واضح آرشیو وب فارسی:اعتماد: نازنین متین نیا | یک نفر را می شناسم که از گوگل پیشنهاد کار داشته. اما درگیر شاگردهایش بوده و طلاهای المپیاد؛ ایمیل ها را «اسپم» می شناخته و مدام پاک می کرده. تا اینکه یک روز به ایمیل ها نگاه می کند و می بیند که پیشنهاد کار است. پیشنهادی که می تواند زندگی اش را زیر و رو کند و بدون دردسر از سرکلاس ایستادن و گچ خوردن و با بچه های تیزهوش مردم سروکله زدن، به آرامش و بی نیازی برسد. اما، برخلاف روند معقول و مد شده سال های اخیر، تصمیم می گیرد که پیشنهاد را رد کند و نرود. می ماند اینجا و حالا یک کافه دارد پر از کتاب های ریاضی و روانشناسی و هزار و یک دردسر مربوط به کافه داری؛ سرکلاس ها می رود و بعد به حساب و کتاب کافه می رسد و رتق و فتق اموری که هیچ ربطی به دانش، سواد، هوش و استعدادش ندارد. یک نفر دیگر را می شناسم که تصویرساز است. تصویرسازی را شبیه «نفس» می داند و قلمش گاهی دوستان گرافیست خارجی توی صفحه فیس بوکش را متحیر می کند، اما خودش می گوید: « کار دل پول ندارد» و همین است که در یک شرکت تبلیغاتی آیکون های بستنی و شیر و ماست و... طراحی می کند. یک نفر دیگر هم هست که دکترای زبان و ادبیات فارسی دارد، کتابی نیست که نخوانده باشد و وقتی بحث به اسطوره شناسی می رسد، معلومات و دانشش آنقدر زیاد است که می تواند ساعت ها حرف بزند و تمام نشود. اما کارمند شده و توی ساعت های بیکاری کار کارمندی، سریال می بیند و به اینکه نمی خواهد در 40 سالگی کارمند باشد و نمی داند که می خواهد چه کاره باشد فکر می کند. یک نفر دیگر هست که سال هاست داستان می نویسد و داستان ها را می گذارد توی یک پوشه و به جای داستان نویسی، نثرش را خرج روزنامه ها می کند تا با اندک پول روزنامه نگاری زندگی اش بچرخد و داستان ها در پوشه خاک بخورند. از این یک نفرها در اطراف من زیاد است. در اطراف ما نسل سومی ها که این روزها نسل سازندگی به حساب می آییم و سال هاست که فکر می کنیم: «زندگی با ما شوخی کرده و رویاهای ما را خورده.» توانایی ها و استعدادهای ما گمشده و در این گمگشتگی، بیشترین ضربه را آنهایی خورده اند که واقعا استعداد و توانایی عجیبی داشته اند و هیچ وقت دیده نشده اند. آنهایی که نه رفتن را انتخاب کرده اند و نه شرایط اجتماعی به آنها اجازه رشد بیشتری داده و در نتیجه استعدادها، توانایی ها، رویاهای بزرگ سازندگی، همه در کنجی خاک می خورند و هیچ کس نیست که حواسش به اینها باشد. البته نه اینکه کسی نباشد، اما وقتی بحران از حد گذشته و مدیران اجتماعی درگیر حل پرونده بیکاری کلی هستند یا پیدا کردن راه حلی برای تمام تحصیلکردگان بیکار و مسائلی از این دست، دیگر جایی نمی ماند برای استعدادی که در کنجی خاک می خورند و صاحبش آنقدر باهوش و توانمند بوده که توانسته وسط این همه مشکل حداقل راهی برای گذران زندگی پیدا کند و در صف بیکاران ننشیند. این چنین است که این استعدادها به جای اینکه نقطه مناسب خود را پیدا کنند و به مسیری درست وارد شوند، در یک دودوتا چهارتای منطقی و همراه با شرایط، هدر می روند و به جای اینکه بخشی از سازندگی اجتماعی را در دست بگیرند، تبدیل به گره اجتماعی می شوند. گرهی نادیده که این روزها میان مشکلات درشت تر گم شده و احتمالا زمانی سرباز می کند که دوران میانسالی این آدم ها شروع شود و همه، تبدیل به پیرمردها و پیرزن های افسرده ای شوند که خاطره روزگار جوانی و آن همه استعداد به هدر رفته را برای نسل جوان تر روایت می کنند و به جز حسرت، چیز دیگری ندارند. حسرتی که این روزها، پشت خبرها و نگرانی همگانی از مشکلات بزرگ تر گم شده و گاهی خودش را به بهانه خبری مثل به مدیریت رسیدن جوان ایرانی در توییتر نشان می دهد. همه درگیر خبر شده اند که توییتر چقدر بزرگ و موفق است و یک ایرانی چقدر بزرگ و موفق است که می تواند مدیر توییتر باشد و تا خبر میزان حقوقش را دنبال می کنند، بدون اینکه ببینند، در همین نزدیکی، آدم هایی بزرگ تر و با استعدادتر از این مدیر، در همسایگی آنها زندگی می کنند و فقط کسی حواسش نیست.
یکشنبه ، ۲۶مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اعتماد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]