واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه خراسان: مصطفی عبدالهی چهارشنبه، 28 مرداد ماه بود که برنامه این گونه تنظیم شد: «عصر فردا؛ خیابان طبرسی، منزل خانواده یکی از شهدای افغانی دفاع مقدس». همه چیز هماهنگ شده بود اما به ناگاه برنامه تغییر کرد و به گونه ای دیگر رقم خورد: «عصر پنجشنبه؛ گلزار شهدای بجستان، مزار شهید رجبعلی غلامی». چرایی اش برایم روشن نبود و نمی دانستم که چرا نصیبم از ویژه نامه امسال، حضور به ناگاه در شهرستان بجستان و گلزار شهدای این شهر شده است؛ اما زمان برای یافتن پاسخ این سوال به درازا نکشید و خیلی زود حقیقت در مقابل چشمانم به نمایش در آمد... ساعت 16؛ گلزار شهدای بجستان خورشید عصر تابستانی بجستان، آرام آرام در پشت دیوارهای گلزار شهدا پنهان می شود و سایه درختان را بر مزار شهیدان می گستراند. حالا دوباره زمان میهمانی های عصر پنجشنبه و حضور بر مزار یاران سفر کرده است و آرام آرام خانواده های بجستانی از راه می رسند. در گوشه ای از قطعه شهدا و به انتظار دیدن آن چیزی می نشینم که توصیفش را شنیده ام. طولی نمی کشد که شنیده ها رنگ حقیقت به خود می گیرد و نگاهم با نگاه مردمی گره می خورد که کار هر پنجشنبه شان همین است: حضور بر مزار شهید رجبعلی غلامی؛ شهید افغانی که گرچه در این دیار مهاجری غریب بود اما سال هاست که آشنای مردم بجستان است... . جمله ای نقش بسته بر سنگ مزار 16 سال بیشتر نداشت که یکه و تنها راه غربت در پیش گرفت؛ ناگزیر از ترک وطن، از افغانستان راهی ایران اسلامی شد و 3 سال بعد، راهی را در پیش گرفت که برایش شهادت را به ارمغان آورد. مفصل است روایت آن چه که بود و چه شد؛ دلنواز است شنیدن این که آن سال ها چه کرد و حالا چه می کند و شور انگیز است همکلام شدن با آن ها که رجبعلی غلامی را می شناسند و عاشقانه از او یاد می کنند. اما برایم لذت بخش تر از همه این روایت ها، بازخوانی جمله ای از وصیت نامه اوست که حالا بر سنگ مزارش نقش بسته است و خواندنش حتی منِ ناآشنا با او را هم هوایی می کند، چه رسد به دل های مردمی که سال هاست او را می شناسند: «همان طور که می دانید من غریبم و پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری؛ از شما عزیزان تقاضا دارم گاهگاهی که بر سر قبرم حاضر می شوید فاتحه ای بخوانید» و همین غریبی و دلتنگی های او بود که حالا دل های بسیاری را مجذوب خود کرده است و بسیاری را بر سر این مزار می کشاند. همین جمله است که سال هاست مردم بجستان را مرید او کرده است و آن ها را میهمان این مزار می کند تا قرآنی بخوانند، نذری کنند، نذوراتی دهند و به قول خودشان مراد دل خویش را از شهید رجبعلی بخواهند تا واسطه فیض الهی باشد برایشان. پیر و جوان، کوچک و بزرگ، مرد و زن، فرقی نمی کند؛ همه می آیند و لحظاتی را میهمان شهید آشنای شهرشان می شوند. حالا وقت آن است که از شهید رجبعلی غلامی بیشتر بشنوم تا راز دلبری هایش از دل و جان بجستانی ها سر به مهر باقی نماند. با تعدادی از آن ها همکلام می شوم و از رجبعلی می شنوم: بچه های تیپ «اسماعیل سید بجستان» «محمدباقر فانی» فرهنگی بازنشسته بجستانی، یکی