واضح آرشیو وب فارسی:اعتماد: داخل پارک نزدیک منزلم قدم می زدم، زیبا، مفرح و دلگشا به راستی که: اگر فردوس بر روی زمین است/ همین است و همین است و همین است. با چه زحماتی با آبرسانی ممتد و نگهداری چمن ها و درخت ها به راستی این پارکبان ها معجزه می کنند. ولی کو قدردان. در حال گذر از کنار آبنما دیدم یکی از همشهری هاته سیگار روشن خود را روی چمن ها انداخت. با ملایمت جلو رفتم و گفتم این چمن ها زنده هستند و سیگار شما آنها را می سوزاند. لطف کنید سیگار را زیر پای تان خاموش کنید. ناگهان طغیان کرد و گفت من مالیات می دم و دلم می خواد سیگار را روی چمن خاموش کنم. بنده عرض کردم، همه این مردم هم مالیات می دهند و می خواهند این چمن ها سبز باشند. یکی از دوستان آمد وبنده را معرفی کرد و غائله ختم شد. چند روز بعد، همین مالیات دهنده را در حال مشاجره سخت با یکی دیگر از کاربران پارک دیدم. آن شخص دیگر سیگار خود را (به همان سیاق) پرت کرده بود و به گردن و سینه نوه مالیات دهنده برخورده بود و ایشان صدای اعتراض خود را به افلاک رسانده بود. عاشق جنوب شهر خودمان هستم آخر بچه همان جاها هستم، وقتی به چهارراه مولوی، خیابان خراسان و یا ناصرخسروی عزیزم (دبیرستانم، دارالفنون) می روم، روی زمین راه نمی روم، پرواز می کنم. خیابان ها، مردم، کسبه، لهجه ها و خلاصه همه چیز به نظرم آشنا می آیند. همه چیز با برادرم که تقریبا همه عمرش ساکن سوییس بوده در خیابان ناصر خسرو قدم می زدیم. دستفروشی کنار خیابان داد می زد مهره مار... برادرم گفت این دیگر چیه؟ گفتم هر کسی داشته باشد دردل مردم جامیشه. برادرم نگاهی به دستفروش ژنده و ناپاک کرد و گفت پس چرا این مهره مار در خود فروشنده اثر نکرده. گفتم آخر ایشان معتاده. برادرم گفت داداش میای نجاتش بدیم؟ گفتم فکر خوبیه. پیش او رفتیم. گفتم برادر، ما حاضریم ترا بخوابانیم، اعتیادت را معالجه کنیم و برایت کار پیدا می کنیم و هرطور که بخواهی کمک کنیم، به شرطی که بخواهی. نگاه سردی به ما کرد. شماره تلفنم را گرفت و ما رفتیم ،هنوز داد می زد «مهره مار» .پنج ماه گذشته تلفنی از او نداشته ایم. فاضلی می گفت نه جهنمی از جهنمی بودنش زجر می کشد و نه بهشتی در این دنیا از بهشتی بودنش لذت می برد. راست می گفت. در گوشه خلوت پارک صدف، جایی که رفت و آمد کمتر اتفاق می افتد در کنار نرده های پارک دو تا خانم را دیدم که مشغول غذا دادن به گربه ها بودند. چه منظره جالبی بود. این دو نفر از خانه غذا آورده بودند و چهار گربه دور آنها جمع شده بودند و از دست آنها غذا می خوردند. محو تماشا شده بودم. پرسیدم، کار هر روز آنها بود. گربه ها را صدا می کردند. می آمدند غذا می خوردند و گوشه ای دست و پای شان را می لیسیدند. آرام و خوشحال. بدون نگرانی از غذای بعدی که خواهد رسید یا نه؟ ایمان و توکل و زندگی در لحظه نه پشیمانی از گذشته و نه نگرانی از آینده. آیا ما هم همین طور زندگی می کنیم و یا نادم از گذشته و نگران آینده ،حال را رها کرده ایم؟ دو پسربچه 12- 10 ساله با چوب به گربه هایی که چرت می زدند حمله کردند با سر و صدای فراوان و زدن چوب به زمین . گربه ها از حالت آرامش به طور انفجاری از جا پریدند و به زیر درختی پناهنده شدند. از دیدن این منظره خونم به جوش آمد و فریاد زدم چه کار می کنید؟ بچه ها جا خوردند. یکی از آنها گفت بازی می کنیم. گفتم گربه ها هم میل دارند که با شما بازی کنند؟ اینها که ترسیده اند و از دست شما فرار می کنند. از آنها عذرخواهی کردم که صدایم را بلند کردم. بعد از مدتی پیشی پیشی کردم یکی از گربه ها از زیر درخت به طرفم آمد، چه زود رفتار بد بچه ها را فراموش کرد. بچه ها قول دادند که دیگر حیوانات را آزار ندهند. قول!
شنبه ، ۳۰آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اعتماد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]