واضح آرشیو وب فارسی:طرفداری: باورش کمی سخت است مجموعه بی حوصله و پر توقعی که امروز اجازه تنفس به امثال خسه را نمی دهد زمانی در حضور بوترا و زامورانو برای یک پسر بچه 17ساله جا داشت. او خودش معتقد بود برای پیروز شدن باید به او بازی می دادند، بیراه هم نمی گفت، می گفت؟ حالا تاریخ شاهد ورق خوردن آخرین صفحات حماسه اوست؛ حماسه کولی!طرفداری / محمد عامریان - خسوس خیل رده های پایه اتلتیکو را منحل کرد تا با کج کردن مسیر فرشته به سمت بهشت برنابئو ثابت کند در اسپانیا هم عدو می تواند سبب خیر باشد. از آن روز تا 29 اکتبر 1994 که معبد برنابئو میزبان هبوط یک فرشته بود. آنچه رخ داد رشد بود و پیشرفت و ترقی. اینکه در دامن خانواده ای که طرفدار رقیب بودند به دنیا آمد و در محله فقیر نشین جنوب شهر که عمدتا خاستگاه طرفداران اتلتیکو است، بالید و سرانجام طلایه دار سپاه رقیب شد آدم را یاد داستان های اسطوره ای می اندازد. خواب شیرینی که فقط و فقط یک تعبیر دارد و آن پدیدار شدن فرشته ای تکرار نشدنی در آسمان فوتبال است. فرشته ای که بارها و بارها با چرخیدن در حوالی برنابئو از معبدی که در آن رشد کرده بود محافظت کرد. گاه در کنار ردوندو و مورینتس، گاه با زیدان و فیگو، گاه همراه نیستلروی و روبن و این اواخر با رونالدو و کاکا، میان این همه نام اما، او همان خورشیدی است که سایر ستاره ها نورشان را از او دارند. حداقل برای هواداران رئال که داستان از این قرار است. فصل 1999-2000 بازی برگشت مقابل منچستر یونایتد در اولدترافورد. تساوی نا امید کننده بازی رفت در سانتیاگو به علاوه اوضاع ناخوش تیم با جان توشاک در آغاز فصل و به دنبالش اخراج رکورددار گلزنی در لالیگا تا آن زمان و تن دادن به مرد کم نام و نشان در عرصه مربیگری برای تمام کردن فصل؛ فرصت رویا پردازی را از خرافاتی ترین هواداران رئال هم می گرفت. به این معادله تا الان سراسر باخت اضافه کنید برنده سه گانه فصل قبل را توی زمین خودش با آن خط میانی وحشتناک، گیگز-کین-اسکولز-بکام همه هم در اوج. برای بر هم زدن همه معادلات اما انگار یک آهن ربا توی کفش و یک فرشته کافی بود. جادوی "هافبک دفاعی تیم" ردوندوی آرژانتینی که مثل صاعقه ای بر سر هنینبرگ فرود آمد و رائول که آن روزها هنوز زیر بمباران ستاره های پر زرق و برق پژمرده نشده بود. همان روزها که در آخرین صفحات مجله کیهان ورزشی همیشه اسمش بالای جدول گلزنان بالاتراز ریوالدو نقش بسته بود، بعدها در پایان این بازی به یکی از به یاد ماندنی ترین سکانس های تاریخ تیمی بدل شد که با نام هایی مثل ایوان کمپو، هلگرا، ساویو و صد البته ردوندو و رائول، دوست داشتنی بود بی اندازه دوست داشتنی! همان طور که میان همکار، همکلاسی، همسایه و "دوست" تفاوت ظریفی وجود دارد، به باور من میان یک بازیکن خارق العاده و یک اسطوره نیز تفاوت روشنی هست که خلط این دو مبحث جفایی بزرگ بر هر دوی این تعابیر است. اینکه بهترین مهاجم رئال بود یا نه، اینکه بهترین هفت رئال بود یا نه، اینکه فقط می توانست گل های ساده بزند، تکنیکی نبوده و... حرف هایی است که عموما در تگ موضوعات دوزاری قرار می گیرند. حرف هایی که عموما گواهی بر عدم تعریف درست ذهنی گوینده از میراث اصلی رائول برای رئال است. پیراهن رئال امروز در آفریقا و چین فروش می رود، بازی های رئال در استرالیا و آرژانتین چراغ ها را در ساعات مختلف روز روشن نگاه می دارد زیرا که فوق ستاره های کهکشانی به خوبی رئال را به دنیا وصل کرده اند. اما رائول آیینه ای است که مادرید می تواند خود را در آن ببیند، سنجه ای که می تواند به خوبی نقشه راه را تعیین کرده و گراهای مناسبی برای درک میزان انحراف از مسیر ارائه دهد. در روزگار قحطی سوپراستارهای از خود گذشته و بزرگترهای به معنای واقعی بزرگ، جای خالی رائول، این انسان به تمام معنا روی یکی از صندلی های کلیدی باشگاه بیش از هر زمان دیگری خالی است. سایه کرکس شوم در آسمان اما نشانه خوبی برای گاوباز نبود. بمباران رئال با آن همه فوق ستاره در کهکشانی های یک به منزله به حاشیه رانده شدن هر چه بیشتر فوق ستاره خانگی بود. پیامی که ساده شده اش می شود همان چیزی که کاپلو گفته بود: "خریدن این همه سوپراستار درخط حمله اعتماد به نفس رائول را خواهد کشت." با قلبی زخمی اما گاوباز ادامه داد. سال های خوب دیری نپایید، مثل یک گلوله برف سقوط رئالِ رائول آغازید، سطح میدان پر از نور شد و خورشید ناگهان به سیاهی درنشست. لحظاتی پیش از آن که برای آخرین بار در میدان حضور یابد، دوست داران گاوباز سایه بسیار عظیم کرکسی را دیده بودند بال گشوده که بر سرتاسر میدان گذشته بود و این حادثه را همچون اخطاری شوم از جانب سرنوشت تلقی کردند. سکوت بسان غباری سربی در سرتاسر میدان پیچیده بود و شی شدگی میدان و حاضرین را تنها موومان دوی آرانخوئز پر می کرد. تمام هواخواهانش نیز هنگامی که او را تا دری که بر میدان گشوده می شد بدرقه می کردند ناگهان وحشت زده بر جای ایستادند چرا که بی سبب بوی تند شمع سوخته در مشام شان پیچیده بود اما هرگز نتوانستند گاوباز را از حضور در میدان منصرف کنند. جایی گفته بود "رئال مادرید بزرگترینِ تیم هاست. اینجا خانه من است. من در اینجا بزرگ شدم. این باشگاه به من شکل داده و از من چیزی ساخته که هم اکنون هستم. روزی که دوران بازنشستگی من فرا برسد من باز هم با رئال مادرید ادامه خواهم داد." همین چند جمله کوتاه به خوبی نشان دهنده عمق ریشه های وابستگی او به خانه اش رئال مادرید است. از بین آن همه ستاره پر زرق و برق تجاری، میشد سرش را چسباند روی پیرهن سفید و بی نقش رئال در دهه 60 بی آنکه هیچ خللی به تصویر وارد شود، بی آنکه هیچ پسربچه ای دروغین بودن تصویر را در انبوه جمعیت فریاد بزند، میشد گذاشتش کنار قدیمی ها تا غربت رنگین چشم های او را میان آن همه ستاره تبلیغاتی بی گناه را از یاد برد، قدیم بودند آدم هایی که یک عمر عاشق می ماندند، خوش به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. پول های قارون قرن 21 دنیای فوتبال را که کنار بگذاریم، رئال آنقدر اعتبار دارد که پس از رائول ستاره بزرگی را جانشین او کند، مگر نکرده است؟ رونالدو! همین حالا برنده سه توپ طلا و چهار کفش طلا، جانشین اوست. همین حالا قبل از اینکه رائول به تاریخ بپیوندد، کریستیانو همه رکوردها را جابه جا کرده است. در ضمن هفت او بر تن رونالدو می رقصد. بعد از رونالدو هم حکما ستاره ای دیگر. اما نه در جدول بی تفاوت آمار و ارقام، نه در قاب رکوردهایی که ساخته می شوند تا از بین بروند، نه از سر پز روشن فکری و بر تن کردن شنل رونالدو ستیزی و آنچه به دنبال آن می آید. رائول بالاتر از ابرها در قلب هواداران رئال حک شده است. آنجا که انسان از بیان ساده ویران کننده ترین غلیانات درونی اش باز می ماند ناچار است، ناچار به سراغ شعر می رود، آنجا که واژه های یومیه توان به پشت گرفتن احساساتی که هر چند سال یک بار به سراغ آدم می آیند را ندارند. بوسه های فراوانی بر پیراهن سپید مادرید زده شده و زده خواهد شد. رئال آرزوی خیلی ها بوده است و خواهد بود. داستان ادامه دارد. تم قصه برای من اما همانی است که در همه قصه های عاشقانه ثابت بوده است. آخر قصه همیشه گام های ساکت مردی غمگین است که در سیاهی شب محو می شود. این روزها هر وقت به لحظه خداحافظی همیشگی او، به رئال و رائول و تجانس عجیب این دو واژه فکر می کنم، به همه آنچه در این سال ها رفته است ناخواسته مرثیه لورکا برای ایگناسیو به خاطرم می آید: نه! مگویید، مگویید، به تماشایش بنشینم که من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن، که کنون اندک اندک، می نشیند از پای، و توانایی ِ پروازش، اندک اندک می گریزد از تن.
شنبه ، ۲آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: طرفداری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]