از دوستان قدیمی شهید غلامی است و از آن روزها خاطراتی را برایمان بازگو می کند: رجبعلی از افغانستان به ایران آمده بود و هیچ آشنایی در اینجا نداشت. مدتی در کوره ها کارگری می کرد و بعد ها هم کارگر مرغداری شده بود. آن زمان من در مقابل مسجد ساباط بجستان فروشگاه داشتم و هر شب رجبعلی را می دیدم، هنگام نماز که می شد از راه می رسید و دوچرخه و وسایل همراهش را نزد من به امانت می گذاشت تا به مسجد برود. همین ایمان، صداقت و پاکی رجبعلی بود که مردم بجستان را شیفته و مرید او ساخته بود... زمان اعزام نیروها به جبهه که فرا رسید ما هم از بجستان راهی منطقه جنوب شدیم. به خاطر زیارتگاهی که در بجستان بود نام تیپ مان را به نام همان زیارتگاه مزین کردیم و من و رجبعلی هم شدیم جزو رزمندگان تیپ «اسماعیل سید». یادم هست آن زمان به هر رزمنده پول اندکی می دادند که اگر در راه ماندیم، هزینه خورد و خوراکمان را داشته باشیم، اما رجبعلی این پول را قبول نکرد. دلیلش را که پرسیدم گفت: «من به ایران نیامده ام که سر بار این کشور باشم، برای دفاع از اسلام به جبهه می روم و پولی نمی خواهم». اشک های غریبی یک شب از شب های جبهه، وقتی به سنگر بچه های تیپ «اسماعیل سید» می رفتم، سایه ای را دیدم که من را به دنبال خود کشاند. رجبعلی بود که پشت چادر رفته بود و آرام آرام اشک می ریخت. کنارش نشستم و از درد دلش پرسیدم و گفت: «برای همه بچه ها نامه آمده و مشغول خواندن نامه عزیزانشان هستند، اما من ... ». دوست نداشتم رجبعلی که یک مهاجر غریب بود و راهی جبهه شده بود، از غم غربت برنجد. دلم می خواست کاری برایش انجام بدهم، با خانواده ام تماس گرفتم و گفتم که به دوستان رجبعلی بگویند گاهی برایش نامه بنویسند تا از این دلتنگی رهایی یابد. شکر خدا رجبعلی با رسیدن نامه های دوستانش حال و هوای بهتری پیدا کرد... . شهیدی که مراد دهنده بجستانی هاست «خلوص و پاکی اش او را در دل همه بجستانی ها جای داده است. مردم بر مزارش می آیند و او را نزد خدا واسطه روا شدن حاجت هایشان قرار می دهند. حاجت می گیرند و نذرهایشان را هم ادا می کنند، به همین خاطر است که همیشه مزارش میهمان دارد». این جملات را «محمداسماعیل تنورمال» رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران بجستان بر زبان می آورد و خاطراتی از شهید غلامی را روایت می کند: اولین آشنایی ام با رجبعلی زمانی بود که در مرغداری کار می کرد و می گفت گاهی شب ها عده ای اطراف مرغداری سرک می کشند و او را تهدید می کنند تا چیزی به غنیمت ببرند. آن زمان من مسئول پایگاه مقاومت شهید چمران بودم و رجبعلی به ما پناه آورده بود. نگران بود که شاید چون یک مهاجر است کمکش نکنیم اما همراهی بسیجی ها برای حل این مشکل او، بهانه ای شد تا دوستی هایمان بیشتر و بیشتر شود و از آن زمان رجبعلی هم شد یکی از بچه های پایگاه مقاومت شهید چمران. شهادتی به یاد ماندنی رجبعلی تخریب چی بود و در عملیات والفجر9 به شهادت رسید. شهادتی که همرزمانش این گونه تعریف می کنند: به منطقه ای رسیدیم که مسیر با سیم خاردارهای حلقوی مسدود شده بود. برای جلوگیری از لو رفتن عملیات، امکان پاره کردن سیم خاردار نبود و باید فکر دیگری می کردیم. قرار شد یکی از بچه ها روی سیم خاردار دراز بکشد و بقیه رزمنده ها از روی بدنش عبور کنند. 3 نفر تخریب چی بودیم و هر 3 مشتاق انجام این کار. چاره ای نبود جز این که قرعه کشی کنیم و این رجبعلی بود که قرعه کار به نامش افتاد. تفنگش را روی سیم خاردار گذاشت و تنش را مسیر عبور رزمنده ها کرد. همه بچه ها که از روی تنش عبور کردند، از جای برخاست و دستانش را رو به آسمان بلند کرد، خدا را شکر کرد که این افتخار نصیبش شده است و در همان لحظات بود که تیر دشمن در چشمش نشست و شهادت را برایش به ارمغان آورد... . همه مردم بجستان خانواده او هستند «احمد باغبان» هم یکی از قدیمی های این شهر است و از لحظاتی می گوید که رجبعلی دلش هوایی شده بود و هوس حضور در جبهه کرده بود: یکی از شب ها که در مسجد جامع بجستان بودیم، بعد از دعای کمیل رجبعلی را دیدم که حال و هوای عجیبی داشت. چرایی حالش را که پرس و جو کردم، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «می خواهم راهی جبهه شوم اما من یک افغانی ام و امکانش را ندارم». دوست داشتم کمکش کنم، با مسئولان وقت صحبت کردم و آن ها هم اجازه دادند که رجبعلی همراه بقیه رزمنده ها روانه جبهه ها شود... . یک موتور و 10 هزار تومان سرمایه زندگی رجبعلی در زندگی فقط یک موتور سیکلت داشت و سرمایه اش در طول سال ها کارگری 10 هزار تومان پول بود. حتی جای ثابتی هم برای خواب نداشت، گاهی در مقر سپاه می خوابید و گاهی هم میهمان منزل ما می شد. وقتی قرار شد راهی جبهه شود پول هایش را به من داد و گفت که همه دارایی اش را برای جبهه ها هزینه کنند. گفتم شاید هیجان زده شده است و حواسش نیست که این 10 هزار تومان تمام دارایی اش از زندگی است و بعدها به کارش می آید. پول ها را در کمدی گذاشتم که وقتی برگشت دوباره به او بازگردانم، اما وقتی به بجستان آمدم و خواست برای بار دوم راهی جبهه شود، از شنیدن این ماجرا ناراحت شد و گفت: «چیزی را که در راه خدا داده ام پس نمی گیرم». تشییع باشکوه شهید مهاجر آن زمان بجستان، بخش بود و همه شهدا را به گناباد می آوردند. وقتی اعلام شد که رجبعلی غلامی هم شهید شده است، ابتدا گفتند چون افغانی است و خانواده ای ندارد او را در همان گناباد به خاک بسپاریم اما من گفتم که اینطور نیست، همه مردم بجستان خانواده او هستند و خود او هم وصیت کرده است که او را در بجستان دفن کنند. گفتن این حرف ها و صحبت درباره علاقه مردم بجستان به رجبعلی، اشتیاق مسئولان برای تشییع این شهید در گناباد را بیشتر کرد و باعث شد پیکر مطهرش را ابتدا در آن شهر تشییع کنیم و سپس برای خاکسپاری به بجستان بیاوریم و چه با شکوه بود حضور مردم بجستان در تشییع پیکر شهید غلامی، شکوهی که چیزی از عزاداری روز عاشورای حسینی کم نداشت... چند بیتی از شعر برادرم که در وصف شهید غلامی سروده است را هم پیشکش روح بلند آن شهید می کنم: بجستان مدفن این نازنین است / که از او مفتخر این سرزمین است رجب نام و غلامیشهرتش بود / رضای حق تعالی اجرتش بود
یکشنبه ، ۵مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]