واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یک هفته با شقایقها/20
از حکمت طواف پسر به بهانه خانه کعبه تا بوسه مادر بر گلوی سرباز ولایت
پسرم خوش روزی بود برای همین هم به شهادت رسید، آخرین بار که داشت میرفت خم شدم پوتینش را بوسیدم، هفت مرتبه دورش چرخیدم، باور کنید به نیت طواف این کار را کردم.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان بهشهر، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس و همچنین خانوادههای شهدا همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده و خانواده شهدای مازندرانی را میخوانید: * حتی اگر شنیدی من یا پدرت هم مُردیم، به مرخصی نیا حاج اصغر بیگناه «پدر شهید محمد بیگناه»، میگوید: محمد وقتی سربازی بود دعا میکرد شهید نشود، به او گفتم؛ «چرا دوست نداری در لباس سربازی شهید شوی؟»، در جوابم گفت؛ «خدمت سربازی وظیفهای است به گردن همه جوانان این مرز و بوم، من دوست دارم در لباس بسیجی به شهادت برسم تا داوطلبانه در این راه گام برداشته باشم».
دانشگاه که قبول شد، به او گفتم؛ «حتماً به دانشگاه برو»، به من گفت؛ «اینجایی که من هستم بزرگترین دانشگاه جهان است». به او گفتم؛ «برای خودت وصیتنامه نوشتی؟»، گفت؛ «نه!»، گفتم؛ «درست نیست یک مسلمان وصیتنامه نداشته باشد، تو هم که دائماً در جبهه هستی». در جوابم گفت؛ «من هر حرفی را میخواستم بزنم، شهدا زدهاند، شما همان راهی را بروید که بقیه شهدا گفتهاند». مادر شهید محمد بیگناه میگوید: شهید محمد وقتی شنید پسرعمویش در کردستان مجروح شده به مرخصی آمد، به او گفتم؛ «چه شد جبهه را ترک کردی و به مرخصی آمدی؟»، گفت؛ «آمدهام عیادت عبدالله». به او گفتم؛ «از این به بعد حتی اگر شنیدی من یا پدرت هم مُردیم، به مرخصی نیا».
دوست نداشتم فرزندانم برای هر اتفاقی جبهه را ترک کنند، دفعه بعد داییاش در اثر مجروحیت هر دو پایش را از دست داد، برایش زنگ زدند که بیاید، در جواب آنها گفت؛ «من که دکتر نیستم و او بیشتر از هر کسی به خدا نیاز دارد، نه من». وقتی قضیه را به من گفتند در جوابشان گفتم: «حق با محمد است او که نمیتواند هر لحظه جبهه را ترک کند و به مرخصی بیاید». * آخرین طواف رجبعلی سرپرست «پدر شهید یحیی سرپرست»، میگوید: پسرم یحیی در شب 21 ماه مبارک رمضان شب احیا بهدنیا آمد، برای همین نام او را یحیی گذاشتیم، من همیشه دو روز قبل از این که او مرخصیاش تمام شود میرفتم برایش بلیط اتوبوس میگرفتم. آخرین باری که میخواست به جبهه برود عکسش را بزرگ کرد و آورد داد به من و گفت؛ «این عکس را به یادگاری داشته باشید». وقتی هم که داشت به جبهه میرفت، رو کرد به من و مادرش و گفت؛ «خوب مرا نگاه کنید این آخرین باری است که مرا میبینید». من قرآن را گرفتم، دور سرش چرخاندم و گفتم؛ «این چه حرفی است که میزنی؟»، گلویش را بوسیدم، ولی این احساس بهم دست داد که او دیگر باز نخواهد گشت. حالا که آنها رفتهاند من یک چیز از مردم میخواهم و آن حفظ وحدت است، دست از اختلافها باید برداشت، اگر رضای خدا را در نظر بگیریم، میبینیم اختلاف داشتن هیچ چیزش خدایی نیست، باید ببینیم رهبر انقلاب چه میگوید، حول محور نظرات ایشان بچرخیم.
