واضح آرشیو وب فارسی:پایداری ملی: باور من این بود که هیچ کسی از کشته شدن انسان ها در یک حادثه نباید خوشحال باشد. باور من این بود که در پس این حادثه مانند خیلی از حوادث سال های اخیر، باید منتظر ابراز همدردی ها و اشک ها و تالم های هموطنانمان در فضاهای محازی و شبکه های اجتماعی باشیم.اخبار دردناک یکی پس از دیگری از مکه و منا می آید و درد بر درد انباشته می شود. دیگر همه در جریان فاجعه انسانی که در عربستان روی داده است قرار گرفته اند. زنان و مردانی که لباس احرام به تن کرده بودند، یعنی «دل از این دنیا شسته ایم و به می خواهیم به شیطان سنگ بزنیم»، در روزی که قرار بود عید مسلمانان شود، قربانی شدند و هزاران مسلمان در گوشه و کنار جهان عزادارشان. صحنه ای وحشتناک، دردناک و فاجعه ای انسانی. تصویر انبوه جنازه ها که روی هم انباشته شده اند، به این زودی ها از خاطرها زدوده نخواهد شد. عید مسلمانان عزای بشریت شد. در این میان اما اتفاقی شاید دردناک تر روی داد که نمی توان بی تفاوت از کنارش گذشت. اگرچه حتی نوشتن درباره آن و سخن گفتن از آن مشکل تر باشد. فضای مجازی که در سال های اخیر خیلی خیلی سریعتر از فرهنگ استفاده از آن، رشد کرده است گاهی جلوه هایی از خود ما و هموطنانمان را نشان می دهد که باعث شرمساری است. باور من این بود که هیچ کسی از کشته شدن انسان ها در یک حادثه نباید خوشحال باشد. باور من این بود که در پس این حادثه مانند خیلی از حوادث سال های اخیر، باید منتظر ابراز همدردی ها و اشک ها و تالم های هموطنانمان در فضاهای محازی و شبکه های اجتماعی باشیم. اگرچه همه این ها بود، اما بودند عده ای کم و عجیب و غریب از هموطنانی هم که معتقد بودند آن هایی که کشته شده اند، حقشان بوده است. عده ای که شاید کینه شان از دولت سعودی را به صورت احمقانه ای بر سر کشته شدگان حادثه خالی می کردند. عده ای که ابایی نداشتند کینه شان را علنی کنند. می خواستم چیزی درباره این ها بنویسم که یک سوزن به خودمان زده باشیم و بعد طلبکار عالم و آدم. اما دیدم متنی که دوستی درباره این ها نوشت و در صفحه شخصی اش منتشر کرد، همه حرف من را می زند. بنابر این تصمیم گرفتم که آن را بازنشر بدهم. او در صفحه فیسبوکش نوشت: دارم به لحظه های هراس آدم ها فکر می کنم. هراسی که وقتی مرگ دنبالت می کند به جانت می افتد... می خواهد کودکی سوری باشد که اسلحه به رویش بلند شده، یا دست نیمه جان آدمی که به انتظار کمک در هوا تکان می خورد و بعد بی پاسخ روی زمین رها می شود. خودم را می گذارم جای کسی که زیر دست و پا می ماند و نفس کم می آورد... یک حاجی ساده، که پولش را جمع کرده و لابد سال ها انتظار کشیده برای رسیدن، بدرقه ی یک عالم آدم پشت سرش بوده و حالا همان آدم های منتظر دارند جای پارچه ی زیارت قبول، پارچه ی تسلیت آویزان در و دیوار می کنند. به آدم هایی فکر می کنم که به باورشان زنده اند، باورهایی که برایشان عزیز است، همان اندازه ای که زندگی را دوست دارند. بغض دارم از دیشب، حجم این همه کینه دیوانه ام کرده. نمی دانم چه شده به این جا رسیدیم، نمی دانم چه طور می شود عکس العمل یک آدم در مقابل از دست رفتن جان یک انسان بی گناه شانه بالا انداختن باشد و گفتن این که: حقش بود... حقش بود که چی؟ حقش بود که بمیرد؟ چون به چیزهایی باور داشت که شاید با باور بعضی ها فاصله داشته باشد؟ نمی فهمم...از دیشب هراس افتاده به جانم، هراس از زندگی کردن میان آدم هایی که مرگ هزار نفر برایشان تراژدی انسانی نیست، که برایش جوک می سازند و شانه بالا می اندازند. هراس دارم، انگار که مرگ افتاده باشد به جان من... چه فرقی می کند زندگی کردن در دنیای دیوانه ی دیوانه با مردن؟ + پی نوشت: برای من آن خبرنگاری که برای پناهجویان زیر پا می گیرد با آن کسی که می نویسد حقش بود که مرد، چون پولش را ریخت توی جیب عرب ها در یک لیست هستند، لیست سیاه آدم هایی که دنیا را تنگ می کنند و نفس کشیدن را سخت. که مرزها را پررنگ می کنند و دنیای دیوانه را، دیوانه تر. منبع: الف
جمعه ، ۳مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پایداری ملی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]