واضح آرشیو وب فارسی:پویش: 10 آبان 94 ساعت 16:10 بعد ازظهر د ر زمان مقرر و رأس ساعت 16 که با آقای باد امچیان قرار گذاشته بود یم رفتم پایین چهارراه ولیعصر و سر کوچه ای که کافه د ر آن بود ایستاد م. آقای جوانی با ریش پروفسوری و عینک آفتابی کنارم ایستاد . شلوار جین پوشید ه بود و یقه کاپشنش را د اد ه بود بالا. آرام خود ش را به من نزد یک کرد و گفت: «آسمان آفتابی و هوای د ل انگیز.» گفتم: «نچ! آسمان ابری و سوز پاییزی!» گفت: «ای بابا... میگم آسمان آفتابی و هوای د ل انگیز!» من د وباره حرفم را تکرار کرد م. فکر کرد ه اگر فشار بیاورد من موضع خود م را عوض می کنم! نخیر آقا جان؛ ما جلوی اوباما هم مقاومت می کنیم، چه برسد به یک جوانک یک لا قبا. جوانک از گفت وگو با من پشیمان شد و سمت د یگر کوچه ایستاد . مد ام مرا نگاه می کرد ، برایم سوت می زد با چشمک به من گرا می د اد . گفتم شاید رئیس جمهور را شناخته و د رخواست امضا یا راه اند اختن کاری د ارد . ولی به د لیل برخورد غیرمود بانه اش تصمیم ند اشتم کارش را راه بیند ازم. موبایلم را برد اشتم و به آقای باد امچیان زنگ زد م. ریجکت کرد . حد س زد م که جا زد ه و نمی آید سر قرار. سر که چرخاند م د ید م پسرک نیست. چند لحظه بعد از آقای باد امچیان اس ام اس آمد : «برگرد بیا سمت کافه.» آرام به سمت کافه رفتم. فقط صد ای موسیقی می آمد . نگاه کرد م د ید م د رِ کافه اند کی باز است، مشتری ها و فروشند ه ها همه خوابند ، پسرک جوان سر کوچه با د ست به من اشاره کرد : «بیا!» گفتم شاید همراه آقای باد امچیان باشد . وارد که شد م کسی جز او نبود . جلو آمد و گفت: «چطورید آقای روحانی؟» تازه از توطئه خبرد ار شد ه بود م. جیغ کشید م: «جلو نیا! چی می خوای از جونم؟» همین طور که کاپشنش را د رمی آورد گفت: «چرا این طوری می کنی؟ بابا چرا هی بهت میگم آسمان آفتابی و هوای د ل انگیز نمی گیری؟!» گفتم: «چی میگی؟ باهام چی کار د اری؟ می خوای به جون رئیس جمهور سوءقصد کنی؟!» گفت: «این حرف ها چیه؟ بیا اینجا بشین تا کسی صد امون رو نشنید ه. بیا اینجا، کاریت ند ارم.» گفتم: «د روغ می گی، می خوای ترور کنی!» ناگهان ریش و موهایش را کند و از زیرش آقای باد امچیان د رآمد ! گفتم: «ئه! اسد ا... تویی؟» گفت: «بابا هی رمز شب رو میگم، تو متوجه نمی شی.» گفتم: «رمز شب نذاشتیم که ما مرد حسابی.» گفت: «مگه حتما باید بذاریم؟ توی همه فیلم ها رمز شب شبیه همینه د یگه. آسمان آفتابی و هوای د ل انگیز.» گفتم: «زهره ام ترکید مرد حسابی! این بازی ها چیه؟ بابا شما قد یمی ترین تشکیلات هستید . از چهارتا پاید اری چی می ترسید ؟» گفت: «پول د ارن، رسانه د ارن، نیروی آماد ه به کار د ارن. از پسشون برنمیایم.» گفتم: «د ِ همین د یگه! بابا ما توی د ولت قد رت که د اریم. شما هم که پول د ارید . تجربه و سیاست هم که د اریم. بیاین بشینیم با هم یه طرحی بریزیم آخه برای چی باید چهارتا پاید اری چی واسه این کشور تصمیم بگیرن و به ماها امر و نهی کنن.» چهره اش برافروخته شد . مصمم مرا نگاه کرد و گفت: «راست می گی! ما با همکاری هم از پسشون برمیایم. ما سابقه د اران این کشوریم.» گفتم: «سابقه د اران؟!» گفت: «نه نه! منظورم سابقونه؛ یعنی قد یمی های این کشور. ریش سفید ا.» گفتم: «آفرین! همینه.» گفت: «من مصمم هستم که همکاری کنیم. از هیچکس هم نمی ترسم. حالا چی کار کنیم؟» تا آمد م حرف بزنم، موبایلش زنگ خورد و گفت: «آخ آخ نبویانه. پید ام نکرد ن شک کرد ن، من باید برم. بعد ا حرف می زنیم.» وقایع نگار 10 آبان 94: 1. همان د یروزی روزنامه قانون/
چهارشنبه ، ۱۳آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پویش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]