تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836380247
جلوه هائي از سلوك اخلاقي آيت الله كاشاني(2)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جلوه هائي از سلوك اخلاقي آيت الله كاشاني(2) گفتگو با سيد احمد اسلامبولچي در مورد رابطه آيت الله كاشاني و فدائيان اسلام چيزي به ياد داريد؟ مرحوم نواب را به ياد دارم، ولي اين بندگان خدا يك جاهائي تند رفتند. مرحوم آقا نمي خواستند آنها گرفتار و اذيت بشوند، ولي بعضي جاها به حرف آقا گوش نمي دادند و كار خودشان را مي كردند. آقا براي نجات آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد، مي كردند و لي يك وقتهائي يا اينجا نبودند و مثلا در تبعيد لبنان بودند كه سيد حسين امامي اعدام شد و يا در زندان بودند و يا دوره اي بود كه به خاطر جو فشار و تهمت، ديگر مثل سابق نمي توانستند براي آنها كاري بكنند. از رويداد راهپيمائي از منزل آيت الله كاشاني به طرف مجلس و صحبتهاي سيد حسن امامي عليه هژير خاطراتي را نقل كنيد. چيز زيادي يادم نمي آيد. فقط يادم هست كه آقائي به اسم خاقاني بود كه جثه پهلواني بسيار تنومندي داشت و چند تا از اسلحه هاي ماموران را گرفته و نصف كرده و بالاخره هم او را كشتند. رويداد مهم ديگري كه كاملا در خاطرتان نقش بسته، كدام است؟ مسئله ايجاد سازمان امنيت به دست مصدق است. ما غالبا خيال مي كنيم اين سازمان را آمريكائيها راه انداختند. در حالي كه اين طور نيست. مصدق به مرحوم كاشاني پيشنهاد تشكيل اين سازمان را داد كه آقا به شدت مخالفت كردند و استدلالشان هم اين بود كه، «ما در مجلس هستيم، تو هم كه رئيس قوه مجريه هستي و مردم هم با هيچ كدام مخالفتي ندارند و با ما هم جهت هستند. سازمان اطلاعات را براي دستگيري چه كساني مي خواهي راه بيندازي و گيرم كه در دوران حيات تو قابل كنترل باشد، بعد از تو چه كسي تضمين مي كند كه اين سازمان به جان هر كسي كه مي خواهد حرف حقي بزند، نيفتد!» اين مورد يكي از شديدترين موارد اختلاف آقا با مصدق بود. منطق مصدق براي راه اندازي اين سازمان چه بود؟ در بحثهائي كه با آقا داشت مي گفت، «ما بايد براي بقاي خودمان، اين سازمان را راه اندازي كنيم كه به ما گزارش بدهند چه كسي با ما مخالف است كه يك وقت رو دست نخوريم.» كه آقا همان مطلبي را كه عرض كردم، به او گفتند. مرحوم كاشاني براي مقابله عملي با اين كار مصدق چه كردند؟ آقا ديدند در هيچ جا نمي توانند حرفشان را به گوش مردم برسانند، ده شب در منزل خودشان روضه خاني راه انداختند. شب اول صفائي سخنراني كرد كه از راديو هم پخش شد. چطور راديو پخش كرد؟ شب اول هنوز مقدمات حرفها بود و خيلي متوجه موضوع نبودند. شب دوم همان حرف آقا را گفت كه، «اگر سازمان امنيتي برقرار شد، اگر روزي نخست وزير فوت كند، اين سازمان چه به روز ملت خواهد آورد؟» من روي پشت بام ايستاده بودم و اينها را مي شنيدم، چون مي ديدم شرايط خيلي نگران كننده است مي ترسيدم چاقوئي چيزي بخورم. همان جا ماندم و پائين نرفتم. ناگهان از آن ميان يك آدم قد بلندي از جا بلند شد و سرو صدا راه انداخت. اسمش چه بود؟ اسم نبرم بهتر است. چون بعدها به اسم يك انسان وطن دوست ملي گرا خيلي اسم و رسم در كرد. از فردا شب نگذاشتند سخنرانيها از راديو پخش شود، ولي مجلس ادامه داشت. شب سوم صفايي باز آمد و با لحن شديدتري قضيه سازمان امنيت را مطرح كرد و آنها ريختند و چند نفري را چاقو زدند. در اين شب، طرفداران آقا تعدادي چوب تهيه كرده بودند. كه دست كم به اين شكل، مقابله كنند. مهاجمين يك كاميون آجر در كوچه جلوي مغازه اي ريخته بودند. يك نفر از همان مهاجمها سوتي كشيد و چراغهاي خانه خاموش شدند و در تاريكي شروع كردند به انداختن آجرها. مرحوم كاشاني زير چراغي كه برقش از حياط بغلي بود، ايستاده بودند. يكي از اين آجرها خورد به شيشه بالا سر آقا و خرد ه شيشه ها ريخت روي سر ايشان. يكي از لوتيهاي محل كه خيلي هيكل درشتي داشت، فرياد زد، «آقا! شما بيائين برين.» آقا گفتند، «خير! خون من رنگين تر از بقيه نيست.» خلاصه آن آقا كه اسمش امير انگوري و مردي لوتي مشرب بود، آقا را انداخت روي شانه اش و از داخل دالان جلوي خانه برد حياط پشتي. در وسط اين معركه، آقاي حدادزاده به دفاع از آقا، مقاومت مي كرد كه او را با چاقو و زنجير زدند و در راه بيمارستان فوت كرد. از اين لحظه، مقابله صريح حكومت مصدق با آقا شروع شد. از فردا هم ماموران، هر كسي را كه در اين سنگباران زخمي شده بود، مي گرفتند و مي بردند و اين اولين خاصيت سازمان امنيت مصدق بود. از دوره ترور شخصيت آيت الله كاشاني چه نكاتي را به ياد داريد؟ آقا مي گفتند، « هر كسي هر چيزي كه به من بگويد او را مي بخشم، فقط آنهائي را كه مي گويند فلاني انگليسي است، نمي بخشم.» واقعا سخت است كه يك نفر در جواني عليه انگليس بجنگد انگليسي ها به عراقيها بگويند، «يكي از شروطي كه دست از سر شما بر مي داريم، تسليم اين فرد است.» و بعد هموطنان خودش بگويند كه او انگليسي است! از دوران مبارزه در عراق چه خاطره اي را براي شما نقل كردند؟ آقا مي گفتند، «موقع فرار از عراق، سوار كشتي شديم كه بيائيم ايران، ديدم كه توپهاي انگليسي، كشتي را نشانه رفته اند. اولش فكر كردم غرق مي شويم و اين حرفها، ولي بعد به خودم گفتم، «خب! حالا آمديم و اين گلوله توپ به كشتي خورد مگر تو يك جان بيشتر داري؟ دست كم براي يك هدف درست از دنيا رفته اي.» آقا مي گفتند اين حرف را كه بخودم زدم. ترس به كلي از دلم رفت. چه خاطره اي هنوز هم خاطر شما را آزار مي دهد؟ آخرين باري كه آقا را در بيمارستان بستري كردند، موقعي كه ايشان را به خانه برگرداندند، با اين كه خيلي ضعيف شده بودند، گفتند، «مرا ببريد ببينم وضعيت ساختمان مسجد در چه مرحله اي است.» با آن وضعيت جسمي و بيماري سخت، دائما به فكر اين جور چيزها بودند. آقا را كه آورديم خانه، من فورا رفتم يك عكاس را آوردم و گمان مي كنم آخرين عكس آقا، همين باشد كه او برايم گرفت. تاريخ عكس 40/11/10 است، ده يازده روزي قبل از فوتشان. آن قدر تهمتهاي عجيب و غريب به آقا زده بودند كه خيلي ها نمي دانستند چطور جبران كنند. آقاي بود به اسم عباس حيدري كه پايش هم لنگي مي زد. وقتي خبر فوت آقا را شنيد، لنگان لنگان خودش را رسانده به ما و گفت، «يكي از بستگان آقا را به من نشان بدهيد.» جنازه آقا را داشتند كنار حوض غسل مي دادند. گفتيم، «قضيه چيست؟» گفت، «به من گفته بودند كه اين آقا اصلا مسلمان نيست. من هم چند جائي نقل كرده ام. حالا آمده ام اظهار شرمندگي كنم و همه جا هم خواهم گفت كه ايشان مسلمان بوده و مسلمان از دنيا رفته است.» و انصافا هم از آن به بعد براي تكريم آقا، هركاري از دستش برآمد كرد و هر جا رسيد فرياد زد كه شان و مقام آقا چيست. از تشييع جنازه مرحوم كاشاني بگوئيد. روزي كه داشتيم جنازه او را از مسجد سپهسالار بيرون مي آورديم كه ديدم همان عباس حيدري رفته جاي بلندي ايستاده و درباره آقا حرف مي زند و به مردم مي گويد كه چه دروغهائي را به آقا نسبت داده بودند و خلاصه با صداي بلند از بازماندگان آقا حلال بودي مي طلبيد. يادم هست كه يك فولكس مرا سوار كرد و من شروع كردم به خواندن قرآن، در اين جا دلم مي خواهد خاطره اي را نقل كنم. ما مي خواستيم هيئتي درست كنيم براي خواندن قرآن و مسائل. رفتيم پيش آقا و پرسيديم، «اسمش را چه بگذاريم؟» آقا گفتند، «بگذاريد مروجين قرآن.» من گفتم، «آقا يك اسم كوچك تري،مثل هيئت احمدي، محمدي يا امثال آن.» آقا فرمودند، «بي سواد گفتم مروجين قرآن.» خلاصه رفتيم و اسم آن را گذاشتيم مروجين قرآن. بعد هم معلمي از آموزش و پروش را خدا نصيب ما كرد كه هر جلسه يك آيه قرآن را مي گفت و معني مي كرد و درباره اش حرف مي زد. دفعه بعد مي گفت كه آيه قبلي را از حفظ بخوانيد و آيه بعدي را درس مي داد. بعدها دروس اين جلسات را به سه زبان انگليسي،آلماني و فرانسه هم ترجمه كرديم. اسم اين معلم شما چه بود؟ استاد بختياري نژاد. آيا اين شكل كار به توصيه آيت الله كاشاني بود؟
بله، هر شب جمعه اين برنامه را داشتيم و آقا گاهي مي آمدند هفت هشت ده دقيقه اي مي نشستند و مي رفتند و اين آمدنشان تشويقي براي ما بود. البته ما ها همگي مردد بوديم كه نكند اين آقا كه روحاني نيست، يك وقت ما را گرفتار افكار انحرافي كند. چند نفري رفتيم پيش آقا و اين مسئله را با ايشان مطرح كرديم. آقا فرمودند يك روزي قرار مي گذاريم بيايد اينجا، من با او مفصل صحبت مي كنم. خلاصه اين جلسه پيش آمد و آقا از ايشان سئوالات متعددي را درباره قرآن و نهج البلاغه پرسيدند و ايشان بسيار مسلط بود. صحبتهايشان تمام شد و ما جلسه را ترك كرديم و فردا رفتيم خدمت آقا كه،«آقا چه شد؟ نظر شما چيست؟» آقا حرفي زدند كه من واقعا دلم سوخت و هرگز از يادم نمي رود. ايشان گفتند، «من اگر پنج جوان مثل اين آدم در كنارم داشتم. انقلاب به راه مي انداختم.» ديدم كه اگر در اطراف آقا پنج جوان مثل ايشان وجود داشتند، آقا اين قدر احساس غربت نمي كردند. به هر حال وقتي آقا ايشان را تائيد كردند، ما كاملا فكرمان را در اختيار آقاي بختياري نژاد گذاشتيم و من هنوز آن جزوه ها را دارم و به فرزندانم داده ام و گفته ام هر وقت خواستيد درباره قرآن، فهم عميق پيدا كنيد اين سي آيه را دقيق بخوانيد و باقي را هم اگر نخوانديد، به اندازه كافي مطلب دستگيرتان مي شود كه دنيا و آخرتتان را تامين شود. با توجه به بي مهريهائي كه مردم نسبت به ايشان كردند و حتي كار را به جايي رساندند كه به ايشان سلام هم نمي كردند، آن تشييع جنازه بسيار باشكوه را چگونه توجيه مي كنيد؟ ما از اين چيزها زياد ديده ايم. ما در انقلاب خودمان هم داشتيم كه اختلافاتي بود، ولي وقتي پاي اسلام و دفاع از روحانيت در ميان باشد،مردم اين مسائل را به كلي كنار مي گذارند. شما در روزهاي آخر عمر آيت الله كاشاني در كنارشان بوديد. حالات جسمي و روحي ايشان چگونه بود؟ نماز كه مي خواندند يك قدري اشتباه مي كردند. افكارشان خسته شده بود. نوعي فراموشي به ايشان دست داده بود. از روزي كه شاه به ديدن آيت الله كاشاني آمد چه خاطره اي داريد؟ من خودم حضور نداشتم، ولي بعدها از قائم مقام رفيع شنيدم كه به شاه گفته بود، «آيت الله كاشاني دارد از دنيا مي رود و مشكل تو دارد حل مي شود.» شاه بدون اين كه خبر بدهد، مي آيد و از دالان كه وارد مي شود، نگاهي به منزل مي اندازد و مي پرسد،« خانه آيت الله كاشاني اين است؟» لابد به او گفته بودند كه آقا در كاخ زندگي مي كند. خاطره ديگرهم يادم هست كه يك شب هژير با يك چمدان پر از پول نزد آقا آمد و گفت، «اين را اعليحضرت براي شما فرستاده اند.» آقا با عصبانيت گفتند، «اين را بردار و از همان راهي كه آمده اي برگرد.» هژير مي گويد، «من اگر اين را به شما ندهم و برگردم، توبيخ مي شوم. براي من خطر دارد و مرا سرزنش مي كنند.» آقا مي گويند، «به درك كه سرزنش مي شوي. بلند شو برو.» كمي هم از ساده زيستي آيت الله كاشاني بگوئيد. يك شب با آقا برگشتيم منزلشان، ايشان به خادم منزل گفتند، «شام را بردار بياور.» سفره كوچكي را آوردند انداختند و چند تكه نان سنگك را گذاشتند. ما معطل كه غذا بياورند.آقا فرمودند، «پس چرا نمي خوريد؟» گفتيم، «هنوز غذا نيامده.» آقا فرمودند، «فكر مي كنيد غذاي اينجا چيست؟» بعد يك باديه آوردندكه در آن مقداري آب گوشت و چند تا سيب زميني بود. خودشان هم آستين رابالا زدند و با ما شام خوردند. يكي ديگر از موارد ساده زيستي آقا اين بودكه ما هفت هشت ده نفر در محضر آقا بوديم كه طلبه اي نزد ايشان آمد و گفت كه براي برگشتن، پولي ندارد. آقا به خادم گفتند، «برو بگو حسين آقا رزاز بيايد.» او كه آمد، آقا پرده را زدند كنار و پيت حلب روغني را كه برايشان هديه آورده بودند به او نشان دادند و پرسيدند چند مي خري؟» گفت، «بيست تومان » آقا فرمودند، «بيست تومان را بده به اين بنده خدا و پيت روغن را بردار و ببر.» مورد ديگري بود كه به آقا گفتند، «فلاني پشت سر شما خيلي بد و بيراه مي گويد.»آقا فرمودند، «حالا كه اين طور است، بايد فكري كرد» فرمودند كه او را بگوئيم بيايد. وقتي آمد، آقا فرمودند، «شنيده ام براي انگليسي ها جاسوسي مي كني.» گفت، «بله، زندگي خرج دارد. آدم هر چقدر هم كه در اطراف شما بپلكد، از پول خبري نيست آنها پول مي دهند.» آقا فرموند، «حرف حساب! پس دست كم از آنها پول بگير، اما اخبار اصلي رابه آنها نده!» در روز تشييع جنازه حال و روز شما چگونه بود؟ من در يك ماشين نشسته بودم كه راننده اش از داش مشدي هاي تهران بود و بعدها همراه مرحوم طيب اعدام شد و طرف ديگر هم از ميداندارهاي مشهور تهران بود كه دم به ساعت به من شير و پرتقال مي داد كه صدايم نگيرد. موقعي كه مي خواستيم راه بيفتيم، ذبيحي آمد و گفت، «تو نمي تواني تا شاه عبدالعظيم، پشت سر هم قرآن بخواني.» گفتم، «خدا كمك مي كند و مي خوانم»دوازده سال قرآن جلسات آقا را خوانده و مكبر ايشان بودم و ابدا نمي خواستم كس ديگري در تشييع ايشان قرآن بخواند. يادم مي آيد روزهاي اولي كه پيش آقا مي رفتم، مرا بلند مي كردند روي بلندي مي گذاشتند و بعضي چيزها را هم غلط مي خواندم. بعضي ها اعتراض مي كردند كه، «بچه! بيا پايين.» آقا مي فرمودند، «كاريش نداشته باشيد، ياد مي گيرد.» در انتهاي مصاحبه اگر خاطره اي از امام داريد نقل كنيد. مجلس اعتراض امام به كاپيتولاسيون بود و من و سه نفر از دوستاني كه در آن جلسه قرآن بوديم، رفتيم قم و جزوه هايمان را كه به چهار زبان بود نشان آيات عظام: مرعشي، گلپايگاني و شريعتمداري داديم و همه آنها تائيد كردند و تشويقمان كردند كه به اين كار ادامه بدهيم. من در آن جلسه تلاوت قرآن كردم و بعد هم حاج آقا مرواريد صحبت كرد و خلاصه اوضاع شلوغ شد و ساواكيها مجلس را با صلوات به هم ريختند. امام در آنجا فرمودند، «صلوات فرستادن حرام است و هر كس صلوات فرستاد، نفر بغل دستي گوش او را بكشد.» بعد رفتيم مدرسه فيضيه كه آقاي انصاري صحبت مي كرد. ساواكيها همان بساط را راه انداختند و قرآن آتش زدند و ما از دستشان فرار كرديم. من در گنجه اتاقي پنهان شده بودم. يكي از ساواكيها آمد و گفت، «كي اينجا قايم شده؟» من فكر كردم مرا ديده و جايم را لو دادم. او داد زد،«بگيريدش، بگيريدش! اين رئيس بقيه است.» عقب سرمان كردند. با توجه به علاقه آيت الله كاشاني و امام به يكديگر، هيچ وقت ملاقات و عيادت آنها را ديديد؟ من امام را اولين بار منزل پدر خانمشان ديدم. ديدم يك آقاي قد بلندي آمدند كه با همه آقايان فرق داشتند. پرسيدم، «كيست؟» گفتند، «داماد آقاي ثقفي و از مدرسين حوزه علميه هستند.» هر وقت هم كه آقا مي رفتند قم، مي رفتند منزل امام. در اواخر عمر هم كه آقا در بيمارستان بازرگان بستري بودند، ممنوع الملاقات بودند. يك روز به دكتر كاشاني گفتند كه، «از قم چند نفر آمده اند ملاقات آقا.» دكتر گفتند، «من كه گفته ام ايشان ممنوع الملاقات هستند.»آقا فهميدند و پرسيدند، «كيست؟» گفتند، «حاج آقا خميني.» آقا بلافاصله در تخت نشستند و گفتند، «بگوئيد زود بيايد.» ناظران مي گويند آقا، امام را در آغوش مي گيرند و مي گويند، «سيد! مرا كه خون به جگر كردند، مواظب باش تو را خون به جگر نكنند.» منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 16 /ج
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]
صفحات پیشنهادی
-
گوناگون
پربازدیدترینها