تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):صدقه بلا را برطرف مى كند و مؤثرترينِ داروست. همچنين، قضاى حتمى را برمى گرداند و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820701209




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

چشمی برای خدا...


واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه خراسان: فاطمه رجب زاده دو سه متر آمده بودم بالا، همه چیز را می دیدم، صداها را واضح می شنیدم«زاهدی شهید شد، زاهدی را زدند». جنازه روی جنازه کانال«ماهی» را پر کرده بود، کانال ماهی در شلمچه، خیلی جای بدی بود، عراقی ها در کانال برای خود کمینگاه درست کرده بودند تکان می خوردی، می زدند باید پیشروی می کردیم تا محاصره گارد ریاست جمهوری عراق در گوشه ای از کربلای 5 شکسته شود، کانال از جنازه پر شده بود، پا به زمین نمی رسید همین طور که می رفتیم می زدند، بچه ها یکی یکی می افتادند، منور ها که می نشست ،ماهم با تیربار می زدیم و جلو می رفتیم ،من با رحمانی بودم، مرد مخلص افغانستانی، هموطنم، رفیقم، او نظامی گری بیشتر می دانست، می گفت : اگر می خواهیم دراین منطقه سرنوشت لشکر محمد رسول ا...تهران برایمان تکرار نشود باید پل را بگیریم . یا زهرا(س) می گفت و می رفت من هم به دنبالش، یک وقت نگاه کردم دیدم تعدادمان به انگشتان دست رسیده است رو که برگرداندم رحمانی هم افتاد، گفت: «زاهدی» مرا بگیر، رو به قبله ام کن، رو به قبله که شد دست گذاشت روی قلبش و دیگر هیچ چیز نگفت. فریاد زدم«کجا می روی؟ حالا من اینجا چه کار کنم، بی انصاف بلند شو...» توجیه نبودم ،می دانستم باید به سمت پل برویم اما نمی دانستم چه قدر تا آنجا فاصله است، هرطور بود راه افتادیم، دو سه سنگر مانده بود به پل دیگر نتوانستیم جلو برویم، کارایی نداشتیم، اگر به آن پل می رسیدیم می توانستیم عراقی ها را کنترل کنیم اما از من و چند نفر باقی مانده از 41ثار ا... چه بر می آمد؟ این شد که مسیر برگشت، پیش گرفتیم ،ناگهان سوزش عجیبی در سرم احساس کردم ،افتادم روی زمین ،خون صورتم را پر کرده بود ،لحظه ای بعد انگار هیچ دردی حس نمی کردم، رها شده بودم فکر می کردم دو، سه متری بالای زمینم ،همه چیز را می دیدم ،انگار روز روشن است ،نیروهای خودی مستقر در آن سوی کانال ،مسیر مطمئن برگشت، عراقی ها که سر از تونل های داخل کانال در آورده بودند تا بچه ها را بزنند ،می شنیدم چه می گفتند، صداها را واضح می شنیدم،«زاهدی شهید شد، زاهدی را زدند» آن پایین بودم، سرم روی زانوهایم تکیه داشت، خون روی زمین جاری شده بود ،چشم هایم را سمت افغانستان چرخاندم،گذشته در ذهنم تداعی می شد، نوجوانی در بیابان افسار استر را می کشد، او ماموریت دارد یک سپاهی مجروح را به سفارت ایران درپاکستان برساند . اوایل انقلاب اسلامی ایران ،وقتی سپاه پاسداران برای آموزش به افغانستانی ها نیرو اعزام می کرد در یکی از مناطق محل درگیری در افغانستان در یک درگیری با سربازان شوروی یک سپاهی مجروح می شود .برای ماموریت انتقال او قرعه به نام من می افتد، پدرم عضو مجاهدین افغانستان بود و خودش تفنگ چی داشت ،آن موقع یازده سالم بود ،خودش مرا راهی کرد ،این ماموریت آغاز سرنوشتی بود که برای من «ابراهیم زاهدی» در ایران رقم می خورد. پایان راه طاقت فرسا تا کویته پاکستان دوهفته زمان برد ،آنجا پرسان پرسان ،آدرس را جستم و مجروح را تحویل دادم. خواستند از من تشکر کنند، گفتند : برای زیارت، تو را به قم می فرستیم ،خوشحال شدم ،زیارت که کردم هنگام باز گشت یک بیماری مرا در ایران ماندگار کرد . پس از بهبودی به حوزه علمیه رفتم تا درس دین بخوانم . 