تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):علت روزه گرفتن آن است كه به سبب آن ثروتمند و فقير برابر شوند زيرا ثروتمند گرسنگى را اح...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803248161




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

سرداری که با حقوق تشک دوزی اعلامیه امام را چاپ می کرد/شباهتش به آمریکایی ها از او نیروی اطلاعاتی ماهری ساخته بود


واضح آرشیو وب فارسی:دانا: محمد از جبهه آمد با همان لباس خاکی جبهه و با پای شکسته با عصای زیر بغل پله ها را بالا آمد و کنارم نشست. تازه دختردار شده بودم. قنداق دخترم را توی بغل گرفت و گفت: «سعی کن دخترت را مثل حضرت زینب(س) بزرگ کنی.»به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از سایت طنین یاس، هفته دفاع مقدس بهترین فرصت است، برای یادآوری روزهایی که هر روزش حماسه بود، حماسه ملتی که در هشت سال نبرد آسمانی اش ثابت کرد که قدرت ایستادن در برابر تمام زیاده خواهی های زورگویان را دارد. اما این ایستادگی میسر و مقدور نبود مگر به همت جوانانی از نسل شهید «محمد بروجردی»، همو که مسیح کردستان می گفتنش، جوانانی که سن و سال زیادی نداشتند اما آنچنان عزمشان را جزم کرده بودند که تمام معادلات دشمن را به هم ریختند. و حالا ما میهمان خواهر شهید بروجردی بودیم. خواهری که از دلتنگی های خواهرانه اش برای محمد می گفت. دلتنگی که بعد از سی و اندی سال از زمان شهادت برادرش، هنوز هم می تواند بغضی شود و اشک هایش را جاری کند. و او از زندگی محمد گفت. زندگی ساده و سرشار از سختی های مادی و کمبودهای مالی، اما هیچ کدام از آنها نتوانسته بود محمد را از هدفش باز دارد؛ تا بدانجا که با تشک دوزی نه تنها خرج خانواده می داد که چاپخانه ای هم برای چاپ و توزیع اعلامیه های امام (ره) به راه انداخته بود. و بقیه ماجرای زندگی شهید محمد بروجردی که از زبان خواهرش شنیدنی است. خانواده شهید بروجردی اصالتا کجایی هستند و شما چند خواهر و برادر هستید؟ ما اصالتا برای روستای "دره گل" از توابع شهر بروجرد هستیم. پنج تا خواهر و برادریم که همه در همان روستا بدنیا آمدیم. سه خواهر و دو تا برادر. محد فرزند سوم و پسر دوم خانواده بود و من هم از ایشان کوچکتر بودم. کمی از شرایط زندگی در روستای بروجرد برایمان بگویید؟ پدرم کفاش روستا بود. مردی زحمت کش که با کفاشی برای سفره خانواده اش نان حلال می آورد. اما پدرم در همان زمان کودکی ما به مریضی سختی دچار شد. روستا بود و امکانات بهداشتی و پزشکی قابل توجهی نداشت. حتی تشخیص هم ندادند که مریضی اش چه بود. بعد مدتی پدرم فوت کرد و مادرم را با پنچ بچه قد و نیم قد تنها گذاشت. من آن زمان دو ساله بودم و محمد پنج، شش سال بیشتر نداشت. شرایط زندگی در روستا برای ما خیلی سخت شد. وضع مالی خوبی هم نداشتیم به همین دلیل مادرم تصمیم گرفت برای ادامه زندگی به تهران بیاید. چرا تهران؟ چون مادر بزرگم ساکن تهران بود. دایی ام هم همین طور. مادربزرگم از شرایط بد مالی ما خبر داشت. برای همین از دخترش خواست که به تهران بیاید. زندگی شما در تهران چطور می گذشت؟ توی یک خانه مستاجری کوچک که یک اتاق هم بیشتر نبود شش نفری با هم زندگی می کردیم. خانه مان طرفهای مولوی بود. مادرم می رفت در خانه این و آن کار می کرد تا خرج زندگیمان را در بیاورد. محمد دلش طاقت نداد و با همان سن کمش رفت سر کار تا کمک خرج مادرم باشد. البته با برادر بزرگترم با هم می رفتند. محمد روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند. شب ها به کلاس اکابر می رفت. شاید باورتان نشود ولی من محمد را در طول هفته نمی دیدم. فقط از خاطرات کودکیم با محمد روزهای جمعه را خوب به خاطر دارم. چون جمعه تنها روزی بود که محمد در خانه بود. می رفت و با چه ذوقی یک صبحانه مفصل برایمان می خرید و دور همی می خوردیم. کره و مربا می گرفت. بخصوص مربای بالنگ، چون هم خودش و هم ما خیلی دوست داشتیم. دور هم می گفتیم و می خندیدیم و روز خوبی را داشتیم. آن روزها شرایط مالی ما خیلی بد بود و روزگار به سختی می گذشت و شاید این صبحانه مفصل روز جمعه، یکی از بهترین خاطرات من از زمان کودکی محمد بود. اخلاق محمد چطور بود؟ شخصیت شوخی داشت؟ نه اخلاقش این طور نبود که خیلی شوخی کند. البته با خواهر و برادرش گرم و صمیمی بود. اما متانت و سنگینی خاصی توی اخلاقش بود که بر خنده و شوخی غالب بود. یک جور گیرایی خاصی داشت. الان نمی توانم در بیان تعریف کنم. این را فقط باید در رابطه واقعی خواهر و برادری ما بودید و از نزدیک حس می کردید. حالا یک پسر هفت هشت ساله چکار می کرد که کمک خرج زندگی شما باشد؟ محمد سن خیلی کمی داشت. هفت هشت سال بیشتر نداشت. می رفت به یک مغازه خیاطی. لحاف، تشک و رو مبلی این چیزها می دوخت. یادم هست محمد آنقدر جثه کوچکی داشت که پایش هم به پایه چرخ خیاطی نمی رسید تا فشار بدهد و چرخ حرکت کند. محمد و برادر بزرگم هر دو خیاطی می کردند. بعدها برادر کوچکم هم به جمع آنها اضافه شد. بچگی ما توی همین حال و هوا گذشت. از نظر اعتقادات مذهبی شهید بروجردی چگونه بودند؟ محمد از همان کودکی پایبندی خاصی به مسایل دینی داشت. ولی انگار هر چه بزرگتر می شد این اعتقادات در او عمق بیشتری پیدا می کرد. بخصوص دوران نوجوانی. حتی چهره اش هم در اثر اعتقادات مذهبی معنویت خاصی پیدا کرده بود. یک جذبه معنوی خاص. یادم می آید یک روز داشتم به خاطر مانتویی که با آن به مدرسه می رفتم به مادرم غر می زدم. اینکه چرا مانتوی من مثل خیلی همکلاسی هایم نو و شیک نیست. محمد متوجه صحبت های من با مادرم شد. جلو آمد و گفت ولی من اگر جای شما بودم و با چادر به مدرسه می رفتم و حجابم را رعایت می کردم، دیگر به مانتو این چیزها اصلا اهمیت نمی دادم. یک روز از سر کار برگشت و گفت که دیگر نمی خواهد در مغازه ای که کار می کرده خیاطی کند. وقتی علت را پرسیدیم گفت تازه فهمیدم که صاحب کارم از جحود یهود است. من لقمه آن ها را حلال نمی دانم و دوست ندارم زیر دست او کار کنم. این شد که رفت و محل کارش را عوض کرد. حالا کمی جلو بیاییم به زمانی که شما بزرگتر شده اید، یعنی دوران نوجوانی شهید محمد بروجردی، به عنوان یک برادر بزرگتر چگونه بودند؟ راستش را بخواهید من دوازده سالم که تمام شد دیگر مدرسه نرفتم. آن زمان مدرک ششم داشتم. مادرم از اینکه من در خانه بیکار باشم ناراحت بود. دلش می خواست به کاری مشغول شوم. موضوع را با محمد در میان گذاشت. محمد پیشنهاد داد که روبروی مغازه خیاطی اش در دروازه شمیران یک مغازه خیاطی لباس زنانه است. خانمی مسئولش بود که بهش می گفتند ایران خانم. گفت خوب است که من را آنجا بگذارد تا خیاطی یاد بگیرم و در کنارش کمک خرج خانواده هم باشم. صبح ها من را با خودش می برد مغازه. کمی که خیاطی یاد گرفتم. پیش محمد می رفتم و به او سفارش پارچه می دادم. پارچه هایی با آب و رنگ قشنگ. محمد هم برایم پارچه ها را تهیه می کرد. با آن پارچه ها برای خودم و بقیه لباس می دوختم. یادم می آید ظهر ها که می شد برادر کوچکم از مغازه روبرو برای من نهار هم می آورد. یک ناهار ساده مثل نان و پنیر. نان و انگور. ناهار را با هم می خوردیم و بعداز ظهر که می شد. محمد من را با برادر کوچکم راهی خانه می کرد. محمد از آن برادرهایی بود که روی من و خواهر دیگرم خیلی حساس بود. روی حجابمان، رفت و آمدمان، اینکه با چه کسانی نشست و برخواست می کنیم یا حرف می زنیم. البته خدا را شکر ما خودمان هم اهل رعایت بودیم و هیچ وقت مسئله خاصی پیش نیامد. حتی واسطه ازدواج من محمد بود. چطور؟ مگر همسرتان از دوستان محمد بود؟ همسر من پیش پدر صاحبکار محمد کار می کرد. همسرم برای مغازه صاحبکار محمد صندلی می آورد. و محمد برای آن صندلی ها رویه می دوخت. صبح ها که من با محمد به مغازه می آمدم. گه گداری که ایران خانم (صاحب مغازه من ) دیر می کرد و مغازه اش بسته بود من را می برد عقب مغازه خودشان می نشاند تا مغازه باز شود. همانجا همسرم من را دیده بود. اولین بار بحث خواستگاری را هم با برادرم محمد مطرح کرد. من همان موقع متوجه ماجرا شدم. فهمیدم علت صحبت کردن های آن ها چیست. گویا محمد ماجرا را با مادرم مطرح می کند و به مادرم حسابی تعریف می کند که این جوان پسر بدی نیست و به درد من می خورد. یک جورایی ایشان را تایید می کند. خلاصه در همان سن سیزده سالگی من با واسطه محمد با همسرم ازدواج کردم. همه این ها برای قبل از انقلاب بود؟ بله قبل از انقلاب بود. یک روز همان اوایل ازدواج از من پرسید. روزهایت را چگونه می گذرانی چکار می کنی؟ گفتم هفته ای یکی دو بار روضه می روم. از همان روضه و جلساتی که مرسوم بود و خانم ها می رفتند. پرسید:« آیا توی جلسات روضه تان قرآن و تفسیر هم دارید؟» گفتم نه. پرسید:« اصلا هدف شما از زندگی چیست؟!» من واقعا ماندم که چه جوابی بدهم. شاید تا آن زمان به چنین سوالی فکر هم نکرده بودم. واقعا ذهنم درگیر سوال محمد شد. محمد گفت جلسه روضه خوب است اما کافی نیست. شما باید به دنبال خواندن قرآن، فهم آن و تفسیرش باشی. مطمئن باش آن موقع هدفت را در زندگی پیدا می کنی. از من پرسید آیا قرآن در خانه دارم. من هم گفتم نه و ایشان همان موقع بیست تومان به من داد و گفت برو برای خودت قرآن بخر. یادم می آید سریع رفتم یک قرآن گرفتم شانزده تومان. رفتم چهار تومان بقیه اش را بدهم قبول نکرد. آن زمان خود محمد سن و سال کمی داشت یک نوجوان شانزده ساله بیشتر نبود اما حرفش به حدی در من تاثیر گذاشت که به جرات می توانم بگویم مسیر زندگیم را عوض کرد. بعد از آن تازه در کلاس های تفسیر قرآن هم شرکت می کردم. تازه هدفم را در زندگی فهمیدم و کلی روشن شدم. از فعالیت های انقلابی محمد بگویید؟ گویا محمد در زیر همان خیاط خانه ای که کار می کرده چاپخانه ای برای چاپ اعلامیه های امام (ره) درست کرده بوده است؟ راستش را بخواهید من آن زمان سن کمی داشتم. از این چیزها هم خیلی سر در نمی آوردم. می فهمیدم که محمد تظاهرات می رود، اعلامیه پخش می کند اما خودش چیز زیادی بروز نمی داد. در خانه از کارهایش چیزی به ما نمی گفت. قبل از انقلاب که همسایه ها می نشستند تلویزیون تماشا می کردند برنامه هایی می دیدند که زیاد جالب نبود محمد می رفت و یواشکی برق ساختمان را قطع می کرد. پسر صاحب خانه ما خودش ارتشی بود. گاهی وقت ها که می ریختند توی محله و خانه ها را یکی یکی می گشتند تا اعلامیه، کتاب یا نوار پیدا کنند او کارتش را نشان می داد و دیگر وارد خانه نمی شدند. ما و صاحب خانمان توی یک خانه دو طبقه بودیم. مادرتان از کارهای محمد نگران نمی شد؟ خیلی زیاد. می دید که محمد اعلامیه پخش می کند و مدام در بیرون خانه سرو گوشش می جنبد. محمد عکس امام(ره) را که به خانه می آورد دلمان غش و ضعف می رفت برای دیدن چهره نورانی امام. اما مادر از طرفی دلش شور محمد را می زد. یادم هست محمد و ما پای سخنرانی های حاج آقا غرویان می رفتیم. یک روز مادرم رفت پیش حاج آقا و از او خواست تا محمد را از کارهای های انقلابی منع کند. مادر بود دیگر، دلش طاقت نمی آورد جگرگوشه اش در معرض خطر باشد. اما حاج آقا به او گفته بود آخر من چطور می توانم این کار را کنم در حالیکه می دانم راهش درست و حق است! یک بار هم محمد می خواست برود سوریه، خدمت امام موسی صدر. در مرز سوسنگرد دستگیرش می کنند. به مادرم که خبر دادند سر از پا نمی شناخت. عکس محمد را برداشت و با دایی ام راهی سوسنگرد شد. من آن زمان باردار بودم. مادرم تعریف می کرد که رفته بود ساواک سوسنگرد. عکس محمد را که نشانشان می دهد به اتاقی می برندش که محمد را از پا به سقف آویزان کرده بودند و شکنجه می کردند. مادرم می گفت تمام سر و صورت محمد خونی بوده است. اما در مقابل شکنجه و تازیانه آنها حتی آخ هم نمی گفته است. محمد خیلی صبور و مقاوم بود. توی زندگی خودش هم سختی زیاد کشید. با همسرش زندگی ساده ای داشت. تازه همان موقع که زندگی اش را با یک خانه مستاجری و حقوق تشک دوزی شروع کرد بخش زیادی از دستمزدش را صرف چاپ و توزیع اعلامیه امام(ره) می کرد. شهید بروجردی کی ازدواج کرد؟ قبل از انقلاب. یک سال بعد از ازدواج من. همسرش دخترخاله ام بود. مراسم ازدواجش خیلی ساده برگزار شد. عروسی را خانه خاله ام گرفتیم. در حد یک مهمانی ساده که بزرگترهای فامیل دعوت بودند. خرید عروسی هم یک حلقه بود و یک پیراهن ساده. خانه شان هم مستاجری بود. هیچوقت یادم نمی رود که بعضی شبها شامشان نون و پیاز خالی بود. یعنی زندگی را این طور ساده می گرفتند. شاید به خاطر همین سختی ها بود که خدا محمد را بعدها این طور عزیز کرد. خدا یک پسر به نام حسین و بعد از آن یک دختر به نام سمیه هم به ایشان دادند. محمد به شدت درگیر فعالیت های انقلابی بود این طور که از بقیه شنیدم محمد اولین فرمانده گروه توحیدی صف بوده است که فعالیتهایش بر علیه رژیم شاه معروف است. محمد صورت سفید و موهای بوری داشت قیافه اش شبیه آمریکایی ها بود برای همین زیاد ازش استفاده می کردند. در بمب گذاری ها کارهای اطلاعاتی مخفی، چون کسی به قیافه اش شک نمی کرد. حتی محمد در روز دوازده بهمن 57 مسئول محافظت از امام خمینی(ره) از فرودگاه تا مدرسه علوی بوده است و گویا این مسئولیت را شهید بهشتی به ایشان سپرده بودند. بعد از پیروزی انقلاب محمد چه کار می کرد؟ محمد به محض بروز درگیری ها در غرب کشور و کردستان عازم آنجا شد. حتی زن و دو تا بچه اش را هم برد آنجا. این کار خیلی دل و جرات می خواست. توی آن شرایط ناامن کردستان اینکه آدم زن و بچه اش را ببرد آنجا دل شیر می خواست. چند سال کردستان بودند؟ نزدیک چهار پنج سال آنجا بودند. به نظر شما چرا به شهید محمد بروجردی، «مسیح کردستان» لقب داده اند؟ فکر می کنم دلیلش آن دلسوزی و محبتی بود که با مردم کردستان داشت. مردم آنجا را از خودش می دانست مثل خواهر و برادر و خانواده خودش با آن ها برخورد می کرد. خیلی با کردها مهربان بود. برای همین به او پدر کردستان هم گفته اند. خودش را وقف مردم آنجا کرده بود. با زبان کردی هم می توانست با آنها حرف بزند؟ نه، فکر نمی کنم. کردی بلد نبودند. اما لباس مردم آنجا را می پوشید و سعی می کرد مثل خودشان باشد تا مردم آنجا احساس نزدیکی بیشتری با او داشته باشند. یک عکس معروف هم داشت با همان لباس کردی. مادرم عاشق این عکس محمد بود. آنقدر وقتی این عکس را می دید و ذوق می کرد و قربان صدقه قد و بالای پسرش می رفت که نگو. گاهی وقت ها همین عکس محمد را که می دید گریه می کرد. می گفت الان بچه ام آنجا چکار می کند. بالاخره در آن مقطع جنگ کردستان خیلی ناامن بود. از زمان جبهه رفتنش بیشتر برایمان بگویید یا زمانی که از جبهه به خانه می آمد؟ هر وقت از جبهه می آمد به دیدنش می رفتم. آنقدر دلم برایش تنگ می شد که سریع حاضر می شدم و به خانه مادرم می رفتم. خیلی وقت ها هنوز محمد از جبهه نیامده آنجا بودم تا لحظه ورود به خانه ببینمش. نمی دانید دین روی ماهش چقدر به ما آرامش می داد. محمد خوش سیما بود و معنویت جبهه زیبایی اش را دو چندان کرده بود. سن و سالی نداشت اما ابهت خاصی داشت. یک روز با ذوق و خنده به او گفتم: داداش شنیدم فرمانده شدی، کلی برای خودت معروف شده ای؟! اصلا از حرف من خوشش نیامد. نه تنها خوشحال نشد با سنگینی خاصی گفت حالا یک چیزهایی می گویند و سریع حرف را عوض کرد. با شروع جنگ ما دیگر محمد را کمتر در تهران می دیدیدیم. فقط بعضی وقت ها چون مادرم خیلی دلتنگی می کرد به خاطر ایشان می آمد. یادم هست از جبهه که می آمد می نشست پای دردل های مادر و خوب به حرف هایش گوش می داد. می خواست مادر را یک جورهایی راضی نگه دارد. مادر می گفت:« آخر تو نباید بیایی ما یک نون و پنیر و سبزی با هم بخوریم.» محمد می خندید و در جواب می گفت:« حالا که آمدم مادر» همان موقع یک پیاز سر سفره بود محمد با مشت محکم کوبید، پیاز که چند تیکه شد آبگوشت را هم آوردیم سر سفره و مادرم هم با محمد حسابی درد دل کرد. از حال و احوال ما هم سوال می کرد. از قرآن خواند و کلاس تفسیر من هم. حتی می گفت نکات تفسیری جدیدی که یاد گرفته ای برایم بگو و من با ذوق تمام می نشستم و مثل شاگردها درس پس می دادم. فردای همان روز که مادر و ما حسابی سبک شده بودیم، محمد دوباره بر می گشت جبهه. چه خاطره ای از آن زمان دارید؟ ما آن موقع ها محمد را خیلی کم می دیدیم. خیلی کم. اما با وجود مشغله زیادی که داشت و بعد از تولد هر دو تا دخترهایم از جبهه مرخصی گرفت و برای دیدن من و بچه ها آمد. هیچوقت خاطره آن روز را فراموش نمی کنم. ما طبقه دوم خانه مستاجر بودیم و من تازه بچه دار شده بودم. محمد از جبهه آمد با همان لباس خاکی جبهه و با پای شکسته - هلی کوپترشان دچار سانحه شده بود و پایش بدجوری شکسته بود- با عصای زیر بغل پله ها را بالا آمد و کنارم نشست. مقید بود که بیاید و در چنین شرایطی به من سر بزند. قنداق دخترم را توی بغل گرفت و گفت: «سعی کن دخترت را مثل حضرت زینب(س) بزرگ کنی.» از من پرسید اسم دخترم را چه می خواهم بگذارم؟ گفتم نمی دانم شاید شبنم. گفت نه منصوره خیلی زیباست به فاطمه هم می آید. اسم دختر اولم فاطمه بود. گفت از القاب حضرت زهرا (س) هم هست. این شد که اسم دختر دومم را منصوره گذاشتم. بعد از محمد خدا دو دختر دیگر هم به من داد و من صاحب چهار دختر شدم. روی حجاب دخترهایم خیلی توجه داشت. همیشه به من می گفت مراقب باش که این ها را با حجاب و چادری بزرگ کنی. یادم می آید یک بار برای عروسی یکی از بستگانمان رفته بودیم بروجرد. محمد دید که چادر دختر بزرگم نازک است. سریع آمد و به من تذکر داد که چادرش را عوض کنم. گفت هیچ وقت دخترت را با چادر نازک بیرون نبر. خبر شهادتش را کی شنیدید؟ من خانه مادرم بودم. قبل از همه برادر بزرگم با خبر شده بود و به همسرش گفته بود. زن داداشم مادرم را به حیاط خانه برد و آرام آرام خبر شهادت محمد را به او گفت. مادرم دیگر حالش دست خودش نبود مدام گریه می کرد و بی قرار بود. همه قضیه را فهمیدند. تمام دوست و آشنا می آمدند خانه مادرم برای عرض تسلیت. اما مادرم جلوی دیگران خودش را حفظ می کرد . شیون و فریاد نمی کردند. می گفت برای اینکه دشمن شاد نشود. می گفت راضی ام به رضای خدا. بیشتر اشک و گریه اش در خلوت بود . ما هم همین طور. همه ما می دانستیم بالاخره محمد یک روز شهید می شود. انگار چنین روزی را از قبل پیش بینی می کردیم. اما دلمان نمی خواست باور کنیم. حتی یادم هست محمد بارها موقع رفتن به جبهه و خداحافظی از مادرم می گفت: « دعا کن من شهید شوم، آرزوی من شهادت است. دعا کن به آرزویم برسم» انگار می خواست ما را آماده کند. موقعی که به پزشک قانونی رفتم تا جنازه محمد را ببینم لبخند بر لب داشت. انگار راضی تر و خوشحال تر از همیشه بود. و به آرزویش که شهادت بود رسیده بود. همه می گفتند ببینید محمد دارد می خندد حتی در لحظه شهادت. بعد از شهادت چقدر می روید سر مزارشان؟ من تقریبا هر شب جمعه بهشت زهرا هستم. همیشه می روم سر مزار محمد و مادرم. مادرم هم نزدیک به دو سال پیش به رحمت خدا رفتند. رابطه مادرم و محمد خیلی عمیق بود. مادرم بارها بعد از شهادت محمد می گفت که خواب ایشان را دیده و از اینکه حتی در خواب هم محمد را دیده است خیلی خوشحال بود. محمد هم یک روز جوان بود و در همین دوران جوانی به بالاترین درجه انسانیت یعنی شهادت رسید، حالا شما برای جوانان امروز چه حرفی دارید؟ فقط یک سخن امام را در توصیه به جوانان امروز می گویم. امام خمینی(ره) یک جمله معروف داشتند و می فرمودند: « شیطان بزرگ آمریکاست.» در آیات قرآن هم آمده است که شیطان قسم خورده است که انسان را از راه راست منحرف کند. یعنی جوانان امروز بدانند و مطمئن باشند امریکا که در راس همه شیاطین است جز شکست و انحراف ما هدف دیگری در سر ندارد و نخواهد داشت. در مذاکرات هسته ای نیز همین است اگر ما تصور کنیم که در دوران توافق در هدف و نیت آمریکا نسبت به کشور ما و مردم ما تغییری حاصل می شود. این اشتباه محض است. از نظ من این تحریم استکبار جهانی بر علیه کشور ما خودش رحمت بود. رحمتی که در سایه آن به خودکفایی اقتصادی دست پیدا می کردیم و از وابستگی به ابرقدرتهای پوشالی جهانی رهایی پیدا می کردیم. گفتگو از: سمیرا خطیب زاده


یکشنبه ، ۵مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: دانا]
[مشاهده در: www.dana.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن