واضح آرشیو وب فارسی:ایکنا: گروه اجتماعی: داستان قربانی کردن فرزند در راه خدا فقط به ماجرای حضرت ابراهیم و اسماعیل(ع) ختم نمی شود، انسان های فداکار بسیاری در طول تاریخ عزیزترین چیزهایشان را در راه پروردگار دادند و از خداوند جز صبر چیزی نخواستند که نمونه آن مادر شهیدان بذرافکن است.به گزارش خبرگزاری بین المللی قرآن(ایکنا) از خراسان جنوبی، از داستان ابراهیم و اسماعیل تا حکایت کربلای حسین(ع) و فدا کردن علی اکبر جوان رعنای شبیه پیامبر در راه حق تا سال های دفاع مقدس ما پر از خاطرات مادران و پدرانی است که جوانان سرو قامتشان را عاشقانه تقدیم معبود کردند. مادر شهیدان غلامعلی و محمد بذرافکن از جمله این انسان های موحدی است که دو فرزندش در روزهای حماسه و خون راهی کربلای ایران شدند و شیرین ترین هدیه الهی یعنی جان را تقدیم دوست کردند. کنیز بنازاده که هنوز با عشق و عاطفه مادری از فرزندانش سخن میگوید، درباره فرزندان شهیدش به خبرنگار ایکنا گفت: فرزندانم اهل جبهه و رزم بودند، اما در این بین دو پسرم غلامعلی و محمد لیاقت شهادت در راه خدا را پیدا کردند. می خواستم برایش به خواستگاری بروم، اما... وی اظهار کرد: خاطرم هست روزی به پسرم غلامعلی گفتم می خواهی برایت به خواستگاری بروم و دامادت کنم، لبخندی زد و با شوخی گفت: چه مادری دارم، من در فکر رفتن به جبهه هستم و او به دنبال خواستگاری برای من است. این مادر دو شهید خراسان جنوبی بیان کرد: آخرش روزی به من گفت اگر می خواهی برایم به خواستگاری بروی، دختر مذهبی را انتخاب کن که مثل خودم اهل انقلاب و جبهه باشد تا خودم که به جبهه رفتم او در پشت جبهه فعالیت کند. بنازاده ادامه داد: غلامعلی می گفت مادر دوست داری که من مریض شوم، تصادف کنم و اینگونه از دنیا بروم؟ پس دعا کن که شهید شوم و بعد از شهادتم نیز بگو این امانت خدا بود که خودش داد و آن زمان که صلاح بود از من گرفت. خداوند دعایم در اعطای صبر در شهادت پسرم را اجابت کرد وی افزود: در نهایت پسرم در 23 سالگی مفقود الاثر شد و بعد از هفت سال پیکرش پیدا شد، من نیز خواسته پسرم را از خدا خواستم و از او طلب کردم که صبر بدهم تا اشک نریزم و خداوند نیز دعایم را اجابت کرد و صبرم داد. این مادر دو شهید گفت: پسرم دیگرم محمد نیز دانشگاه علوم اسلامی رضوی درس می خواند، در ایام مفقود الاثر بودن برادرش گفت برای درس و حوزه ام به مشهد می روم و من بعد از خداحافظی از او بسیار گریه کردم و از خودم متعجب بودم که چرا برای یک مشهد رفتن پسرم اینگون گریه می کنم. بنازاده اظهار کرد: تا مشخص شد او هم به جبهه رفته است و من علت دلتنگی و گریه ام را فهمیدم و محمد نیز مفقود الاثر شد و البته جنازه محمد زودتر از غلامعلی و بعد از 9 ماه پیدا شد و بالاخره فرزندانم آرامگاهی پیدا کردم تا برایشان فاتحه ای بخوانم. روزهای مفقودالاثر بودن پسرانم خیلی سخت گذشت وی بیان کرد: محمد پسری بود که تا می خواستم لباس بشورم و او صدای آب را می فهمید درس های حوزه اش را کناری می گذاشت و کمکم می کرد و لباس ها را می شست و پهن می کرد و یار من در کارهای خانه بود. این مادر دو شهید ادامه داد: محمد رابطه خاصی با من داشت، اصلا حاضر نبود من کار زیادی انجام دهم، جارو می زد روزی خاله اش به او گفت محمد اینقدر کار خانه می کنی زهره(خواهرش) را بدعادت می کنی و او جواب می داد من برای مادرم کار می کنم زهره هم هر وقت ازدواج کرد و به خانه اش رفت به اندازه کافی کار خواهد کرد. بنازاده یادآور شد: روزهای مفقود الاثر بودن فرزندانم خیلی سخت گذشت، از هر طریقی تلاش می کردم تا خبری از او بیابم، رادیو عراق گوش می دادم تا شاید حدأقل خبری از اسارت آنها پیدا کنم تا اینکه پیکرشان پیدا شد و اندکی آرام گرفتم.
پنجشنبه ، ۲مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایکنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]