واضح آرشیو وب فارسی:شفا آنلاین: شفا آنلاین>اجتماعی>سلامت >دلش یک حمام داغ می خواهد. یک دوش آب گرم که کسی پشت سرش مدام به در نزند. جایی که فاضلابش بوی لجن نگرفته باشد و صدای استفراغ بیمارهای دیگر از اتاق به گوش نرسد.به گزارش شفا آنلاین ، اما تهران خسیس است و از تمام داشته هایش تنها یک گوشه پیاده رو را به این زن 30 ساله همدانی بخشیده است. حالا دو ماه است که نور چراغ قوه، مثلث نارنجی رنگ چادر را از دل شب بیرون می کشد تا مهناز و برادرش کارت ملاقات را جابه جا و شیفتشان را عوض کنند. صبح، آفتاب از پنجره بی جان چادر می گذرد و روی پای پسر می افتد. مهناز از راه می رسد و دوباره شیفت عوض می شود. یک بار هم بعد از شیفت شب آنقدر غرق خواب می شود که گوشی موبایلش را می دزدند. «ساعت 6 صبح رسیدم به چادر و خوابیدم، یک ساعت بعد بیدار شدم و دیدم توری چادر را باز کرده اند و گوشی ام را برده اند.» این را مهناز می گوید؛ درحالی که حواسش را جمع تمیز کردن چارگوشه چادر کرده است. در چادرشان منچ دارند. اخیراً عصرها هم چایی شان را از همسایه شان می گیرند. همان زن و مردی که سه روز از آمدنشان گذشته و با سرد شدن هوا، گاز پیک نیکی، درمان دردشان شده است. روبروی بیمارستان پرایدی پارک کرده است. از صندلی عقب ماشین ها می شود فهمید که بیمار را از شهر دوری به تهران رسانده است. پتوهای مسافرتی، فلاسک، دستمال و از همه مهم تر صندلی که تا انتها خوابیده است. ماشین پشت او همین وضع را دارد. یک روآی نقره ای که مرد روی صندلی عقب آن دراز کشیده است. او هر چند روز یک بار از کرمان می آید و می رود. بیش از یک ماه است که مادرش بیمارستان مانده است. حین حرف زدن با گوشی موبایلش به پو (یک بازی موبایلی) غذا می دهد. چهره اش را آفتاب کرمان سوزانده و از همه مهم تر دست چپش از سوختگی قرمز شده است. «آنقدر این چند روز رانندگی کردم، که دست راستم بر اثر نور آفتاب پوست انداخته. هر بار تا خوب شود، دوباره می سوزد.» مرد دیگری روی سکوهای بیمارستان نشسته. ماشینش را دوبله پارک کرده و شب اول را با استرس زیادی پشت سر گذرانده؛ «دیروز عصر از بروجرد به تهران رسیدیم. دخترم را بستری کردند و من و مادرش در ماشین خوابیدیم. حوالی ساعت 3 صبح با داد و بیداد یک نفر چشممان را باز کردیم و فهمیدیم یکی از همراهان بیمار دزدی را فراری داده است.» داستان این بوده که دزدی درب 206 یکی از بیماران را خم کرده که مرد دیگری بیدار می شود و او را فراری می دهد. این مرد بروجنی ادامه می دهد: «من واقعاً نمی فهمم این جا چرا پارکینگ ندارد؟ جایی هم برای کسانی که از شهرستان می آیند نیست. اینجا پایتخت است و همه مراکز درمانی در آن متمرکز شده است. کاملاً بدیهی است که مهاجرهای زیادی را از دور بطلبد.»
چهارشنبه ، ۲۹مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شفا آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]