تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر که خدا را، آنگونه که سزاوار اوست، بندگى کند، خداوند بیش از آرزوها و کفایتش ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827589204




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یک هفته با شقایق‌ها/18 روایت رزمنده 13 ساله دفاع مقدس از تعویض کلاس درس با جبهه


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یک هفته با شقایق‌ها/18
روایت رزمنده 13 ساله دفاع مقدس از تعویض کلاس درس با جبهه
13 ساله‌‌های بسیاری در جنگ حق علیه باطل حضور یافته و جان و جوانیشان را در گرو اخلاص گذاشته و با معامله با خدای خود از حق و حقوق حداقلی خود گذشته و با رها کردن تحصیل در کلاس درس حقیقی یعنی جبهه حضور یافتند.

خبرگزاری فارس: روایت رزمنده 13 ساله دفاع مقدس از تعویض کلاس درس با جبهه



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، با آغاز جنگ تحمیلی بسیاری از دانش‌آموزان کلاس‌های درس را رها کرده و به سمت جبهه‌های نبرد حق علیه باطل سرازیر شدند، به نوعی که بسیاری از این دانش‌آموزان با دست‌کاری شناسنامه و بالا بردن سن خود، به جبهه رفتند. علی رمضانی پاجی هم دانش‌آموز 13 ساله‌ای بود که در سال دوم راهنمایی، از بخش دودانگه ساری و روستای پاجی، به جبهه رفت، رمضانی که متولد روز نخست از ماه سوم فصل بهار در سال 1350 است، اسفندماه سال 63 تصمیم گرفت به جبهه برود و در اردیبهشت عاشقی، راهی جبهه کردستان شد؛ وی اکنون استاد دانشگاه در رشته تاریخ، پژوهشگر و مؤلف است. رمضانی حدود سه سال در جبهه حضور داشت و در عملیات والفجر 8 و کربلای 4 و 5 مجروح شد و جانباز است، به همین منظور به سراغ وی رفته و طی گفت‌وگویی با این یادگار دوران دفاع مقدس به روایت آن دوران برای مخاطبان خود پرداختیم که در ذیل از خاطرتان می‌گذرد: * تعویض کلاس درس با جبهه با وجود سن کم، چگونه به حضور در جبهه اندیشیده و علاقه‌مند شدید؟ برادرم فردی انقلابی بود و من هم در کنار او، این روحیه را کسب کردم. در دوران انقلاب، کلاس سوم ابتدایی بودم و برای درس خواندن، از روستای چاله‌پل به نکا و سپس به ساری می‌آمدیم، در دوران کودکی «شعار مرگ بر شاه» ورد زبان ما بود، پس از انقلاب اسلامی، برادرم به همراه شهید رنجبر و شهید حسن‌پور مسئولیت تشکیل سپاه منطقه دودانگه را بر عهده داشت. خیلی تلاش کردم به جبهه بروم اما نشد، در روستای پندر از توابع بخش دودانگه درس می‌خواندم و شهید مرادی و شهید عیسی حسینی از همکلاسی‌هایم بودند. یک روز با پسر عمویم قرار گذاشتیم به جبهه برویم، اسفندماه سال 63 بود که به آموزشی رفتیم و در اردیبهشت‌ماه سال 64 به جبهه کردستان اعزام شدم، 6 ماه در جبهه کردستان، بی‌سیم‌چی گردان جندالله بودم و در همان حین، سربازگیری هم می‌کردیم. تا 13 شهریور‌ماه، بدون اینکه مرخصی بگیرم در جبهه بودم. یادم می‌آید دو ماه بود که به حمام نرفته بودیم، خاطرات جبهه کردستان هرگز از ذهن من پاک نمی‌شود.

علی رمضانی در کنار مادر/ رزمنده کوتاه‌تر از اسلحه بیشتر دانش‌آموزان به‌دلیل اینکه بتوانند به جبهه بروند با دست‌کاری در شناسنامه، سن خود را بالا می‌بردند، شما هم این کار را انجام دادید؟ من هم شناسنامه‌ام را دست‌کاری کردم و از 50 به 47 برگرداندم تا بتوانم به جبهه بروم، یادم می‌آید آموزشی که بودم اسلحه جنگی M1 به ما دادند که علاوه بر سنگین بودن، از قد من نیز بلندتر بود. برادرم سپاهی بود و ضمانت کرد تا بتوانم به آموزشی بروم، دم در پادگان، من را راه ندادند چون قدم کوتاه بود و می‌دانستند سن چندانی ندارم، دو شب در مقابل پادگان خوابیدم تا راضی شدند من را به درون پادگان راه دهند، به فرمانده پادگان گفتم من بچه نیستم و ما خانوداگی کوتاه قد هستیم. تست دو از من گرفتند و وقتی دیدند آمادگی جسمی دارم، وارد دوران آموزشی شدم، خدا رحمت کند شهید لزگی را که فرمانده تاکتیک ما بود، من را که می‌دید، می‌گفت تو دیگر برای چه آمدی، اسلحه M1 را از من گرفتند و پیشنهاد دادند تا پرچمدار گردان شوم، چون سواد داشتم و قدم کوتاه بود، در کردستان من را به مخابرات بردند.

از وضعیت جبهه کردستان بگویید. یادم می‌آید همان اوایل ورودم به جبهه، یک روز در دوراهی حزب‌الله در انتهای مقر بودم که ناگهان صدای تیر شنیدم، دمپایی در پا داشتم و از جا بلند شده و کلاش را برداشتم و دیدم عده‌ای که رزگاری نامیده می‌شدند، به فرماندهی فردی به نام حسن سر سفید، در حال اسیر کردن بچه‌های ما هستند،یکی از رزمندگان ما را شهید کرده و دو نفر را به زور با خود می‌بردند، پشت خاک نشستم و به سمت آنها شلیک کردم و دو نفر از رزگاری‌ها زخمی شدند و نگذاشتم رزمندگان ما را ببرند، تک و تنها بودم، اکنون که به آن وضعیت فکر می‌کنم ترس به سراغم می‌آید، آن موقع نمی‌ترسیدم.  رزگاری‌ها افرادی بودند که رزمندگان ما را به اسارت برده و در زندان‌های مخوف نگه می‌داشتند و سپس با خانواده آنها ارتباط برقرار کرده و با گرفتن پول، آنها را آزاد می‌کردند. جرقه معجزه‌آسای مین‌های تلویزیونی مورد حمله کومله هم قرار گرفتید؟ بله، یک بار در روستا کمین بودیم، ما در حال برگشت به عقب بودیم که کومله حمله کرد، 11 نفر را به شهادت رساندند و 24 نفر را به اسارت بردند، ما دو نفر بودیم که نجات پیدا کردیم و شب را در بوته‌ها مخفی شدیم، یکی از شهدای آن روز که چندین خواهر داشت و پدرش هم چوپان بود، رمز بی‌سیم را قورت داد تا به دست کومله نیفتد، آنها انگشتان این شهید را بریدند و در جیبش گذاشتند اما او رمز را لو نداد، خاطرات تلخ آن شب، بدترین خاطرات من از دوران جنگ است. یک بار دیگر هم در کردستان وقتی در قله بودیم مورد حمله کومله قرار گرفتیم، در کردستان، یک ماه در قله بودیم و 15 روز در مقر؛ قله‌ها محور داشتند، حزب‌الله، انجیزان، دزلی و ... نام محورهای قله‌ها بود، ما در محور حزب‌الله مستقر بودیم که بعد ما را به قله امام بردند، برای ایجاد امنیت، بالای هر روستا یک پادگان ارتش یا سپاه بود، سه گروه در آن حوزه با ما می‌جنگیدند که بزرگ‌ترین این گروه‌ها کومله و حزب دموکرات کردستان بود. این دو گروه از نظر ایدئولوژی با هم مخالف بودند اما وقتی در مقابل ما قرار می‌گرفتند با هم یکی می‌شدند، ما مین‌های تلویزیونی را دور تا دور قله‌ها جاگذاری می‌کردیم، مین‌ها به گونه‌ای بود از مقر و به وسیله اتصال دو سیم، منفجر می‌شد. وقتی ما امتحان می‌کردیم این مین‌ها منفجر نمی‌شدند تا اینکه یک شب کومله به ما حمله کرد. آرپیجی زدند و سنگر مخابرات ما کمی فروریخت، به سرعت بی‌سیم را گرفته و از سنگر خارج شدم و بدون کد، اطلاع دادم که به قله ما حمله شده است و بعد بی‌سیم موج گرفت و از کار افتاد. از آن طرف هرچه تماس می‌گرفتند، ارتباط برقرار نمی‌شد و تصور کردند قله فتح شده است، همان مین‌های تلویزیونی که عمل نمی‌کرد آن شب به صورت معجزه‌آسایی با نخستین جرقه عمل کرد، با مقاومت خوب بچه‌ها، قله را نجات دادیم، ساعت چهار صبح بود که گردان جندالله به کمک ما آمد و وقتی دیدند قله را حفظ کردیم، خوشحال شدند.  

* ورود به جبهه جنوب وقتی شهریور‌ماه سال 64 به مرخصی آمدید، دوباره چه زمانی به جبهه برگشتید؟ 13 شهریور‌ماه سال 64 بود که برای نخستین بار به مرخصی آمدم و دوباره 13 مهرماه به جبهه برگشتم، این بار با کاروان یک مخابرات لشکر 25 کربلا به جبهه جنوب اعزام شدم. آقای صابری از بچه‌های روستای شهیدآباد بهشهر و مدیرعامل شرکت تراورز و فرمانده مخابرات بود، به همراه شهید مستشرق و شهید سیدحسن فتاحی به جنوب رفتیم، شهید فتاحی طلبه بود و نماز شب هم می‌خواند، یک روز به او گفتم که به من هم نمازشب بیاموزد، ساعت دو نیمه شب بود که من را از خواب بیدار کرد تا نماز شب بخوانیم، داشتم خواب مادرم را می‌دیدم و در عالم کودکی‌ام، به شهید گفتم بگذار بقیه خوابم را هم ببینم، دلم برای مادرم تنگ شده بود. این طلبه از غواصانی بود که در عملیات والفجر 8 شهید شد، شهید فتاحی را به اشتباه به جای رزمنده دیگری به نام نظری که اهل سرخ‌کلات گرگان بود دفن کردند، در حالی که نظری را موج انفجار گرفته بود و در بیمارستانی در شیراز بستری بود و خودش در مراسم هفتم، آمد. * باران خمپاره عراقی‌ها جبهه جنوب چه تفاوتی با جبهه کردستان داشت؟ جبهه جنوب با توجه به شرایط آب و هوایی که داشت و نوع عملیات، بسیار متفاوت‌تر از جبهه کردستان بود، یک‌بار به همراه دوستم علی ابراهیمی در شط‌علی بودیم که نیزارهایی به ارتفاع 6 متر داشت، این رزمنده که غواص بود اکنون قدرت راه رفتن هم ندارد و در حق او بسیار جفا شده است و نتوانست از بنیاد شهید، درصدی جانبازی بگیرد. تابستان سال 65 در خط مقدم ابولیله و بر روی اکاسیو بودیم، در هوای تیر و مرداد و در دمای 55 درجه، آب بسیار بد بود و بوی تعفن می‌‌داد، اکاسیو‌ها، چوب‌پنبه‌هایی به مساحت 6 متر بودند که دور تا دور آن را آهن می‌گرفت و روی آب معلق می‌ماندند و سوله‌های یک متری داشت. در یک فضای 6 متری غذا می‌خوردیم، می‌خوابیدیم و نگهبانی هم می‌دادیم، گرمای هوا آن قدر زیاد بود که برای نگهبانی در آب قرار می‌گرفتیم، حتی از گرما نمی‌توانستیم دمپایی بپوشیم. موش‌های آبی خیلی بزرگ در اطراف ما بود و وقتی می‌خوابیدیم، دست و پای ما را گاز می‌گرفتند، یکی از دوستان، گربه‌ای آورد تا از دست این موش‌ها خلاص شویم اما همان شب اول، موش‌ها آن گربه را خفه کرده و خونش را خوردند، ما هم نمی‌توانستیم به موش‌ها شلیک کنیم، سنگ‌ریزی را درون فشنگ گذاشته، مرمی را بیرون می‌آوردیم سنگ‌ریزه و کاغذ را درون آن قرار داده و با آن، موش‌ها را می‌زدیم. هر روز 20 لیتر سهمیه آب و هر 15 روز هم سهمیه کمپوت داشتیم. حتی اگر آب یخ هم برای ما می‌آوردند تا به ما برسد تبدیل به آب گرم می‌شد. این دو ماه، سخت‌ترین دوران حضورم در جبهه بود، من و ابراهیمی بارها می‌خواستیم کیف‌مان را برداشته و فرار کنیم، اگر عاشقی و علاقه نبود، کسی نمی‌توانست در آن وضعیت دوام بیاورد. الان در زیر کولر هم نمی‌توانیم سختی را تحمل کنیم، بعدها به اطلاعات عملیات رفتم، شهید شیرسوار، نوبخت، شیرزادی و ... از دوستان خوبم بودند که شهید شدند. عراق گاهی مانند باران، خمپاره پرتاب می‌کرد و ما به سرعت به زیر سوله‌های یک متری می‌رفتیم تا پناه بگیریم. گوشه‌ای از اکاسیو را سوراخ کرده بودیم تا به عنوان سرویس بهداشتی استفاده کنیم، موقع استفاده از آن، سگ‌ماهی‌ها ما را گاز می‌گرفتند. * شهادت برادر در کدام عملیات به درجه رفیع جانبازی نائل آمدید؟ در عملیات والفجر 8 در کنار مسجد شیعیان، خمپاره کنارم افتاد، هم ترکش خوردم و هم موج انفجار گرفتم، تا 6 روز بیهوش بودم، چشم که باز کردم دیدم در بیمارستان بوعلی سینای اصفهان هستم، تا 6 ماه برای راه رفتن از عصا استفاده می‌کردم، سپس برای عملیات کربلای 4 و 5 رفتم، در عملیات کربلای 4 با 14 بچه‌محل در گردان صاحب‌الزمان بودیم و دو نفر از این گردان شهید شدند، عین‌الله رمضانی برادرم بود که شهید شد و غلامرضا قلی‌نژاد هم از دیگر دوستانم بود که به شهادت رسید.  

علی رمضانی در کنار شهید عین‌الله رمضانی * سیلی فرمانده از اروندکنار هم خاطره‌ای دارید؟ در اروندکنار، در خانه جنگ‌زده‌ای، یک دوچرخه پیدا کردم که لاستیک نداشت، شور نوجوانی با من بود، آن دوچرخه را گرفتم و روزها سوار دوچرخه می‌شدم و در اطراف دور می‌زدم. یک روز شهید مهرزادی من را صدا کرد، خوشحال شدم که فرمانده با من کار دارد. وقتی من را دید، سیلی را در گوش من نواخت و فریاد زد که آمدید اموال مردم را غارت کنید یا حافظ اموال مردم باشید، خیلی ناراحت شدم، شب بود که شهید مهرزادی من را صدا کرد و رضایت گرفت. * تلخ‌ترین خاطره‌ام شهادت حاج حسین بصیر بود درباره شهدا چه نظری دارید؟ معتقدم انسان‌های پاک، شهید شدند، افرادی که به واقع منحصر به فرد بودند. انگار که شهدا دست‌چین می‌شدند از میان انسان‌‌های خوب، حاضرم این ادعا را ثابت کنم. 60 درصد از شهدا در سنین 18 تا 22 سال قرار دارند و با پژوهش در زندگی‌نامه شهدا می‌توان به نیک بودن آنها پی برد. =============== گفت‌وگو از کلثوم فلاحی =============== انتهای پیام/86007/ت40

94/07/01 - 09:33





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن