تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):تقوای خدا پیشه کنید و دینتان را با ورع و تقوا حفظ کنید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827922225




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

زندگی با ترکشی درجمجمه


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: آقا محمود جملات را پشت سر هم بیان می کند. صدایش خسته است و گرفته، انگار نفس هایش را در جبهه و کنار پیکر همرزمانش گذاشته است و آمده. دل پری دارد، اشک مجالش را بریده. اشک ها، نه به خاطر درد ترکشی که در سر دارد، به خاطر درد دوری از همرزمانش است؛ مردانی که با عشق رفتند و تنها از آنها یک پلاک به یادگار ماند. سردرد، امانش را برده، مدام سرش را به سمتی کج می کند و با خودش حرف می زند. شب ها تا دیروقت بیدار است و مدام با ترکشی که در سرش است کلنجار می رود تا آنها را راضی کند. راضی کند تا بخوابد، شاید خواب یاران سفر کرده اش را ببیند؛ آنها که در روزگاری با هم می زیستند که همچون آن دیگر نخواهد آمد. مردانی که رسم مردانگی شان با گذشت بیش از 30 سال همچنان سر زبان هاست و وقتی حرفی از آنها به زبان می آید اشک ها در چشم ها حبس می شوند. زندگی با حسرت یاران سفرکرده خمیده قامت است. صورتی لاغر و دست هایی آفتاب سوخته دارد. مدام سرش را پایین می گیرد و زیر لب حرف هایی می زند؛ کلماتی مبهم و پشت سر هم. از شکوه و گلایه در سخنانش خبری نیست، فقط عبارات است که پشت سرهم ردیف می کند. برایش مهم نیست کسی می شنود یا نه، انگار برای دل خودش می گوید. شاید هم می خواهد تکلیفش را با خود مشخص کند. هر چه باشد آشفتگی از صدای گرفته اش و صورت نحیفش می بارد. اما گوش ات را که تیز کنی و به حرف هایش که گوش بسپاری، می فهمی آنچه می گوید هر چند نامفهوم اما سخنی است از اعماق وجود و سوز دل؛ «موج انفجار. هواپیما بمب انداخت. داشتیم می آمدیم تهران. 20 یا 30سرباز جانشان را از دست دادند. از ماشین به بیرون پرتاب شدم. وسط میدان بلند شدم و به طرف جاده رفتم. همه ماشین ها له شده بودند. گیج بودم. آمدم تهران، کمی در خانه استراحت کردم و دوباره به منطقه برگشتم. در منطقه بمب شیمیایی زده بودند. پاهایم تا زانو تاول زد. 2 ماه مرخصی گرفتم، آمدم تهران. مادرم پماد روی تاول ها می زد و آنها می ریخت و باز تاول می زد.» آقا محمود بی وقفه کلمات را کنار هم ردیف کرده و به زبان می آورد. معلوم نیست آنچه می گوید از چند صحنه جنگ است، شاید همرزمانش که با هم همگام بوده اند با شنیدن این کلمات بتوانند آن را تمییز دهند و بفهمند ماجرا از چه قرار بوده؛ «دوباره رفتم منطقه. فانتوم های عراقی بمب انداختند. موج پیدا کردم. دوباره بستری. دوباره رفتم جبهه. جزیره سیری. ناو آمریکایی را که فرستاده بودند خلیج فارس، آماده باش بودیم. یک گردان تانک با خودمان برده بودیم. با موشک سکوهای نفتی را زدند. پدافند و سربازها شهید شدند. منطقه فکه آنجا عملیات شد. اتحاد عراق با منافقین، همه را فرستادند. آنها آمده بودند ایران را بگیرند... .» صحبتش به اینجا که می رسد، اشک ها پهنای صورتش را فرامی گیرد. می پرسم: «درد داری؟» لبش را با دندان می گزد، می گوید: «درد که امانم را بریده.» دستش را به سمت بالای سرش می برد و در حالی که قسمت بالای سر و سمت راستش را نشان می دهد، می گوید: «اما دلم برای همرزمانم تنگ شده. کاش می شد برگشت، اما حیف که نمی شود. دلم برای بچه هایمان تنگ شده. 2بار بمباران شیمیایی کردند و موج گرفتم، دلم بدجوری هوای آن روزها را می کند.» از من دزدی می کنند تمام مدتی که با هم صحبت می کنیم سرش پایین است، از شدت درد چشم هایش را مدام روی هم می فشارد. انگار چیزی یادش آمده که بدون هیچ سؤالی می گوید: «نمی توانم بیرون بروم، هر وقت تنهایی پایم را از خانه بیرون گذاشتم گم شدم. یادم می رود خانه مان کجاست. هر دفعه گم شدم وقتی برگشتم، فهمیدم وسایلی که همراهم بوده را از من دزدیده اند. همسرم برایم تلفن همراه گرفته بود که اگر گم شدم با من تماس بگیرد و بگویم کجا هستم، اما آن را هم آخرین باری که گم شدم، دزدیدند. همه اش وابسته به همسرم هستم، هیچ کاری نمی توانم انجام دهم.» دوباره مسیر صحبت هایمان را تغییر می دهد. انگار دارد زندگی اش را ورق می زند چون هر بار از یک موضوعی سخن به میان می آورد، اما تمام این حرف ها به جنگ و جبهه و دنیایی که سال ها قبل آن را از دست داده ختم می شود؛ «قبل از اینکه بروم جبهه، نظافت می کردم. بعد از جبهه هم در پالایشگاه تهران به عنوان کارگر مشغول به کار شدم. نمی دانم چند سال پیش. 10سال پیش بود، شاید. که پیمانکارها عوض شدند و هر پیمانکار کارگر جدید خود را آورد و بیکار شدم. سنگرها داغون شدند. بچه ها همه شهید شدند، چرا کسی برای کمک نمی آید.» هزینه های سرسام آور دارو برای صحبت بیشتر، حوصله او را یاری نمی کند. دوباره سرش را پایین می اندازد و کلمات نامفهوم را پشت سر هم بیان می کند. مدام دستش روی سرش است و از دردی که به جانش افتاده گله می کند. خانه شان مستأجری است؛ پول پیش خانه محصول کار پسر کوچک و تتمه پس انداز پدر است. 15میلیون تومان پیش با ماهی 450هزار تومان؛ «پول پیش خانه مان 600هزار تومان بود، هرچه تلاش کردیم صاحب خانه تخفیف نمی داد، درنهایت هم از مسجد محل نامه آوردم که توانایی پرداخت چنین اجاره ای را ندارم. مگر خانه گیرمان می آمد؛ با این پولی که ما داشتیم. پسر کوچکم پرایدی را که چند سال پیش قسطی خریده بود فروخت و روی پول پیش خانه گذاشت. الان از شب تا صبح در آژانس روی ماشین یکی از آشنایان کار می کند.» کار در خانه برای امرارمعاش خط و خطوطی که گذر زمان از مشکلات روی صورتش گذاشته، سن همسر آقا محمود را بیشتر نشان می دهد. زن میانسال مانده است با یک دنیا بی پولی و قرض و همسر و پسری که بیمار هستند. همسرش با ترکشی در سر و پسرش با بیماری قلبی که کار را برای او سخت کرده است؛ «تا پارسال این موقع خودم درخانه های مردم کار می کردم، خدا را شکر درآمدم خوب بود. روزی 30تا 40هزار تومان به من می دادند و می توانستم داروهای آنها را تهیه کنم. گاهی اوقات هم سبزی پاک می کردم؛ برای 40کیلو سبزی، 9هزار تومان می گرفتم. پسر کوچکم هم اوایل در کلوپ سر کوچه کار می کرد و روزی هزار تومان می گرفت، بعد از اینکه کمی بزرگ تر شد و گواهینامه اش را گرفت روی ماشین کار می کند. شرمنده بچه ها و شوهرم هستم. همسرم 3ماهی می شود که داروهایش را مصرف نکرده و از درد به خودش می پیچد، اما رویم سیاه است. من چاره ای ندارم، واقعا هزینه زندگی خیلی بالاست و اگر پسرم خوب کار کند و من خوب پس انداز کنم نهایتا بتوانیم کرایه خانه و پول آب ، برق و... را بدهیم.» اما پارسال اتفاق تلخی افتاد؛ حادثه ای که حال رزمنده میانسال را وخیم تر کرد و روزگار را بر خانواده اش تلخ تر؛ « ماه محرم بود، نماز خواندم و رفتم بیرون. آن موقع شوهرم اینقدر حالش بد نبود. به خانه که برگشتم، او را بی هوش روی زمین دیدم. حدود 8ساعتی در کما بود، البته قبلش هم به کما می رفت اما نه به این مدت طولانی. زمین خوردن او باعث شده بود که ترکش در سرش حرکت کند و درد سرش بیشتر شود. از آن موقع به بعد هم آلزایمر گرفته و یادش می رود. برای همین مجبور شدم که کارم را رها کنم و پرستارش شوم. اگر خدایی نکرده از خانه برود و برای او اتفاقی رخ دهد چکار می توانم انجام دهم؟» کمک به رزمندگان مجروح مهمان خانه ای شده ایم که تنها وسیله پذیرایی صاحب خانه چای است. البته به ناهار هم دعوت شدیم، آن هم نیمرو. ولی صاحب خانه مان نه تنها خودش، بلکه همسرش هم در زمان جنگ در جبهه ها فعالیت زیادی داشتند؛ «خیلی نوجوان بودم، شاید 13سالم بود که با مسجد محل همکاری می کردم و وسیله برای رزمندگان جمع می کردیم. چندباری هم با این وسایل به شهرهای جنگزده رفتیم. در آنجا به بیماران در بیمارستان ها کمک می کردم، اما ازدواج که کردم مادر شوهرم با حضورم در این شهرها مخالفت کرد. آن زمان من ماندم و شوهرم به جبهه رفت. چند مدت در جبهه بود که یک روز بی خبر به خانه آمد. گفت بمباران شده است. بعد از چند روز تاول هایی روی قوزک پایش زد. چندین بار او را دکتر بردیم تا بهتر شد. همان زمان ترکش به سر همسرم وارد می شود اما چون آن زمان، وضع مالی مادر شوهرم خوب بود، اجازه نداد او را به بیمارستان دولتی ببریم. همسرم در بیمارستان شخصی بستری شد و ما هیچ مدرکی برای اثبات این مسئله نداریم. البته همان زمان که ترکش به او اصابت می کند در بیمارستان صحرایی بستری می شود اما بیمارستان و مدارک در زمان جنگ می سوزد و ما مدرکی برای ارائه نداریم.» 15سال زندگی با درد دردهای محمود از همان سال های اول شروع نشد تا خانواده اش متوجه شوند که ترکشی در سرش است. زمانی هم که دردها به سراغش آمدند، بازهم تصورش را نمی کردند که حاصل ترکشی باشد که در سر مرد میانسال قرار دارد؛ «دردهایش تقریبا از 15سال پیش شروع شد. سرگیجه و سر درد امانش را بریده بود. هر جا می بردیم نمی توانستند علت درد را تشخیص دهند. تا اینکه مدتی قبل به ما گفتند ترکش به سر همسرم خورده است. اوایل ترکش پشت سرش بوده، اما با گذر زمان در سرش حرکت کرده و باعث درد و سرگیجه شده است. الان هم دردش بیشتر شده و واقعا نمی تواند شب را روز کند.» با گوشه چادر قطره اشکی را که مانده است پایین بیاید یا در کنار چشم او جا خوش کند را پاک می کند؛ «این مبل های کهنه و فرشی که زیر پایم است ارثیه مادری است. مادرم که عمرش را به شما داد، این وسایل را به خانه ام آوردم. دلم می خواهد یک نفر پیدا شود و این مبل کهنه ها و فرش های مندرس را بخرد و درعوضش یک میلیون تومان به من بدهد.» مدارکی برای اثبات ترکش از زمانی که زن جوان باخبر شد چه حادثه تلخی برای همسرش رخ داده است، سعی کرد از کمیته امداد و بنیاد ایثارگران برای درمان او کمک بگیرد؛ «با مدارکی که ارائه کرده ام، توانستم کارت جانبازی او را بگیرم. اما هنوز مشکلات ترکش و شیمیایی او مانده است. آنها مدرک می خواهند و من مدرکی برای این مسئله ندارم که نشان دهم شوهرم از زمان جنگ به این روز افتاده است. هر دویمان معتقد بودیم که برای وطن تلاش می کنیم پس نیازی به مدرک نبود. از طرفی مادر شوهرم وضع مالی خوبی داشت و همیشه می گفت خودم آنقدر دارم که برای پسرم خرج کنم؛ او برای خدا این کار را انجام داده است. اما او فوت کرد و متأسفانه اموالش دست یکی از وراث ماند و همه چیز را از دست دادیم. حالا ما مانده ایم و کلی بی پولی و بدهی و همسری مریض. همسرم برای جنگ اینطوری شد، اگر وضع جسمی اش خوب بود، هرگز از کسی کمک نمی خواست. آن زمان هایی که در پالایشگاه نظافتچی بود، هرگز دستش را جلوی کسی دراز نکرد. اما حالا روزگار با ما بد تاکرده است. پسر بزرگم مریضی قلبی دارد، زمان سربازی به خاطر همین بیماری، قلبش 45دقیقه ایست کرده بود و خدا او را دوباره به من داد. تنها پشتوانه زندگی ام دردی را تحمل می کند که شاید تحملش برای هر کسی ممکن نباشد. مادر و برادرهایم چند سال قبل فوت کردند و من تنها هستم. وضعیت جسمی خودم هم خوب نیست. من مستعد سرطان هستم چون خانواده ام مبتلا به این بیماری بوده اند. هر چند وقت یک بار باید آزمایش بدهم اما اگر پول آزمایش را داشتم که برای بچه هایم گوشت می خریدم و یک غذای مقوی برای همسر مریضم درست می کردم.» شما چه می کنید؟ آقا محمود حدود 30 سال است که با ترکشی در سر زندگی می کند. درد و عوارض این ترکش روزگار را براو سخت کرده است. شما برای کمک به او چه می کنید؟ به 30003344 پیامک بزنید یا با شماره تلفن 84321000 تماس بگیرید.


سه شنبه ، ۳۱شهریور۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن