واضح آرشیو وب فارسی:فارس: در گفتوگوی مشروح فارس با خواهر شهیدان صادقی مطرح شد
رضایت مادر؛ شرط شهید برای شفاعت / شناسایی سرباز ولایت با کفشهای پاره
در عملیات رمضان پیکر پاکش بنا به خواسته و آرزویش تکهتکه شد و به وسیله همان کفشهای پارهای که به پا داشت، شناسایی شد.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان قائمشهر، خانواده شهیدان صادقی در زمره خانوادههایی جای دارند که رسالت ایمانی خود را با تقدیم دو شهید به انقلاب به انجام رساندهاند، در غیاب پدر و مادر به سراغ امالبنین صادقی خواهر این شهیدان رفتیم که در ذیل مشروح این گفتوگو از نظرتان میگذرد: از پدر و مادرتان بگویید. پدرم کارگر کارخانه نساجی شماره 2 قائمشهر و مادرم خانهدار بود، هر دو مذهبی و باایمان بودند که تربیت دینی فرزندان برایشان از همهچیز مهمتر بود، عمل کردن به اصول و احکام اسلامی و تلاش برای کسب روزی حلال از جمله اموری بود که به نظرم در تربیت ما بچهها نقش اساسی داشت و این تأثیر، زمانی خودش را بیشتر نشان داد که هر دو برادرم مسیر و راهی را انتخاب کردند که نتیجه و هدفش رسیدن به معبود است. یادم میآید پدرم تا زمانی که زنده بود، هیچگاه شرکت و حضورش در جلسات مذهبی ترک نمیشد، با شروع جنگ تحمیلی هم چند بار توفیق حضور در جبهه را پیدا کرد، پس از پایان جنگ هم تا لحظه مرگش از کمک به مردم و کارهای عامالمنفعه منطقه درنگ نکرد، تا جایی که در سال 87 برای تعمیر سقف مسجد جامع گونیبافی رفته بود که همانجا قلبش گرفت و چند روز بعد فوت کرد، مادرم زنی مؤمنه، صبور و رنجدیده بود که پس از تحمل دوری و داغ فرزندان شهیدش و سالها دست و پنجه نرم کردن با بیماری در سال 86 دار فانی را وداع گفت و بهسوی دیار فرزندانش که همیشه آرزو و خواستهاش بود، رفت. محمدعلی را برایمان تعریف کنید؟ او نخستین فرزند پسر خانواده بود که در 25 تیر ماه 1344 در شب تولد حضرت رسول (ص) بهدنیا آمد، یکسال بیشتر نداشت که همراه با پدر و مادرم برای زیارت سرور و سالار شهیدان به کربلای معلی مشرف شد، محمدعلی از همان دوران کودکی از هوش و استعداد سرشاری برخوردار بود، دوم راهنمایی بود که بهخاطر علاقهای که به کسب علوم دینی داشت، از پدرم خواست تا در حوزه علمیه کوتنا ثبتنام کند، پدرم هم که همیشه آرزو داشت خدا به او پسری دهد تا او را به حوزه بفرستد با جان و دل پذیرفت، مدتی پس از تحصیل در آنجا برای کسب مدارج علمی بیشتر در سال 59 به قم رفت در همین بین بهخاطر علاقهای که به درس و مدرسه داشت، در کلاس اول دبیرستان نیز ثبتنام کرد. آیا تا آن موقع علاوه بر درس خواندن فعالیتهای دیگری هم داشت؟ بله، یادم میآید در جریان انقلاب اعلامیه و سخنرانیهای حضرت امام (ره) را به خانه میآورد و پس از گوش کردن و مطالعه برای نشر، آنها را به تعداد زیادی رونویسی میکرد و به دوستانش میداد، هنگام ورود حضرت امام (ره) به کشور 13 سال بیشتر نداشت که از پدرم خواست برای استقبال او را نیز با خودش ببرد، وقتی پدرم مخالفت کرد او به تنهایی برای دیدن امام (ره) به تهران رفت.
