واضح آرشیو وب فارسی:فرهیختگان: محمد زین الدینی، داستان نویس شاید هنوز باور نکرده بود که دستگیر شده و فکر می کرد این هم باز یک کابوس است. شبیه همان کابوس هایی که هرشب به سراغش می آمدند. چشمان متعجب و وحشت زده قربان محمد که به او دوخته شده بود و تلاش های بی فایده اش برای زنده ماندن. نردبان به زمین می افتاد و انعکاس صدایش با صدای آخرین نفس های او همراه می شد. لحظه ای به این فکر می افتاد که سر طناب را بگیرد و او را بالا بکشد. اما طناب از دستش سر می خورد و قربان محمد درست مثل ماهی ای که به قلاب ماهیگیری افتاده است، بالا و پایین می پرید. سرش گیج می رفت و احساس سقوط می کرد. می خواست دستش را از جایی بگیرد تا نیفتد. لحظه ای حس می کرد جای زمین و آسمان عوض شده. حالا قربان محمد بالای سر او ایستاده و او در میان صدای به زمین افتادن نردبان، تلاش می کند جانش را از چنگال طناب رها کند. بهش زنگ زدم و گفتم بیاد مغازه تا با هم صحبت کنیم. چندسالی می شد که با قربان محمد دوست بودم، یعنی از سالی که کنار طلافروشی اش مغازه داشتم. آدم ساده و خوش قلبی بود. اصلا شک نکرد که ظهرجمعه چه کاری باهاش دارم. می دونستم که همیشه کلید و کنترل دزدگیر طلافروشی همراهشه. خودش بهم گفته بود. طناب رو از سقف طبقه دوم مغازه آویزان کرده و سرش رو مثل دار گره زده بودم. قرار بود وقتی وارد شد، دعوتش کنم تا بیاید بالا که چای بخوریم و گپ بزنیم. اول خودم بالا رفتم و هنوز به نصفه های نردبان نرسیده بود که سریع طناب دار رو دورگردنش انداختم. از تعجب خشکش زده بود. فرصت فکر کردن نداشت. شریکم که گوشه مغازه قایم شده بود لگدی به نردبان زد و زیر پایش خالی شد. ولی قرار نبود او از دار آویزان شود و قربان محمد بالای سرش بایستد. تلاش می کرد فریاد بزند. منتظر شریکش بود تا بیاید و نردبان را زیر پایش بگذارد. اما هیچ کس به کمکش نمی آمد. تنها او بود و صدای آخرین نفس های بریده بریده اش. سرش را بالا برد تا شاید قربان محمد کمکش کند. می دانست آدم مهربانی است. با خودش گفت حتما دلش می سوزد و طناب را قطع می کند. اما نبود. خودش بالای سر خودش ایستاده بود. باورش نمی شد. چشم دوخته بود در چشمان خودش و آخرین لحظات زندگی اش را تماشا می کرد. باید فریاد می کشید. باید فریاد می کشید تا این کابوس لعنتی تمام شود. وقتی مطمئن شدیم مرده، جنازه رو کردیم توی یه گونی و گذاشتیم توی صندوق عقب ماشین. قبلش کلید طلافروشی و کنترل دزدگیر رو از جیبش بیرون آوردیم. عصر جمعه بازار تعطیل بود و فکر نمی کردم کسی متوجه من بشه. همه طلاها رو از گاوصندوق برداشتم. دوربین مداربسته رو از کار انداختم و دستگاه حافظه اش رو با خودم بردم. جنازه رو توی بیابون انداختیم و بعدش طلاها رو تقسیم کردیم. به هرنفر یک کیلوونیم طلا رسید! اما انگار این بار کابوس نبود. آخر هرچه فریاد می کشید از خواب نمی پرید. همه آن بالا ایستاده و زل زده بودند در چشم های از حدقه درآمده اش. اصلا منتظر ایستاده بودند تا مرگش را ببینند. همه پشت سر قربان محمد به صف ایستاده بودند. به پایین نگاه کرد. امیدوار بود نردبانی باشد تا پایش را بر آن بگذارد. اما حالا حتی زمین هم نبود. دهانه چاهی بود تاریک و عمیق...
شنبه ، ۱۸مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهیختگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7]