تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 16 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن به ميل و رغبت خانواده اش غذا مى خورد ولى منافق ميل و رغبت خود را به خانواده ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809690005




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مو لای درز نقشه مون نمی رفت!


واضح آرشیو وب فارسی:فرهیختگان: محمد زین الدینی، داستان نویس شاید هنوز باور نکرده بود که دستگیر شده و فکر می کرد این هم باز یک کابوس است. شبیه همان کابوس هایی که هرشب به سراغش می آمدند. چشمان متعجب و وحشت زده قربان محمد که به او دوخته شده بود و تلاش های بی فایده اش برای زنده ماندن. نردبان به زمین می افتاد و انعکاس صدایش با صدای آخرین نفس های او همراه می شد. لحظه ای به این فکر می افتاد که سر طناب را بگیرد و او را بالا بکشد. اما طناب از دستش سر می خورد و قربان محمد درست مثل ماهی ای که به قلاب ماهیگیری افتاده است، بالا و پایین می پرید. سرش گیج می رفت و احساس سقوط می کرد. می خواست دستش را از جایی بگیرد تا نیفتد. لحظه ای حس می کرد جای زمین و آسمان عوض شده. حالا قربان محمد بالای سر او ایستاده و او در میان صدای به زمین افتادن نردبان، تلاش می کند جانش را از چنگال طناب رها کند. بهش زنگ زدم و گفتم بیاد مغازه تا با هم صحبت کنیم. چندسالی می شد که با قربان محمد دوست بودم، یعنی از سالی که کنار طلافروشی اش مغازه داشتم. آدم ساده و خوش قلبی بود. اصلا شک نکرد که ظهرجمعه چه کاری باهاش دارم. می دونستم که همیشه کلید و کنترل دزدگیر طلافروشی همراهشه. خودش بهم گفته بود. طناب رو از سقف طبقه دوم مغازه آویزان کرده و سرش رو مثل دار گره زده بودم. قرار بود وقتی وارد شد، دعوتش کنم تا بیاید بالا که چای بخوریم و گپ بزنیم. اول خودم بالا رفتم و هنوز به نصفه های نردبان نرسیده بود که سریع طناب دار رو دورگردنش انداختم. از تعجب خشکش زده بود. فرصت فکر کردن نداشت. شریکم که گوشه مغازه قایم شده بود لگدی به نردبان زد و زیر پایش خالی شد. ولی قرار نبود او از دار آویزان شود و قربان محمد بالای سرش بایستد. تلاش می کرد فریاد بزند. منتظر شریکش بود تا بیاید و نردبان را زیر پایش بگذارد. اما هیچ کس به کمکش نمی آمد. تنها او بود و صدای آخرین نفس های بریده بریده اش. سرش را بالا برد تا شاید قربان محمد کمکش کند. می دانست آدم مهربانی است. با خودش گفت حتما دلش می سوزد و طناب را قطع می کند. اما نبود. خودش بالای سر خودش ایستاده بود. باورش نمی شد. چشم دوخته بود در چشمان خودش و آخرین لحظات زندگی اش را تماشا می کرد. باید فریاد می کشید. باید فریاد می کشید تا این کابوس لعنتی تمام شود. وقتی مطمئن شدیم مرده، جنازه رو کردیم توی یه گونی و گذاشتیم توی صندوق عقب ماشین. قبلش کلید طلافروشی و کنترل دزدگیر رو از جیبش بیرون آوردیم. عصر جمعه بازار تعطیل بود و فکر نمی کردم کسی متوجه من بشه. همه طلاها رو از گاوصندوق برداشتم. دوربین مداربسته رو از کار انداختم و دستگاه حافظه اش رو با خودم بردم. جنازه رو توی بیابون انداختیم و بعدش طلاها رو تقسیم کردیم. به هرنفر یک کیلوونیم طلا رسید! اما انگار این بار کابوس نبود. آخر هرچه فریاد می کشید از خواب نمی پرید. همه آن بالا ایستاده و زل زده بودند در چشم های از حدقه درآمده اش. اصلا منتظر ایستاده بودند تا مرگش را ببینند. همه پشت سر قربان محمد به صف ایستاده بودند. به پایین نگاه کرد. امیدوار بود نردبانی باشد تا پایش را بر آن بگذارد. اما حالا حتی زمین هم نبود. دهانه چاهی بود تاریک و عمیق...


شنبه ، ۱۸مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فرهیختگان]
[مشاهده در: www.farheekhtegan.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن