تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):يك درهم صدقه دادن از يك روز روزه مستحبى برتر و والاتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827098953




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

سرلشکری که به همسرش می گفت اگر برای تو اتفاقی بیفتد،می روم زن می گیرم!/عکس


واضح آرشیو وب فارسی:اتحاد خبر: اتحاد خبر: خانم ژیلا دره خاک ، همسر شهید سرلشکر جوادفکوری فرمانده اسبق نیروی هوایی که در سال 1360در سانحه هوایی به شهادت رسید در مصاحبه با سایت مرکر مطالعات تاریخ معاصر ایران به بیان بخشی از زندگی خود پرداخته است. اوگفت: *جواد سرشار از نشاط و زندگی بود، مخصوصاً وقتی که می توانست به کسی کمک کند و کار کسی را راه بیندازد، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. البته کمکهایش همه مخفی بودند و حتی من که همسرش بودم، تا قبل از شهادتش نفهمیدم چه کسانی را اداره می کند! وقتی به شهادت رسید، فهمیدم پنج خانواده را اداره می کرد و خرج زندگیشان را می داد. خود من عضو یکی دو بنیاد خیریه هستم، ولی این نوع کمکها، با کمکهای مخفیانه ای که فقط خود انسان می داند و خدا، بسیار تفاوت دارد. *سه فرزند دارم. انوشیروان پسر بزرگم مهندس کامپیوتر و الکترونیک است. دخترم آلاله روان شناسی خوانده و پسر کوچکم علی، لیسانس نقاشی است. جواد عاشق بچه ها بود و به قدری در مورد نظافت و بهداشت آنها وسواس داشت که گاهی به شدت کلافه می شدم! *از وقتی که جواد به مأموریت می رفت کارم دعا و نذر و نیاز بود. جواد هیچ وقت از کارش با من حرف نمی زد، چون می دانست اگر بیشتر بدانم، بیشتر دلواپس می شوم. گاهی هم شوخی می کرد و می گفت: «اگر یک روز هواپیمایم سقوط کند چه می کنی؟» و من جواب می دادم: «تا آخر عمرم با خاطراتت سر می کنم!» او می خندید و می گفت: «ولی اگر خدای ناکرده برای تو اتفاقی بیفتد، من بلافاصله زن می گیرم!» ناراحت می شدم، ولی بعد می زدیم زیر خنده و او می گفت: «تو که می دانی جان من به تو و بچه ها بند است.» * از بسیاری از مسائل در ارتش شاه ناراحت بود و در عین حال نمی توانست با کسی حرفی بزند. به همین دلیل وقتی برای دیدن دوره خلبانی به امریکا رفتیم، احساس کردم دست کم از شرّ جاسوسهای رژیم خلاص شده ایم و زندگی آسوده تری خواهیم داشت.جواد نمی توانست خیلی چیزها را تحمل کند و حرفهایی می زد که به شدت مضطرب می شدم. همیشه هم با خودم می گفتم: جواد چه کار دارد که شاه و امرای ارتش بریز و بپاش می کنند؟ ما که زندگی عادی خودمان را داریم. * به مأموریت که می رفت، می گفتم: چطور با تو تماس بگیرم؟ می گفت:منطقه جنگی که تلفن تماس ندارد! آن موقع خانه ما در دوشان تپه بود. مدام گلایه می کردم بعد از یک عمر در پایگاههای مختلف زندگی کردن، یعنی یک خانه نباید برای خودمان داشته باشیم؟ بالأخره به خانه ای در امیرآباد رفتیم. مشغله اش به قدری زیاد بود که حتی وقتی برای عمل جراحی به بیمارستان رفتم، نتوانست بیاید! بار آخر، شب آمد و گفت: قرار است با تیمسار فلاحی به یک مأموریت دو روزه برود و برگردد. گفتم: «تو که دیگر در وزارت دفاع نیستی، کمی پیش من و بچه ها بمان، ما به تو احتیاج داریم» گفت: «این بار که بروم برمی گردم و برای همیشه پیش شما می مانم!» بعد هم شماره تلفنی به من داد که اگر مشکلی پیش آمد به او زنگ بزنم. گفتم: «چطور شد؟ حالا جنگ شماره تلفن دارد؟» روز دوشنبه زنگ زد و گفت تا آخر هفته نمی تواند بیاید. به شدت مضطرب بودم. هر شب به اخبار گوش می دادم تا ببینم چه خبر است. صبح زود یکی یکی دوستانم به من زنگ زدند و حالم را پرسیدند. این کارشان باعث شد بیشتر مضطرب شوم. می پرسیدم: «چطور شده است که همگی سر صبح می خواهید حال مرا بدانید؟» دلشوره شدیدی داشتم، ولی نمی خواستم باور کنم فاجعه ای اتفاق افتاده است. تصمیم گرفتم به شماره ای که جواد داده بود زنگ بزنم. از آن طرف کسی گفت: تیمسار در منطقه هستند و نمی توانم صدایشان بزنم! همه چیز حاکی از آن بود که آنچه که نباید بشود شده است. آخر دوست برادرم بود که پشت تلفن خبر را به من داد و من از هوش رفتم. از آن روز به بعد این من نیستم که می روم، بلکه جواد است که مرا با خود می برد.


جمعه ، ۱۰مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اتحاد خبر]
[مشاهده در: www.ettehadkhabar.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن