واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
از چوپان جاسوس تا حضور فسقلی در جبهه
با حوصله همه گوسفندها را بازرسی کردیم، زیر شکم یکی از گوسفندها بیسیم بسته بود، تازه فهمیدیم که چوپان جاسوس است و ما یک جاسوس را دستگیر کردهایم.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دوران دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد؛ خاطرات و روایاتی که کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. * جاسوسی در پوشش چوپانی علیاصغر فولادی میگوید: سال 59 در آزادسازی جاده بانه ـ سردشت که 25 کیلومتر بود، گروهی از برو بچههای بهشهر با فرماندهی سردار علی ییلاقی در این عملیات شرکت داشتند، وقتی قله را گرفتیم آقای ییلاقی به من گفت به اتفاق 6 نفر مسئول تامین جاده شوید. ابتدا من نمیخواستم قبول کنم ولی آقای ییلاقی با اشاره سر به من فهماند که باید قبول کنم، ساعت دو بعد از ظهر بود من به اتفاق پنج نفر از نیروها بهسمت جاده حرکت کردیم، یک گله گوسفند نخستین موردی بود که با آن مواجه شدیم، کمیمشکوک به نظر میرسید، به همین خاطر آنها را بهسمت قلهای که نیروها بودند هدایت کردیم، یکی از همراهان میگفت: «احتمال دارد دشمن در پوشش گله دست به جاسوسی بزند، برای همین بهتر است زیر شکم گوسفندها را نگاه کنیم.» با حوصله همه گوسفندها را بازرسی کردیم، زیر شکم یکی از گوسفندها بیسیم بسته بود، تازه فهمیدیم که چوپان جاسوس است و ما یک جاسوس را دستگیر کردهایم، قضیه را به آقای ییلاقی اطلاع دادیم، از این که ما توانسته بودیم، جاسوسی را دستگیر کنیم ابراز خوشحالی کرد. از آنجا که حاکم شرع دستور داده بود خوردن چنین گوسفندهایی بلامانع است، آقای ییلاقی به هر دسته یک گوسفند داد تا آن را کباب کنند و بخورند و گروه تأمین جاده هم از این بذل فرمانده بینصیب نماند.
* نماز بندگی رضا جعفریپور میگوید: شهید ولیالله کاردگر بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد میماند و نماز میخواند، بیشتر وقتها متولی مسجد که همسایهشان بود کلید را میداد به او و خودش میرفت، بعد از این که مسجد خالی میشد میرفت جلوی محراب با خضوع و خشوع فراوان به نماز خواندنش ادامه میداد. هر نمازش 45 دقیقه طول میکشید، سه شب او را تحت نظر گرفتم، شب سوم به من گفت: «دنبال چی میگردی؟» ابتدا از این که فهمیده بود او را تحت نظر گرفتهام کمی جا خورد؛ گفتم: «راستش را بخواهی میخواهم ببینم تو اینجا چهکار میکنی؟ این چه نمازی است که تو میخوانی؟!» لبخند و زد و گفت: «نماز بندگی.» * ابتکار جنگی حسن عالیشاهی میگوید: در عملیات فتحالمبین فرماندهی گروهی از پاسداران اعزامی از مازندران را به عهده بنده گذاشتند، شب عملیات بعد از اعلام کردن رمز عملیات، ما هم به اتفاق بقیه رزمندگان وارد عمل شدیم. در طول عملیات تعدادی از بر و بچههای گروه ما شهید و تعدادی نیز مجروح شدند که اگر بخواهم بهطور دقیق بگویم، 80 درصد از نیروهای ما مجروح یا شهید شدند، شهید اسماعیل پناهی که از هممحلیهای ما بود، رو کرد به من و گفت: «با این وضعیت باید دست به ابتکاری بزنیم.» گفتم: «چه ابتکاری؟» گفت: «هر کداممان باید بهجای چند رزمنده بهسوی دشمن تیراندازی کنیم.» خودش اولین کسی بود که وارد عمل شد، آرپیجی را برداشت و شروع کرد بهسوی مواضع عراقیها شلیک کردن، گلولهها را از چند جای متفاوت شلیک میکرد تا عراقیها خیال کنند ما چند آرپیچیزن داریم، بعدها ما از ایدهاش در عملیاتهای دیگر هم استفاده کردیم.
* دعا کنید شهید شوم منصور علینژاد، برادر شهید رسول علینژاد میگوید: در آخرین جلسهای که با مردم محلمان داشت، آقای افخمی که آن وقتها بخشدار شهر بهشهر بود را هم دعوت کرد تا در جلسه حضور داشته باشد، آن شب در رابطه با مسائل عمران و آبادی محله حرفهای جالبی زد، از مردم خواسته بود برای عمران و آبادی آستین بالا بزنند و در این امر الهی سهمی داشته باشند. در پایان جلسه، شهید رسول رو کرد به مردم و آقای افخمی گفت: «من حاجتی دارم که از همه عزیزان میخواهم دعا کنند حاجتم برآورده شود.» خیلیها دوست داشتند بدانند حاجت رسول چیست، یکی گفت: «انشاءالله خیر است، چه حاجتی داری رسول جان!؟» رسول رو کرد به جمعیت و گفت: «دعا کنید من شهید شوم.» این جلسه در دی ماه اتفاق افتاد و رسول در 21 بهمن سال 1364 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. * موقع عمل به آنها میگویم فسقلی چه کسی است؟ ولیالله نظری میگوید: تابستان سال 65 خیلی از نیروهای لشکر 25 کربلا که مستقر در هفتتپه بودند گرما زده شدند، بهطوری که ما یک حوض آب یخ آماده کردیم و بچهها را دستهجمعی میفرستادیم داخل حوض آب. آن وقتها من مسئول بهداری پادگان شهید جعفرزاده اندیمشک بودم، یادم میآید یک ریسمانی تو راهرو کشیدیم و سرمها را بهصورت ردیفی به آن آویزان کرده بودیم و مریضها را کنار هم خواباندیم. سَرم عجیب به مریضها گرم بود که یکهو چشمم به شهید نورالله عالیشاهی افتاد، با خنده گفتم: «تو را چه به جبهه آمدن! اگر عراقیها تو را اسیر کنند، نمیگویند ایرانیها نیرو نداشتند این فسقلی را گرفتند آوردند؟!» با همان بیحالی گفت: «موقع عمل که شد، به آنها میگویم، فسقلی چه کسی است.»
* نگذارید مردم به انقلاب بدبین شوند حبیبالله نادری میگوید: اوایل انقلاب برو بچههای مذهبی در قالب شوراها و انجمنهای اسلامی به خدماتدهی مردم میپرداختند، یکی از روزها به من گفتند تو مسئولیت توزیع روغن جامد را بهعهده بگیر، من قبول کردم، یادم میآید آخرین ساعات توزیع روغن بود که مادر شهید عباسعلی مظلومیآمد پیش من و گفت: «اگر میشود حلب روغن را بدهید به من!» من قبول کردم، وقتی حلب را به او دادم، عباسعلی متوجه شد، با عصبانیت آمد و حلب را برداشت و گفت: «چون من مسئولیت دارم، شما حق ندارید حلب را به مادرم بدهید، مردم از این کارمان به انقلاب و انقلابیون بدبین میشوند، آن را بده به یک نفر دیگر که نیازمند است، ما نباید بگذاریم مردم نسبت به انقلاب بدبین شوند.» انتهای پیام/86029/
94/08/01 - 08:31
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]