16 سالم بود که خود را اسلحه به دست در جبهه های نبرد با حزب بعث یافتم ،آخر من مقلد امام (ره) بودم. حالا اینجا میان زمین و آسمان به گذشته می رفتم ،سرکی به حال می کشیدم و دوردستی از آینده را تماشا می کردم . یک لحظه به خود آمدم ،من باید برگردم. همین که تکرار کردم حفظ جان واجب است ،پاهایم را روی زمین حس کردم ،هوشیار که شدم ،هیچ کس اطرافم نبود در ظلمات شب ،خودم را روی زمین به سمت سنگر ها می کشاندم ،گاه بیهوش می شدم و دوباره برمی خاستم ،سپیده که زد به زحمت سرپاشدم ،بدنم سرد شده بود، درد شدیدی احساس می کردم ،همین طور که راه می رفتم تکه گوشت آویزان مانده روی صورتم تکان می خورد و جانم را بالا می آورد ... در اولین نگاه متوجه می شوی که چشم چپش ثابت است، کوچک تر است ،با پلکی متورم. می گوید: قبل از این به دلیل مشکلات مالی ،کره مصنوعی چندین سال در چشمم مانده بود، آن قدر خش داشت که از پلکم خون می آمد. طلبه چندین ساله حوزه علمیه قم، عضو موثر در یگان تخریب لشکر 41 ثارا...، عضو موثر در گردان های 405 و 409 لشکر 41 ثارا...، این چند عنوان، مدارک 40 درصد جانبازی اش و یک پرونده با کاغذهای رنگ و رو رفته را از کیف دستی گرد گرفته ای در انباری در می آورد، این ورق های تاریخ ،«ابراهیم زاهدی» را همان طور که هست اثبات نمی کند. از خلوص می گوید، از هدفش، از آنچه هنوز هم برای پاسداری از آن تلاش می کند، می خواهد حس شیرین اخلاص دوران رزمندگی اش برای ایران در جبهه های دفاع مقدس به روزهای زندگی اش برکت دهد. چقدر زیبا خالص شدن ها با نیت حقیقی دیدن لبخند خدا را در سال های جنگ توصیف می کند«کربلای 5 که بود انگار همه از صافی اخلاص رد شده بودند، آن ها که بودند به معنای واقعی اعتقاد داشتند که برای خدا خالص شده اند و در برابر هر چه او بخواهد سر تعظیم فرود می آوردند.» متواضعانه می گوید: من نه به اندازه رزمندگان مخلص ایرانی اما خوب تا حدودی این اخلاص را درک کرده بودم و در همین هوای پاک نفس می کشیدم هر چند دوستانی داشتم مانند«رحمانی» با این که افغانستانی بود اما شهید «حسابی مقدم» فرمانده گروهان ما بیشتر از چشم هایش به او اعتماد داشت، گاهی ایرانی ها اعتراض می کردند که چرا این قدر فرمانده به او توجه می کند.به این توجه ها اعتراض می کردند، شهید «حسابی مقدم» به آن ها ثابت کرد چرا این قدر روی «رحمانی» حساب می کند، یک نارنجک آورد و یکی دو تا از معترضان را صدا زد و به آن ها گفت: این را بگیرید و ضامنش را بکشید همه پرسیدند چرا و دلیل می خواستند. بعد «رحمانی» را آورد، او بدون چون و چرا ضامن را کشید، فرمانده زد زیر دستش و نارنجک به آن سو پرت شد. آن روز به معترضان گفت: حالا متوجه شدید چرا به «رحمانی» اعتماد دارم؟ چون او به فرمان رهبرش برای جهاد آمده و اطاعت از فرمانده را هم واجب می داند، یعنی می خواست بگوید این آدم چه قدر اخلاص دارد. روزی هم که من مجروح شدم متاثر از همین فضای اخلاص رو کردم به آسمان و به خدا گفتم: خدایا می خواهی بگیری درست بگیر، این یک تکه گوشت آویزان شده چیست؟ دلم می خواست هر چه دارم در راه خدا بدهم. منظورم این است. بالاخره خواست خدا این بود که فقط یک چشمم را برایش بدهم ،کره چشم چپم با تکه ای پوست به حدقه و پلک هایم آویزان بود، دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم، اذیت می کرد.با چفیه ام آن را کندم، آن لحظه حس کردم شیره جانم را کشیدم.از درد به خود می پیچیدم، فکر می کردم دیگر کارم تمام است نای ادامه دادن نداشتم . ناگهان رد پای خیل بزرگی نظرم را جلب کرد ،شایددر عالم دیگری بودم، انگار نشانه گذاری کرده باشند، مثل این که کسی بخواهد مرا برای رسیدن راهنمایی کند با خودم می گفتم باید بروم صاحب این رد پا را پیدا کنم. با همان حال ادامه می دادم گویی چشمم فقط همان رد پا را می دید، عراقی ها تیراندازی می کردند، تیر کنار پایم روی زمین می خورد اما توجه نمی کردم و فقط به دنبال رد پا می رفتم. نمی دانم چند کیلومتر راه را پیمودم اما یک وقت چشم باز کردم و دیدم داخل یکی از همین لندکروزهای دوره جنگ کنار چند مجروح دیگر خوابیده ام، سرم وصل کرده بودند، فهمیدم رسیده ام، آن جا بود که با آرامش به خوابی عمیق رفتم. ماجرای ایثارگری های آقا «ابراهیم» برای ایران اسلامی این جا تمام نمی شود، او را به بیمارستان رشت اعزام می کنند آن جا به دلیل بالا بودن آمار مجروحان، کادر بیمارستان تصمیم گرفته بودند با اولویت به مجروحانی رسیدگی کنند که امید بیشتری به زنده ماندنشان است. «زاهدی» از این قاعده مستثنی می شود چون از 3 ناحیه مجروح شده بود، زیرپوست سرش یک ترکش بود، کتفش آسیب دیده بود و چشمش هم... او را روی یک تخت در گوشه ای از سالن بیمارستان رها می کنند اما یکی دو روز که درد و سرما را تحمل می کند اعلام می شود امام جمعه و استاندار قرار بازدید دارند. او را هم به یکی از اتاق ها می برند اما چون مانند دیگر بیمارها نام پزشک معالج و دستور درمان بالای سرش نبوده امام جمعه وقت درباره او کنجکاو می شود و از وضعیت رسیدگی به او پرس و جو می کند.پزشک همراه تیم بازدید کننده خود را پزشک معالج او معرفی می کند و خلاصه «زاهدی» می گوید: شانس آوردم، الحق که پزشک خوبی هم بود، با این که فکر نمی کردند زنده بمانم خودش مرا عمل کرد، عملی که می گفتند باید در آلمان انجام شود، خودم رضایت دادم همین پزشک و در ایران مرا عمل کند، کار خوب پیش می رفت و بهبود یافتم. پس از بهبودی به حوزه علمیه زاهدان می رود. آن چه بر او گذشت بدنش را بسیار ضعیف کرده بود. او همزمان با تعطیلات به حوزه رفته بود، کسی را هم در ایران نداشت که چند وقتی پرستاری اش را کند. گاهی غذا برای خوردن نداشته است. آن روزها بسیار سخت بر «ابراهیم» گذشته بود ،تا این که تعدادی از همرزمان به عیادتش می آیند، او اصرار به بازگشت به جبهه می کند و با آن ها برای آغاز رزمی دیگر به میدان باز می گردد. «ابراهیم زاهدی» تا چند روزی بعد از اعلام قطعنامه 598 در مناطق جنگی بوده است. او فقط پاسدار میدان های نبرد با دشمن بعثی نبوده، از او می پرسم در سال هایی همزمان با جنگ ایران و عراق، شوروی افغانستان را ناامن کرده بود چرا ایران را برای جهاد در راه خدا برگزیدی؟ می گوید: مقلد امام(ره) بودم، برای دفاع از اسلام حفظ مرز ایران واجب تر بود بعد هم در خلال جنگ با عراق هر گاه فرصتی می شد به افغانستان می رفتم، برای زادگاهم تفنگ بر می داشتم و مقابل دشمن می ایستادم. مجاهد نوجوان، رزمنده سال های دفاع از مرزهای ایران، کشوری که «ابراهیم» خود را فرزندش می داند، جانباز دلیر جنگ ایران و عراق و مرد مهربان این روزهای سخت در ایران، در بیرجند، در منطقه محروم شهر، در خانه ای که صاحبش نیست، در خانه ای کوچک که سخت می توان آدرسش را یافت ،زندگی شیرینی دارد چون دخترهایش عاشق او هستند و همسر ایرانی اش به وجود«ابراهیم» افتخار می کند.


یکشنبه ، ۵مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: روزنامه خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن