واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: مجله نوروز > کتاب - قمقمهات را بردار برو پشت این خر و قاطرها و خودت را خلاص کن دیگه! ابراهیم یکهو قرمز شد که معلوم نبود از سرما یا از زور فشار یا خجالت. حالش طوری بود که آنهایی که از ترک دیوار هم خنده شان می گرفت، صداشان بلند نشد. به گزارش خبرآنلاین، «پرسه در خاک غریبه» نوشته احمد دهقان به سرنوشت یک دسته جنگی در یک عملیات بزرگ که برای نجات مردمی که در کردستان عراق هستند میروند، میپردازد. لشکرهای جنگی مأمور هستند در چنین شرایط سخت جوی راهی باز کنند تا علاوه بر اینکه نیروهای خودی بتوانند از آن معبر گذر کنند، راهی هم برای نجات مردم که در حال قتل عام شدن هستند؛ باز کنند. نویسنده کتاب «سفر به گرای 270 درجه» درباره رمان تازه اش می گوید: این اثر فارغ از واقعیت نیست و در تاریخ جنگ میتوان مانند آن را پیدا کرد. دهقان با اشاره به اینکه نوشتن این رمان 2 سال به طول انجامید، می گوید: موضوع رمان «پرسه در خاک غریبه» چندین سال دهن مرا مشغول کرده بود و با آن زندگی میکردم. مطالعه این رمان که هم طعم تلخ جنگ را دارد و هم شیرینی و صفای آن روزهای بچههای جنگ را به تصویر کشیده و انتشارات نیستان آن را منتشر کرده، در ایام تعطیلات نوروزی خالی از لطف نیست، در بخشی از رمان میخوانیم: «عبدالله که توی کیسه خواب کز کرده بود، پا شد نشست و زانوهایش را جمع کرد توی بغل:- جوون، نمی توانی یک مدت دیگه خودت را نگه داری؟ نزدیک اذان صبح است. بالاخره یک جایی نگه می دارند.- ابراهیم جوابی نداد. وضع و حالش طوری بود که احتیاجی نبود دهن باز کند و حرفی بزند.- قمقمهات را بردار برو پشت این خر و قاطرها و خودت را خلاص کن دیگه!ابراهیم یکهو قرمز شد که معلوم نبود از سرما یا از زور فشار یا خجالت. حالش طوری بود که آنهایی که از ترک دیوار هم خنده شان می گرفت، صداشان بلند نشد. با رنگ و روی زرد و صدایی دردناک گفت: «یعنی... کف قطار؟»- نه جوون، آب قمقمه را خالی کن و توی آن...ادامه نداد. جمال تندی گفت: «اگر نمی توانی خودت را نگه داری، همین کار را بکن.»ابراهیم یک کم نگاه نگاه جمعیت کرد و وقتی دید همه دارند با نگاهشان با او همدردی می کنند، دهان باز کرد چیزی بگوید نتوانست. پسرک سبزه رو دوید سروقت وسایل ابراهیم. قمقمهاش را درآورد و جلوی خر و قاطرها، روی علوفههای پراکنده خالی کرد و داد دست او:- برو، برو آن پشت. با دست، پناهگاه پشت حیوانها را نشان داد. ابراهیم زیر چشمی نگاه به آدمها کرد. یک کم این پا و آن پا شد و خودش را تکان تکان داد.عبدالله که متوجه علت نرفتنش شده بود، رو به جمعیتی که عینهو خشت کنار هم دراز کشیده بودند، گفت: «خب،این جوون خجالت می کشد. اقل کم سرهاتان را برگردانید این طرف که برود کارش را بکند.» سرها که برگشت، ابراهیم دوید سه کنج واگن؛ جایی بین حیوانها.صدای تلق و تلوق قطار می آمد و شر شر آب که انگار به روزنهای میریخت. جماعت، هر چه به صدای گوش نواز شر شر گوش دادند و منتظر ماندند که صدا قطع شود، نشد که نشد.- برادرا... برادرا!صدای مضطرب ابراهیم بود. یکی دو نفر بیاختیار رو برگرداندند ببینند چه می گوید و الباقی گوش تیز کردند. ابراهیم- هول و دستپاچه - تقریبا داد کشید:- برادرا... یک قمقمه دیگه!» درباره این رمان اینجــــا بیشتر مطالعه بفرمایید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 342]