چه شد که به جبهه رفت؟ نخستینبار در سال 60 بود که بدون اطلاع دادن به خانواده به همراه یکی از دوستان طلبهاش از همان قم به اهواز رفت، پس از گذراندن آموزش نظامی از او خواستند تا در یکی از پایگاههای اهواز بهعنوان مسئول تبلیغات انجام وظیفه کند، اما او نپذیرفت و گفت؛ قلبم فقط در میان رزم و بین بچههای رزمنده آرام میگیرد، از آن طرف به پدرم هم که خبری از او نداشت برای دیدنش به قم رفت که در آنجا متوجه شد محمدعلی به جبهه رفته است، ما دیگر خبری از او نداشتیم تا این که پس از مدتی با عصایی که زیر بغل داشت، به خانه آمد تا دوره نقاهت مجروحیتش را در قائمشهر بگذارند اما با شنیدن فرمان حضرت امام (ره) به سپاه رفت تا دوباره به منطقه اعزام شود ولی به دلیل نداشتن پرونده اعزامی در بسیج قائمشهر وسایلش را جمع کرد تا به قم رفته و از آنجا اعزام شود، پدرم گفت؛ «کفشهایت کهنه و پاره شدهاند، چند روزی بمان تا برایت لباس و کفش بخرم»، اما او قبول نکرد و گفت که همه چیز دارم و راهی شد. پدرتان با رفتنش مخالفت نکرد؟ به آن شکل نه، ولی موقع رفتن به او گفت؛ «دوست دارم به درس حوزوی ادامه دهی و به درجه و رتبه علمایی برسی». در جواب گفت؛ «پدر جان! علما سالهای سال باید تلاش کنند تا به این درجه برسند اما من راهی را انتخاب کردم که چند روزه به این مقام و مرتبه خواهم رسید». در چه تاریخی به شهادت رسید؟ 24 تیر سال 61 که مصادف بود با 23 ماه مبارک رمضان همراه با کاروانی از قم به منطقه اعزام شد و چند روز بعد در تاریخ 31 تیرماه که روز عید فطر بود، در عملیات رمضان پیکر پاکش بنا به خواسته و آرزویش تکهتکه شد و به وسیله همان کفشهای پارهای که به پا داشت شناسایی شد. آرزوی شهادت هم میکرد؟ بله، او همیشه به مادرم میگفت؛ «برایم دعا کن مثل امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بی سر و و بی دست شهید شوم، وقتی پیکرش را دیدیم، مادرم با صدای بلند گفت: «فرزندم به آرزویش رسید». از احمدعلی بگویید؟ احمدعلی آخرین فرزند خانواده بود که در سال 47 بهدنیا آمد، پدرم او را از همان سنین کودکی به جلسات مذهبی میبرد، بهطوری که وقتی خیلی کوچک بود اسم ائمه (ع) را از حفظ بود، خاطرم است پنج ساله بود که بهخاطر بیماری در بیمارستان بستری شده بود، روزی برای هماتاقیهایش که همه میانسال بودند، یک سوال شرعی پیش آمد که او خیلی سریع جوابش را داد، آنها خندیدند و گفتند؛ «بچهای با این سن کم چه میداند که احکام چیست؟!» همان روز یک روحانی به عیادت یکی از بیماران آمد، وقتی سوالشان را پرسیدند با جوابی مواجه شدند که احمدعلی داده بود که این مساله تعجب همه را برانگیخت. احمدعلی پس از پیروزی انقلاب نیز در تمام فعالیتهای مذهبی و بسیج شرکت میکرد و در انجمن اسلامی گونیبافی حضوری فعال داشت، او 13 ساله بود که محمدعلی به شهادت رسید و در مراسم تشییع وی سرود خواند، لازم میدانم بگویم که مهربانی و احترام به والدین از خصوصیات بارز احمدعلی بود، او به مادرم علاقه فراوانی داشت و وابستگی و ارادتش به مادرمان به گونهای بود که همیشه خطاب به ما میگفت؛ «بعد از شهادتم اگر مراقب و همراه مادر نباشید شفاعتتان نخواهم کرد». با توجه به شهادت محمدعلی و تنها فرزند پسر بودن خانواده، پدرتان چطور با رفتنش به منطقه مخالفت نکرد؟ این نکته را یادم رفت متذکر شوم که در سال 63 پایگاه مقاومت شهید ساداتی در منطقهمان تشکیل شد که او بلافاصله به عضویت آن درآمد و مشتاقانه و مخلصانه در نگهبانیها و شب گشتیهای بسیج شرکت میکرد، نخستینبار سال 65 بود که تصمیم گرفت به جبهه برود که با مخالفت پدرم روبهرو شد، اما با آن قدرت کلام و گفتاری که داشت پدرم را قانع کرد، پس از اولین اعزامش که به مهران بود از ناحیه دست و صورت مجروح شد و برای درمان به قائمشهر آمد که پس از بهبودی دوباره قصد رفتن کرد و سرانجام در عملیات کربلای پنج در تاریخ 20 دی 65 در سن 18 سالگی بر اثر اصابت ترکش به پیشانیاش به شهادت رسید. حاجآقا و حاجخانم با شنیدن خبر شهادت برادرانتان چه برخوردی داشتند؟ مهم است بگویم که مفهوم ایثار و شهادت در بین خانواده ما کاملاً جا افتاده بود، بهطوری که پدر و مادر همیشه آمادگی و انتظار شنیدن این خبر را داشتند، یادم میآید وقتی خبر شهادت محمدعلی را آوردند، پدرم دو رکعت نماز شکر خواند و خودش او را به خاک سپرد که این اتفاق برای شهادت احمدعلی نیز افتاد، مادرم وقتی خبر شهادت محمدعلی را شنید خدا را شکر کرد و به ما گفت؛ اصلاً گریه و زاری نکنید، میبایستی همه از این که محمدعلی به آرزویش رسیده خوشحال باشیم، وقتی برایش لباس مشکی آوردند گفت؛ مگر من عزادارم که لباس سیاه بر تن کنم، پسرم در راه خدا و دفاع از ارزشهای اسلامی به شهادت رسیده و این باعث افتخار من است. انتهای پیام/86029/ت40
94/06/23 - 14:59
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]