را تماشا مى کند و مى خندد که ببین چه طور این ها را به جان هم انداخته و پدرشان را در آورده ام. یک چنین خدایى! یا یک خداى گوشه گیر دور از هستى در ذهن ما ایستاده و مى گوییم براى آن خدا زندگى مى کنیم. این ادعا غلط است و دلیل ندارد. سر تا پاى این سخن غلط، غیر منطقى و پوچ است. لذا، بعضى ها این طور مى گویند: ما رسیدیم به خدا و واقعا به دستورهاى دینمان عمل کردیم. آدم شدیم، رسیدیم به خدا. سپس چه؟ معناى سپس چه این است: مثل این که به شما بگویم، آقایان به آن طرف اتاق تشریف ببرید. شما هم رفتید و اتاق تمام شد، خوردید به بن بست و دیوار. خواهید گفت ما رسیدیم به دیوار، فرمایش دیگرى داشتید؟ چه کار کنیم؟ آیا دیوار را بشکافیم و رد شویم، یا همان جا بمانیم؟ این سؤال ها بچه گانه نیست. براى هم چون خدایى، و براى خدایى که یک موجود شخصى است، این سؤال ها هم وجود خواهد داشت. اگر شب هاى حساس و سوگوارى نبود، چند نکته مى گفتم که این بشر چه نوع خداهایى براى خود مطرح کرده و چه قدر خنده آور است! ورود به عظمت خدا و ورود به بى نهایت، رسیدن و نرسیدن ندارد در صورتى که ورود به عظمت خدا و ورود به بى نهایت، رسیدن و نرسیدن ندارد، آن جا و این جا ندارد. شما در تمام لحظات خود، در ابدیت غوطه ور مى ​شوید. در تمام لحظات، انسان در عظمت الهى و در دریاى عظمت الهى غوطه ور است. رسیدن چیست؟ مگر نقطه هندسى است که بگوییم؛ پانصد کیلومتر رفتیم و رسیدیم؟ مگر خدا، در یک بعد هندسى قرار گرفته است؟ ما خداشناس و خدایاب نیستیم. اگر هم بگوییم زندگى ما براى خداست، شوخى مى کنیم. اگر هم بگوییم انگیزه ما خداست، و اگر واقعا تجزیه و تحلیل کنیم، مسائلى را مى گوییم که خودمان هم قبول نداریم. این جاست که مى گوید حرکت کن و به خدا برس: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربک راضیه مرضیه ؛ اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام (به یاد خدا)، امروز به حضور پروردگارت بازآى که تو خشنود و او از تو راضى است». یا: «انا لله و اناالیه راجعون؛ از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم» . «ان الى ربک الرجعى ؛ در حقیقت، بازگشت به سوى پروردگار توست». «و ان الى ربک منتهى ؛ نهایت آن (همه امور) به سوى پروردگار توست». شما این مسأله(خدا) را مطرح مى نمایید، اما وقتى که وارد توحید واقعى بشوید، آن وقت خواهید دید که زندگى شما چه قدر شکوفان مى شود، و بدون آن(بدون استناد به انگیزه الهى) زندگى قابل تفسیر نبوده است و نیست و نخواهد بود. این را هنوز جواب نداده اند. نه این که فلاسفه کار نکردند و متفکران نکوشیدند، خیلى هم کوشیدند و کار کردند، ولى جواب ندارند. براى این جواب ندارند که بعد از این که در (طول زندگى) پانصد کاسه آبگوشت را خوردیم، 700 - 800 متر پارچه را پاره کردیم، و ...، سپس چه؟ این سپس چه را جواب نداده اند. (این موارد را) روح قبول نخواهد کرد، زیرا روح نمونه بى نهایت است. آیا شما مى خواهید این نمونه بى نهایت را در آبگوشت بخیسانید؟ آیا قصد دارید روح را از خود بیرون آورده، در آبگوشت بریزید و آن را ترید کنید؟ آیا مى خواهید روح را با غذاى گوشت سیر کنید؟ آیا شما مى خواهید این روح را با آقایى دنیا سیر کنید، همان طور که ناپلئون مى خواست سیر بشود؟ آیا مى خواهید این (روح) را سیر کنید؟ او سیر نخواهد شد. روح را این قدر دستکارى نکنید در یکى از جلسات ماه مبارک رمضان مثالى زدم: آیا تا به حال دو پاى مرغ را گرفته اید؟ وقتى دو پاى مرغ را مى گیرید، مرغ شروع مى کند به پرپر زدن. مدام پر و بال مى زند. اگر وارد مغز این مرغ شوید، خواهد گفت بى نهایت مى پرم. مى گوییم تو جان مى کنى و نمى پرى، زیرا پاهاى تو گیر است. وقتى که پاى خود را به پول گیر انداختید، یا به دو چشم و ابرو گیر انداختید، امکان ندارد که جان نکنید، جان مى کنید. روح را گیر نیندازید. روح را این قدر دستکارى نکنید، این روح خوب راه مى رود، و راه خود را عالى بلد است. پاهاى روح را نگیرید. بعد هر چه از او بخواهید، دو دستى در اختیار شما خواهد گذاشت. دانش حرفه اى، پاى روح شما را نگیرد. سه، چهار کلمه اصطلاحى، یک تکه کاغذ، نسب، من پسر فلانم، یا نژاد ما به فلان جا منتهى مى شود، این دو پاى روح را از این (الفاظ) بیرون آورید. طیران مرغ دیدى تو ز پاى بند شهوت/ بِدَر آى تا ببینى طیران آدمیت  آخر، تو که بیرون نمى آیى! مى گویى من در خرما هم غوطه ور می شوم و خدا را در مى یابم. آیا ادعا را مى بینید؟ توجه کنید. مثال؛ شخصى پاى بند تمبر مى شود. از ده مترى نگاه مى کند و مى گوید این تمبر، یک وقتى قیمت بلوکش این قدر بود. بعدا در تاریخ بعدى یک بار دیگر چاپ کردند. این سرى اش هفت عدد بود. رنگ بنفش آن خیلى کمیاب است، اما این رنگش این طور است و... در صورتى که اگر همین تمبرها را به دست یک آدم معمولى بدهید، شاید 5 یا 6 سال هم فکر کند، باز نفهمد که این چیست و قضیه چیست. این شخص به چه چیزى بند شده است؟ به یک تمبر. اگر به او بگویید: من شما چیست؟ مى گوید: من؟ مدتى است که دیگر ما، من به کار نمى بریم، ما با کیلوگرم سروکار داریم. اگر بگویید: درباره اندیشه خودتان براى من صحبت کنید، که اندیشه یعنى چه؟ مى گوید: اندیمشک را مى گوید؟ ما وقتى با قطار به اهواز مى رفتیم، در راه اندیمشک را دیدیم که خیلى جاى باصفایى است. اندیشه مى شود اندیمشک، اندیشه اى که در این (مغز) است. تمبرى که از آن طرف دنیا آمده است، آن را مى شناسد، ولى اندیشه را نمى شناسد. چرا زندگی برای ما قابل تفسیر نیست؟ این مثال را بدین جهت عرض کردم که این زندگى ها قابل تفسیر نیست. براى این که (روح) پابند است. در زندگى شما، حرکت روح جوهرش است. روح اگر از حرکت ایستاد، دیگر پى فلسفه نروید، چون خسته مى شوید. داستان مرد شهری و روستایی یک روستایى هر سال به خانه یک شهرى مى آمد و یک ماه یا دو ماه در خانه شهرى رحل اقامت مى افکند. بیچاره شهرى، غذا و سفره و رختخواب مى آورد و بالاخره همه کار او را انجام مى داد. هفت، هشت، ده سال به این منوال شهرى از این روستایى پذیرایى کرد. خیلى آدم باانصاف، با شرافت و با شخصیتى بود. او میهمان نوازى ها کرد، تا این که روزى این آقاى روستایى شروع کرد که اى خواجه شهرى، یک روز هم به ده بیایید تا در خدمتتان باشیم. شهرى گفت من کار دارم، ان شاءالله روزى به روستاى شما مى آیم. بالاخره، آن قدر روستایى اصرار کرد که بعد از سه - چهار سال، شهرى قبول کرد که به روستا برود. بعد از آماده کردن اسب ها و بار و بندیل راه افتادند. اما روستایى به او نگفته بود که راه ده از فلان جاست. فقط گفته بود حتما تشریف بیاورید. گویى این حتما براى او راه مى شود! شهرى عازم روستا شد و بعد از ده روز، راه را گم کردند. بیست روز، سى روز در بیابان ها با زن و بچه سرگردان بودند تا بالاخره رسیدند. پرسیدند که منزل فلان شخص(همان روستایى) کجاست. به آن ها خانه را نشان دادند. در حالى که این ها با چه حال خسته و زارى به طرف آن خانه مى رفتند، در زدند. روستایى آمد و گفت: کیست؟ شهرى خندید و گفت: بنده هستم. ما خدمتتان رسیده ایم. روستایى گفت: جناب عالى که باشید؟ شهرى گفت: مرا نمى شناسید؟ من همان میزبان شما در شهر هستم. شما به شهر تشریف مى آوردید و ما همیشه در خدمت شما بودیم و... روستایى کمى دقیق تر نگاه کرد و گفت: درست شما را به جا نمى آورم. آقا که باشند؟ شهرى گفت: یادتان هست که بر سر سفره من مى نشستید و چه احترام ها به شما مى کردم؟ حتى یادتان هست که غالبا وقتى مى خواستید به ده برگردید، من براى شما هدیه ها مى خریدم؟ روستایى گفت: شما مى گویید، ولى من به خاطر نمى آورم. حالا این مرد شهرى چه کار کند؟ سرگردان و خسته و کوفته است. چهار، پنج شب آن جا ماند. گوشه اى کنار در را انتخاب کرد و با بچه هایش آن جا نشستند. شب پنجم یک باران حسابى آمد و توفان و گردباد بلند شد. شهرى دوباره در را زد و گفت: آقاى روستایى عزیز، من هیچ حقى به گردن شما ندارم و تو هم مرا نمى شناسى. خواهش مى کنم براى توشه آخرتت، فقط امشب ما را این جا جا بده، زیرا بچه هاى من زیر باران و در گل و گردباد و توفان مانده اند. قیامتى هست، خداوند ان شاءالله در قیامت پاداش شما را بدهد، روستایى گفت: جا نداریم، اما آن گوشه باغ اتاقکى هست که باغبان ما شب هنگام با تیر و کمان در دستش در آن جا مى نشیند و فقط پاسبانى گرگ را مى کند که گرگ نیاید. خواجه شهرى گفت: عیبى ندارد، آن تیر و کمان را به من بدهید تا من به جاى باغبان براى شما پاسبانى کنم، بلکه فرزندانم تلف نشوند و نمیرند. روستایى گفت برو. تیر و کمان را به دست آقاى شهرى داد. نیمه شب، آقاى شهرى بیچاره که آن شب پاسبان شده بود، نگاه کرد و دید حیوانى از بالاى تپه بالا آمد. کمان را راست کرد و به خیال این که گرگ است، تیرى به حیوان زد. حیوان درغلتید و موقع غلتیدن، یک باد با صدا از او صادر شد. روستایى از خانه بیرون آمد و گردن شهرى را گرفت و گفت: تو کره خر مرا کشته اى! من به تو گفتم گرگ بکش یا کره خر مرا بکش؟ کره خر من کشته شده است. پدرت را در مى آورم. شهرى گفت: نه آقا من گرگ زدم. شما دقت کنید، تمام اشکال گرگى در او آشکار بود. من گرگ را کشتم. روستایى گفت: نخیر، من کره خر خودم را مى شناسم. شهرى گفت: شب است و تاریک و چشم درست نمى بیند. نزدیک تر تشریف ببرید و ببینید این که من زدم، گرگ است و کره خر نیست. این گفتگو ادامه داشت، تا این که روستایى گفت: اگر بیست نوع باد باشد، من باد کره خر خودم را تشخیص مى دهم. چشم هایت را باز کن و طرف خود را بشناس، تو کره خر مرا کشته اى. ناگهان خواجه شهرى گردن روستایى را گرفت و گفت: اى ناکس! تو در تاریکى نیمه شب، آن هم در باران و باد و توفان، در حالى که باد همه اجسام را به صدا در مى آورد، در میان هزاران صدا، باد کره خرت را مى شناسى، اما مرا نمى شناسى؟ در سه تاریکى شناسى بادِ خر/ چون ندانى مر مرا اى خیره سر  آن که داند نیم شب خر کره را/ چون نداند یار را روز لقا آیا توجه فرمودید؟ چه عرض کنم که ما انسان ها از میان هزاران باد، باد کره خرمان را خیلى دقیق مى شناسیم. در همان موضوعى که پاهاى ما را گرفته و روح ما را به جان کندن وادار کرده است، فلسفه ها مى گوییم و فلسفه ها مى بافیم. دقت کنید: رفته ایم تا چه مى کنیم؟ مى گوید: چه عاملى زندگى مرا این طور پوچ کرده است؟ این مسأله نظیر آن خواجه شهرى است که گرگ مى جست، اما گرگ او همان روستایى بود. او زیر دست گرگ واقعى جان مى کند و آن گرگ واقعى تیر و کمانى هم به دستش داده بود که گرگ ها را بزن. این وضع ما بشر است! شما خیال مى کنید با این وضع، ما خداشناس شویم و زندگى مان را به خداوند نسبت بدهیم؟ چه ادعاى بزرگى و چه دهان هاى کوچکى! خدایا! پروردگارا! بارالها، مهربان خدایا، ودود خدایا، خودت روح ما را از این علایق ناچیز نجات بده! پروردگارا! آن نیروى الهى را بر روح ما عطا فرما که در این گذرگاه ابدیت، راکد و جامد نشود؛ به حرکت توجه کند و انگیزه الهى را ببیند. امام حسین (علیه السلام) فرمود: «الا فمن کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیر حل معنا غدا فانى راحل مصبحا ان شاءالله»: اینک، آگاه باشید! کسى که مى خواهد نفس و جانش را آماده دیدار خدا کند، با ما حرکت کند. ما بامدادان حرکت خواهیم کرد، ان شاءالله. به کجا حرکت خواهد کرد؟ به دشت نینوا! از کجا به کجا؟ از بارگاه الهى به بارگاه الهى. شما فکر مى کنید حسین بن على به کربلا مى رفت تا خدا را پیدا کند؟ او در دریاى عظمت الهى غوطه می خورد. خواه در وطن خودش که مدینه باشد، خواه در دشت نینوا که شمشیرها آماده متلاشى کردنش شده بودند. ببینید نام آن را چه گذاشت: «الا فمن کان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیر حل معنا غدا فانى راحل مصبحا ان شاءالله». تواریخ معتبر نشان داده است که او تمام راه را با یک حال شکوفان، بدون کوچک ترین دغدغه و بدون کوچک ترین نگرانى طى کرد. خدایا! در زندگى ما را گرفتار نگرانى مفرما! آیا در کارى به این عظمت، انسان نگران نباشد؟ در کار به این مهمى که سرنوشت تاریخ را معین مى کند، او آرام و ساکت بود. با بچه ها مى گفت و مى خندید و دست بچه ها را مى گرفت، خیلى آرام، این هفتاد و دو نفر، یا هفتاد و یک نفر، چه هفتاد و یک نفرى! وقتى که دو روح، سه روح به هم اضافه مى شود، دو و سه که نمى شود، (بلکه یک مى شود). من این را یک بار به بعضى از فضلا عرض کردم. یک قوطى را در نظر بگیرید. اگر یک قوطى دیگر روى آن بگذارید، دو قوطى مى شود. یکى دیگر اضافه کنید، سه تا مى شود. هر موجود که در جهان سراغ دارید، اگر یکى به یکى اضافه شود، اضافه و زیادتر مى شود. غیر از روح انسانى که هر چه اضافه مى شود، واقعا اگر اضافه شود، وحدتش بیشتر و قوى تر مى شود. هفتاد و دو نفر نگویید، بلکه بگویید یک نفر! آن یک نفر کیست؟ روح تاریخ بشرى! اگر سیصد هزار اردو با حسین بن على در مسافرت شرکت مى کرد، یک نفر مى شدند. چرا؟ چون شعاع آن رهبر، شعاع خیلى پهناور و بزرگى است، و انگیزه حرکت او، خداست. همه این افراد در زیر یک شعاع، کم کم با آن شعاع متحد شدند. این شعر نیست، بلکه واقعیت دارد. در حرکت هاى دسته جمعى تاریخى و سیاسى و تحولات اجتماعى، تاریخ به ما نشان مى دهد که صدهزار نفر، یک دفعه راه مى افتادند. یک فرد فکر مى کرد که نیروى صد هزار نفر در یک نفر است(در یک فرد است)! از نظر جامعه شناسى این ها را دقت بفرمایید. در حرکت هاى دسته جمعى این طور است، آن وقت چه رسد به آن جا که مسأله خدا در کار است. صبح بود و بریربن خضیر همدانى با یکى از هفتاد و یک نفر شوخى کرد و خندید. آن طرف عبدالرحمن عبدر گفت: «ما هذه بساعه باطل » (این لحظات، لحظات باطل (شوخى) نیست). بریر گفت: «والله علم قومى انى ما أحببت الباطل کهلا و لا شابا» (به خدا قوم من، (طایفه من)، مى دانند که نه در جوانى و نه در سالخوردگى (کهولت) باطل را دوست نداشته ام». ساعت پیروزی مطلق روح اما نمى دانید این ساعت، چه ساعتى است. ساعت پیروزى مطلق روح ماست. من ساعتى خوش تر و لذت بارتر از این سراغ ندارم. چرا نخندم؟ چرا خوشحال نباشم؟ من امروز به هدف زندگى ام رسیده ام. من امروز در آن چه که نمى خواستم، و آن شروع و آغاز گام گذاشتن به بى نهایت است گام مى گذارم. چرا نخندم و لذت نبرم؟ درباره عابس بن ابى شبیب شاکرى که یکى از شیوخ و بزرگان عرب بود، تواریخ دست اول مى گوید: این شخص همین طور به سى، چهل هزار شمشیر کشیده شده براق نگاه مى کرد، مثل این که انسان به دیوار نگاه مى کند. نوشته اند که لباس خود را در آورد و عریان به میدان آمد. این ها مسائلى است که از پدران ما در اتاق ها به عنوان روضه هاى حرفه اى زیاد تکرار شده است، اما مزه کار عابس بن ابى شبیب شاکرى را ما نمى دانیم و نمى فهمیم. واقعا نمى دانیم! روح آن قدر عظمت بگیرد که یک ذره در خود شک و تردید نداشته باشد، و واقعا بدون این که دچار اختلال روانى باشد، به تمام معنا، روان در حال خود است، ولى انگیزه او خداست. ما این را در داستان نینوا به خوبى مى بینیم. شواهد زیادى در این باره مى بینیم. انگیزه براى خدا، انگیزه حرکت مرد الهى براى خداست. شب بود و پسر ذى الجوشن شقى ترین مرد تاریخ، که این داستان زیر سر اوست و به آن وضع رساند - والا ابن زیاد را مى شد قانع کرد، به شک هم مى افتاد - همان گونه که به شک هم افتاد - از نزدیکى هاى چادرهاى این لشکریان ابدیت عبور مى کرد. مسلم بن عوسجه آن جا ایستاده بود، گفت: یا اباعبدالله، این شمر است که از این نزدیکى رد مى شود. اجازه بدهید من با همین تیرى که در دست دارم، همین جا او را بکشم. چرا او این اجازه را خواست؟ زیرا شمر زیربناى این حادثه خونین بود. منطق ما چه مى گوید: منطق ما مى گوید معطل نکن، اما منطق حرکت الهى مى گوید: قصاص قبل از جنایت نمى شود. این منطق کسى است که حرکت او براى خداست. این شخص(امام حسین (علیه السلام)) مزه دیگرى از زندگى فهمیده است. (این است که در پاسخ به مسلم بن عوسجه مى گوید:) جنگ شروع نشده است و ما نمى توانیم پیشدستى بکنیم. هنوز جنایتى روى نداده است. طرفین هنوز قیافه صددرصد جنگى از نظر رسمى بر خود نگرفته اند. و شمر رد شد و رفت. چنان که على بن ابى طالب(علیه السلام)، ابن ملجم را رد کرد و رفت. على بن ابى طالب(علیه السلام) وقتى به ابن ملجم نگاه مى کرد که عبور مى کرد، مى گفت: «ارید حیاته و یرید قتلى عذیرک من خلیلک من مراد»: من زندگى این مرد (ابن ملجم پلید) را مى خواهم، او کشتن مرا. عذر این دوست مرادى ات را در این مقابله به ضد براى من بازگو کن. این ها مى توانند قانون بسازند و به بشر راه را نشان بدهند، زیرا راه را مى شناسند. حضرت(على) فرمود: من چه کنم؟ من به او چه بگویم که او(ابن ملجم) را بکشم؟ قصاص قبل از جنایت! عین مکتب را ببینید. مکتب یکى است. شب عاشورا، عین همین قضیه درباره مسلم بن عوسجه است. واقعا داستان عجیبى است! این است معناى حرکت الهى! این است معناى این که انگیزه انسان واقعا انگیزه خدایى باشد، در زندگانى، دیگر نه محدود فکر مى کند، نه زندگى اش را محدود مى بیند و نه ناملایمات، روح او را متلاشى مى کند. «الا ان اولیاءالله، لا خوف علیهم و لا هم یحزنون ؛ آگاه باشید که دوستان خدا، نه ترسى باشد بر ایشان و نه اندوهناک مى شوند».


دوشنبه ، ۲آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایکنا]
[مشاهده در: www.iqna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن