واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه خراسان: عبدالهی تلفن همراهش را پاسخ می دهد؛ صدایی مهربان با لهجه شیرین افغانستانی. قرار مصاحبه را می گذاریم، ساعت 4 عصر یکشنبه هشتم مردادماه، حوالی خیابان 15 خرداد قم... . میهمان خانه ای می شوم که میزبانش عصا به دست به استقبالم می آید، لبخند به لب دارد، مهربانانه پذیرای حضورم می شود و به صحبت می نشینیم. از «مهین خدانظر» جانباز 60 درصد سال های جنگ می خواهم از آن عصر زمستانی برایم بگوید. همان عصری که آخرین لحظه دیدار او با دو فرزندش بود، «عبدالمجید 3 ساله» و «آمنه 14 ساله». غرش 3 هواپیما در آسمان ساعت حدود 5بعدازظهر زمستان بود، بهمن ماه سال 1365. با پسر کوچکم عبدالمجید و دخترهایم آمنه و فاطمه در خانه بودیم و دو فرزند دیگرم هنوز از مدرسه به منزل بازنگشته بودند. عبدالمجید تازه از خواب بیدار شده بود، همراه با دو فرزند دیگرم در زیرزمین خانه سرگرم بازی کودکانه بود که ناگهان سر و صدای همسایه ها از کوچه و خیابان بلند شد و دوباره داستان همیشگی آن روزها تکرار شد. غرش هواپیماهای عراقی در آسمان قم باز هم ترس و دلهره به دل مردم انداخته بود و همه برای هوشیار کردن دیگران و فرار از بمباران فریاد می زدند. چراغ نفتی را خاموش کردم که نور آن توجه خلبان های عراقی را جلب نکند، این کار را همسایه ها به من یاد داده بودند، این را هم گفته بودند که وقتی به کوچه می آییم کنار دیوارها نایستیم تا اگر دیوارها فرو ریخت، زیر آوار آن نمانیم. به سرعت خودم را به حیاط رساندم تا خانواده ام را از خطر نجات دهم اما... در جست وجوی عبدالمجید و آمنه چشم که باز کردم، غبار سیاهی مقابل چشمانم را گرفته بود. ورودی زیرزمین خانه را دود و گرد و خاک احاطه کرده بود و چیزی از آن دیده نمی شد. فریاد می زدم و عبدالمجید، آمنه و فاطمه را صدا می کردم اما هیچ پاسخی به گوش نمی رسید. چند باری از حال رفتم و دوباره به هوش آمدم و با چشمان پر اشک نام کودکانم را بر زبان آوردم. فریادهایم به گوش دیگران می رسید اما انگار دیگر صدایم برای عبدالمجید، آمنه و فاطمه آشنا نبود که دوان دوان و خنده کنان به سوی من بیایند تا آن ها را در آغوش بگیرم. هر لحظه اضطراب و نگرانی ام بیشتر و بیشتر می شد. مات و مبهوت مانده بودم، نمی دانستم چه شده است و چه باید بکنم تا این که ... همسایه مان علی آقا، با پیکان سفید رنگش از راه رسید و با کمک چند نفر دیگر، من را سوار ماشین کردند. فریاد می زدم که بچه هایم را می خواهم و آن ها می گفتند نگران نباش، حالشان خوب است، فعلا باید خودت را به بیمارستان برسانیم. آشوب دلم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد و اشک ها و فریادهایم مستمر. بی تاب بودم که ناگهان علی آقا از حیاط خانه بیرون آمد و فاطمه ام را برایم هدیه آورد، گفت بیا این هم دخترت فاطمه، حالا دیگر این قدر غصه نخور و فریاد نکن. کودکم را در آغوش گرفتم و خدا را شکر کردم که دوباره گرمای وجودش را احساس می کنم. منتظر بودم که علی آقا، عبدالمجید و آمنه را هم برایم بیاورد اما نفهمیدم چرا پشت خودرو نشست و به راه افتاد. گفتم «علی آقا، بچه هایم در خانه مانده اند، داری کجا می روی؟» و جواب داد: «حالشان خوب است، نگران نباش، باید شما و فاطمه را به بیمارستان برسانم». مادر 2 شهید شدم آن روز آخرین دیدارم با عبدالمجید و آمنه بود. آن ها در همان بمباران عصر زمستان 65 شهید شدند و من و دو فرزند دیگرم هم مجروح شدیم. پای چپم قطع شد و پای راستم هم آسیب دید. از آن زمان شدم جانباز جنگ و مادر 2 شهید بمباران هوایی... گاهی که یاد دلربایی های فرزندانم می افتم، عجیب دلتنگ می شوم و اشک می ریزم. به خصوص آن روزهایی که همگی با هم راهی زیارت حرم حضرت معصومه(س) می شدیم، لذت بخش ترین لحظات زندگی مان همان زیارت های خانوادگی بود. دیدار با امام در مسجد اعظم در روزهای سخت حمله شوروی به افغانستان بود که به ناچار وطن را ترک کردیم و راهی ایران شدیم. روزهای مبارزات انقلابی مردم ایران بود، همه جا از امام خمینی(ره) صحبت می شد و چشم ها و دل ها متوجه ایشان بود. یادم هست در همان سال ها وقتی امام(ره) برای دیدار با مردم به مسجد اعظم قم آمده بودند، همراه با فرزندانم به دیدار ایشان رفتیم و از نزدیک ملاقاتشان کردیم. دخترم عاشق ادامه تحصیل است حالا دیگر حدود 40 سال است که ساکن ایرانیم و با این آب و خاک خو گرفته ایم. حمایت های بنیاد شهید هم شامل مان شده است و جزو خانواده های شهیدان و ایثارگران به شمار می آییم. اما هنوز فرزندانم برای کار و ادامه تحصیل در ایران مشکل دارند و نمی توانند از خدمات و امکانات عمومی استفاده کنند. گاهی حتی برای تمدید کارت های اقامت هم با مشکل مواجه می شویم. دخترم عاشق ادامه تحصیل است اما نمی تواند وارد دانشگاه شود، پسرم هم در کارگاه کفاشی کار می کند و باید همیشه کارگر دیگران باشد چون امکان راه اندازی کار برای خود ندارد. اما باز هم خدا را شکر که در امنیت زندگی می کنیم و خدا هم سفره مان را خالی نمی گذارد. دوری از وطنمان افغانستان سخت است، اما بعد از 40 سال دیگر شرایط برگشت به آن جا را نداریم و با خاک ایران آمیخته شده ایم... .
یکشنبه ، ۵مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]