مادر شهید یحیی سرپرست میگوید: پسرم خوش روزی بود برای همین هم به شهادت رسید، آخرین بار که داشت میرفت خم شدم پوتینش را بوسیدم، هفت مرتبه دورش چرخیدم، باور کنید به نیت طواف این کار را کردم، وقتی هم سوار اتوبوس شد و اتوبوس حرکت کرد، آن قدر اتوبوس را نگاه کردم تا از دید من ناپدید شد. 16 ماه خدمت کرده بود که به شهادت رسید، آخرین بار که آمده بود برایش دختری را که دوست داشت، نشان کردیم، یک انگشتر و چادر نماز بردیم بهعنوان نشان، از این که دختر مورد علاقهاش را نشان کردیم خیلی خوشحال بود. به من و خواهرش سفارش میکرد؛ حجابتان را رعایت کنید، دشمن میخواهد حجاب را از شما بگیرد، از زنانی که خودشان را سبک میکردند و جلف در خیابان حاضر میشدند، متنفر بود، میگفت؛ «اینها قدر خودشان را نمیدانند که هیچ، جامعه را به نابودی میکشانند». * عبور از میدان مین عبدالرضا افسری «برادر شهید مقداد افسری»، میگوید: وقتی کارنامه تحصیلیمان را گرفتیم دیدیم هر کداممان یکی دو تا تجدید آوردیم، البته بعضی از بچهها بیشتر از دو تا آورده بودند، هنگام برگشت به منزل یکجورایی خودمان را دلداری میدادیم، مثلاً میگفتیم؛ «عروس بدون جهاز نمیشود، پلو بدون خورشت و محصل بدون تجدید». البته ته دلمان آن چیزی نبود که به زبان میآوردیم، هر کداممان دوست داشتیم بدون تجدید قبول میشدیم تا تابستان را با خیال راحت به بازی و تفریح بپردازیم، گرم صحبت بودیم که دیدم برادرم مقداد از پشتسر به ما نزدیک میشود، همه ساکت شدیم، رو کرد به من و گفت؛ «کارنامه امتحانی را گرفتی؟»، آرام سرم را بهعنوان تأیید به پایین آوردم، خیلی ترسیده بودم، گفت؛ «تو چهکار کردی؟!»، فقط گفتم؛ «ریاضی»، پوزخندی با عصبانیت زد و گفت؛ «برای همین است میخندیدی؟»، از خجالت سرم را انداختم پایین و مقداد محکم یک سیلی به صورتم زد و گفت؛ «برو منزل تا من بیام». خیلی ترسیدم، مقداد در درس خواندنمان خیلی حساس بود، در خانه هر لحظه منتظر آمدنش بودم، وقتی آمد اولین کاری که کرد دستی به صورتم کشید و گفت؛ «من معذرت میخواهم، تو باید مرا ببخشی، اگر نبخشی آن دنیا من باید پاسخ بدهم، تو خودت میدانی که تمام آرزوی من این است که شما درس بخوانید، اگر شما درس نخوانید فردا انقلاب به دست سرمایهدارها میافتد، ما بچههای کشاورز و کارگر با درس خواندمان میتوانیم به انقلاب کمک کنیم». شهید مقداد به خاطر مسائل کاریاش یک اسلحه به او تحویل داده بودند که او کمتر آن را حمل میکرد، به گونهای که بیشتر در منزل آن را نگهداری میکرد، برحسب اتفاق من و برادرم محمودرضا محل اختفای اسلحه را یافتیم و هر وقت او در منزل نبود با آن بازی میکردیم، یک روز به بهانه اینکه دارد به تهران میرود با اهل خانه خداحافظی کرد و سوار ماشین آقای امامی شد، من به خیال اینکه او دیگر برنمیگردد، رفتم به سراغ اسلحه و محمودرضا را صدا زدم تا یک دل سیر تفنگبازی کنیم، گرم بازی بودیم که دیدم شهید مقداد برگشت و دارد به طرف اتاق میآید، محمودرضا سریع رفت پیش پدرم و من تا رفتم اسلحه را بگذارم و مخفی شوم او مرا دید، وقتی مرا از لانه مرغ به بیرون کشید، یک سیلی به گوشم زد و گفت؛ «چرا بدون اجازه دست به اسلحه زدی؟!»، حرفی نداشتم بزنم و از این کارم سخت پشیمان بودم دوباره خم شد و مرا بوسید و گفت؛ «اسلحه خطرناک است، تو نباید این کار را میکردی». بعدها که برای رفتن به جبهه آموزش دیدم، تازه فهمیدم که چه کار خطرناکی را انجام میدادیم.
تو عملیات والفجر 6 من بیسیمچی گروهان بودم، حدوداً یک دسته از گروهان ما را بچههای حسینآباد بهشهر تشکیل میدادند، یادم میآید وقتی پشت بیسیم گفتند؛ «هر طوری شده به خط بزنید من توان گفتن این پیام را به فرمانده نداشتم، چون هنوز میدان مین باز نشده بود؛ پیش خودم میگفتم اگر من این فرمان را به فرمانده گروهان بدهم همه بچههای حسینآباد به شهادت میرسند». تازه متوجه شدم که چرا فرماندهان به ما میگفتند بچههای یک شهر و روستا در یک گروهان نباشند، یادم میآید وقتی فرمان را گفتم، تنم میلرزید و دهانم خشک شده بود، یکی از بچهها داوطلبانه از وسط میدان مین عبور کرد و با رفتن او معبر مشخص شد، جنگ سختی در گرفت و ما نتوانستیم در مقابل حمله دشمن مقاومت کنیم، بعد از این دستور عقبنشینی صادر شد، دیدم یکی از معلمهای شهرمان گوشهای نشسته و نای حرکت کردن ندارد، بند حمایل خودم را محکم به فانسقهاش بستم و او را خودم کشیدم. خیلی سخت بود ولی این روزها وقتی مرا در شهر میبیند، میگوید؛ «اگر تو را آن روز خدا نمیرساند الان معلوم نبود من زنده بودم یا نه!». انتهای پیام/86029/ت40
94/07/03 - 00:05
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]