-محمد زین الدینی، داستان نویس شاید هنوز باور نکرده بود که دستگیر شده و فکر می کرد این هم باز یک کابوس است. شبیه همان کابوس هایی که هرشب به سراغش می آمدند. چشمان متعجب و وحشت زده قربان محمد که به او دوخته شده بود و تلاش های بی فایده اش برای زنده ماندن. نردبان به زمین می افتاد و انعکاس صدایش با صدای آخرین نفس های او همراه می شد. لحظه ای به این فکر می افتاد که سر طناب را بگیرد و او را بالا بکشد. اما طناب از دستش سر می خورد و قربان محمد درست مثل ماهی ای که به قلاب ماهیگیری افتاده است، بالا و پایین می پرید. سرش گیج می رفت و احساس سقوط می کرد. می خواست دستش را از جایی بگیرد تا نیفتد. لحظه ای حس می کر
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان