تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه نيّت فاسد شود، بلا و گرفتارى پيش مى آيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830472384




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

«عشق» جلوه ای از زندگی «دختر شینا» و همسر شهید اوست


واضح آرشیو وب فارسی:تا شهدا: «حاج ستار ابراهیمی هژیر» فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) لشکر انصار الحسین(ع) از شاخص ترین رزمندگان دوران دفاع مقدس است که با انتشار کتاب «دختر شینا» بیش از گذشته به عموم مردم معرفی شد.به گزارش تا شهدا؛ معصومه ابراهیمی، دختر شهید حاج ستار از روزهای بودن پدر تا لحظات سخت نبودش و دوران سختی که مادرشان گذرانده، می گوید. خانم ابراهیمی برای شروع گفت وگو برگردیم به سال های گذشته. آنطور که در «کتاب شینا» می خوانیم شما از دیگر برادر و خواهرتان بزرگ تر بودید. هنگام شهادت پدر شما چند سال داشتید؟ من فرزند دوم خانواده هستم و هنگام شهادت پدرم هفت سالم بود. در مدت این هفت سال چه خاطراتی از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟ راستش را بخواهید خاطرات خیلی زیادی از پدرم ندارم. باز الان وسایل زیادی برای ثبت خاطرات به بازار آمده ولی آن زمان دوربین فیلمبرداری و عکاسی مانند امروز نبود. در کنار این پدرم هم زیاد منزل نبود و بیشتر در جبهه حضور داشت به خاطر همین خاطرات و صحنه هایی که از پدر در ذهنم مانده خیلی گذری است. خاطره بازگشت پدر از مکه و سوغاتی هایی که برایمان آورده بودند به یادم مانده. خاطره دیگرم مربوط به بازدید دفتر و کتاب های مدرسه مان توسط بابا است. پدر هر زمان که از جبهه برمی گشت در آن فرصت کم تمام دفتر و کتاب هایمان را نگاه می کرد. ما هم خیلی از پدرمان حساب می بردیم و اگر نمره کم می آوردیم یا بدخط می نوشتیم خیلی می ترسیدیم که دعوایمان کند. تک به تک به دستمان مداد می داد تا تمرین کنیم و خط خوبی داشته باشیم. سر درس و مشق هایمان خیلی حساس بود. هیچ موقع یادمان نمی رود هر بار که به همدان می آمد حتماً تمام دفتر و کتاب هایمان را نگاه می کرد. لحظه شهادت شان هم در ذهنم مانده. وقتی پس از شهادت پیکرشان را آوردند لباس سپاهی تنش غرق به خون بود و ما را بالای سرش بردند تا پدرمان را ببینیم. این لحظه هیچ گاه از ذهنم بیرون نمی رود. آن زمان با آن سن کم درکی نسبت به مقوله شهادت و اینکه پدرتان شهید شده داشتید؟ آن زمان شهید زیاد می آوردند و تقریباً همه به این موضوع واقف بودند. مادرم هم دوشنبه و پنج شنبه هر هفته برای تشییع جنازه شهدای شهر همدان می رفت و وقتی به خانه بازمی گشت حس و حال مادرمان عوض می شد و می فهمیدیم که به جایی مربوط به شهدا رفته است. اما باز مقوله شهادت را به طور کامل درک نمی کردیم. هیچ گاه لحظه ای که به بالای پیکر پدرم رسیدم را فراموش نمی کنم. عده ای ما را می کشیدند که جنازه را نبینیم و می گفتند بچه ها نباید چنین صحنه ای را ببینند و زن عمویم از این طرف ما را می کشید و می گفت بچه ها باید بابایشان را ببینند و فردا که پرسیدند بابایمان کو، بدانند شهید شده است. بالای سر پدرم که رسیدیم هیچ وقت از یادم نمی رود صورتش یخ زده بود و سفید شده بود. دندان هایش بسیار سفید بود و دهانش کمی باز مانده بود. صورت گلوله خورده و پیراهن خونی اش هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود. از دیدن پیکر بی جان پدر نترسیدید؟ اصلاً! هنگام خاکسپاری وقتی مادرم سر مزار پدر رفت بوی گلابی که سر مزار بابا ریخته شد در مشامم ماند تا بعد از 25 سال که مامان فوت شد، دوباره آن بوی گلاب را استشمام کردم. بعد این همه سال وقتی خواستند مادرم را به خاک بسپارند همان بو دوباره در مشامم زنده شد و واقعاً بیقرارم کرد. آن لحظه حس کردم پدرم آنجا حضور دارد. آنطور که در «دختر شینا» می خوانیم پدر زمانی که در قید حیات بود زیاد در خانه حضور نداشت. این نبودن های پدر برای شما که دختر هم بودید سخت نبود؟ وقتی مادر شرایط خانواده را بپذیرد و تمام تلاشش را بکند که ما کمبود پدر را حس نکنیم درک و تحمل شرایط خیلی آسان تر می شود. با توجه به عالم بچگی ای که داشتیم با نبود پدر کنار می آمدیم. البته این را هم بگویم وقتی پدر در خانه بود واقعاً تمام احساس و عواطفی که باید از طرف پدر به یک دختر داده شود را تأمین می کرد. همیشه بهترین اسباب بازی ها را داشتیم و با پدر به بهترین پارک و شهربازی می رفتیم و هر چه که آن زمان بهترین بود را برایمان تأمین می کرد. در همان زمان کوتاهی که حضور داشت ما را کاملاً از لحاظ عاطفی تأمین می کرد. مادرتان چگونه با روزهای نبود همسر کنار می آمد؟ مادر که دائم در منزل درگیر کارهای خانه بود. الان دیگر همه مان پدر و مادر هستیم و حسابی درگیر کارهای یک فرزند هستیم حالا حساب کنید پنج بچه کوچک چقدر روی دست مامان کار می گذاشته. با کارهای بچه ها صبح را به شب می رسانده. تازه آن زمان نه ماشین لباسشویی بوده و نه جاروبرقی و ماشین ظرفشویی. خانه شان هم دائم پر از مهمان بوده که در کنار خانه داری و بچه داری کار مامان را خیلی سخت می کرد. تا به حال پیش آمده بود مادرتان بخواهند پیش شما از نبود پدر گلایه ای کنند؟ بچه ها تا هفت سالگی آنقدر درک ندارند که مادر بخواهد برایشان درد دل کند. ولی وقتی بزرگ تر شدیم پیش می آمد که گاهی خسته شود. در سالگرد شهادت بابا، مادر پنج بچه را دور خودش جمع می کرد، تمام لباس های بابا را بیرون می ریخت و با گریه از مشکلات و سختی هایش می گفت. مامان غم و غصه هایش را در خودش می ریخت و بروز نمی داد و فقط سالی یک بار به زبان از سختی هایش می گفت. برای کار بابا ارزش قائل بود و تمام هم و غمش این بود که بابا به هدفش رسیده و من باید ادامه دهنده راهش باشم. بابا در وصیتنامه اش نوشته بود که مادرمان پس از او باید زینب گونه زندگی کند. مادرم هم به همین خاطر دم نمی زد و گلایه نمی کرد. همین هم باعث بیماری اش بود. آنقدر در خودش ریخت و دم نزد که بیمار شد. با تمام این مشکلات رضایتش را از زندگی داشت. ما وقتی به زندگی مامان نگاه می کنیم می بینیم کاملاً از زندگی اش رضایت داشته و از چیزی شاکی نبود. به نظر می رسد مادرتان عشق و علاقه به پدرتان را تا پایان عمر در وجودشان نگه داشته بودند؟ همین عشق و علاقه هم مادر را به پدر رساند وگرنه مادرم هنگام فوت سن زیادی نداشت. مامان قول و قرارهایی که با پدر داشت را عملی کرد و بعد از دنیا رفت. قول و قرار گذاشته بود که قبل از رفتن شان دخترها را شوهر بدهند و خیالشان راحت باشد. مادرم همچنان ارتباطش را با بابا داشت. کوچک ترین کاری که می خواست انجام دهد سر مزار پدرم می رفت و از او مدد می گرفت، حرف می زد و اشک هایش را می ریخت و بعد کارهایش را می کرد. این ارتباط دائم بینشان بود. عشق و علاقه اش تا لحظه آخر حیات مامان ذره ای کم نشد. حتی زمانی که می خواست از دنیا برود به عکس پدرم نگاه کرد و از دنیا رفت. در آن سن و سال وقتی دلتنگ می شدید و سراغ پدر را می کردید برای رفع دلتنگی چه کار می کردید؟ پنج شنبه هر هفته به باغ بهشت سر مزار پدر می رفتیم. ماشین هم نداشتیم و پنج بچه زنجیروار چادر مامان را می گرفتیم و با اتوبوس سر مزار بابا می رفتیم. حتی در زمستان ها هم این رفتن را ادامه می دادیم. در زمستان مادر کفگیری داخل کیفش می گذاشت تا یخ های روی مزار را بشکند. همدان سرمای شدیدی دارد و هوا وحشتناک سرد می شود. الان هم اگر مشکلی در زندگی و کار داشته باشیم یا بخواهیم خودمان را آرام کنیم سر مزارشان می رویم. تنها مأمنی که هنوز به ما آرامش می دهد مزار پدرم است. حرف هایمان را می زنیم، به حرف هایمان گوش می دهند و با آرامش برمی گردیم. بچه هم که بودیم با اشک های مامان گریه می کردیم و واقعاً تخلیه می شدیم. جایی بود که آرامش می گرفتیم و این آرامش را هم در مامان می دیدیم. وقتی می دیدیم مامان اینگونه با مزار پدر انس دارد ما هم خواه ناخواه با همان سنگ مزار انس می گرفتیم و حرف هایمان را می زدیم. این قضیه همچنان ادامه دارد. پدر در روزهایی که به خانه می آمد و در کنارتان حضور داشت تا به حال شده بود صحبت خاصی با شما و بقیه بچه هایش داشته باشد؟ بابا عاشق این بود که بچه هایش درس بخوانند. هیچ موقع یادم نمی رود دائم تکرار می کرد بچه هایم باید معلم شوند. از همان کودکی به من و خواهرم می گفت خانم معلم دفترهایش را بیاورد تا ببینم و مداوم با این لفظ صدایمان می کرد. من شش ساله بودم که خواهرم به مدرسه رفت. قبل از مدرسه بابا مداد را به دستم می داد و می گفت خانم معلم باید از قبل مدرسه آمادگی نوشتن داشته باشد تا وقتی به مدرسه رفت بلد باشد مداد دستش بگیرد. مامان هم می گفت یادتان باشد که بابا گفته باید معلم شوید و ما هم می گفتیم درسمان را می خوانیم تا معلم شویم. حتی من پس از قبولی در دانشگاه گزینه های دیگری برای انتخاب داشتم اما گفتم همانطور که بابا خواسته رشته ای را انتخاب کنم که به معلمی ختم شود و خدا را شکر در آخر هم معلم شدم. در هر مرحله ای از زندگی که پیش می رفتیم یا در درس ها قبول می شدیم مامان جایزه خوبی برایمان می گرفت و مشوق خوبی برایمان بود. خیلی وقت ها به عشق آن جایزه ها درس می خواندیم. پس از شهادت پدر زندگی برایتان چگونه شد؟ خیلی سخت بود. پس از شهادت همسر زندگی برای یک خانم جوان کم سن و سال خیلی سخت می شود. غریب و تنها بودنش در شهر هم سختی هایش را بیشتر می کرد. زبان مردم را نمی فهمید و نسبت به محیط پیرامونش احساس ناامنی داشت. مامان در تابستان درو پنجره را قفل می کرد و می خوابید. مجبور بود در گرمای تابستان بدون کولر در و پنجره را قفل کند گرما را تحمل کند. خودش تعریف می کرد تا صبح بیدار می ماندم و مواظب شما می شدم و صبح تازه چشم هایم گرم خوابیدن می شد که دیگر صبح بوده و باید بیدار می مانده و این اتفاق هر روز همینطور ادامه داشت. تابستان ما اینگونه می گذشت. در گرمای شدید تابستان جرأت باز کردن درها را نداشت. من نامه ای خطاب به آقا نوشتم و در آن خاطره ای از این دوران برای آقا نوشتم و یکی از دلایلی که آقا برای دیدارشان از ما دعوت کرد همین بود. فکر کنید مامان چادر به کمرش می بست، چاقوی جبهه پدرم را زیر بالشش می گذاشت و می خوابید. مشکل خاصی نبود ولی این ترس همیشه همراه مادر بود. نگران بود نکند کسی از حیاط داخل خانه بپرد. خیلی سخت است یک زن چند سال با ترس و لرز اینگونه بخوابد. تا اینکه برادرم بزرگ تر شد و مادرم دیگر جرئت کرد در را باز بگذارد تا هوایی به خانه بیاید. در زمستان هم یک زن جوان 20 لیتری نفت را پر می کرد و به منبع می برد. مادرم با این شرایط ما را بزرگ کرد و به مدرسه فرستاد. هر روز و هر هفته لباس های پنج بچه را می شست. الان ما یک دست لباس بچه را نمی توانیم بشوییم. مادر شرایط سختی را با سربلندی گذراند. حتی جهیزیه ازدواج خواهرم را به تنهایی خرید و هیچ وقت دست نیاز به سوی کسی دراز نکرد تا منت کسی بالا سرش باشد.


شنبه ، ۱۸مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تا شهدا]
[مشاهده در: www.tashohada.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن