تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه قلب از فکر (در گناهان)، برتر از روزه شکم از طعام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845882242




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سعدی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : سعدی صفحه ها : [1] 2 KniGhT219th November 2007, 12:00 AMسعدی تخلص و شهرت «مشرف الدین» ، مشهور به «شیخ سعدی» یا «شیخ شیراز» است. درباره نام و نام پدر شاعر و هم چنین تاریخ تولد سعدی اختلاف بسیار است. سال تولد او را از 571 تا 606 هجری قمری احتمال داده اند و تاریخ درگذشتش را هم سالهای 690 تا 695 نوشته اند. سعدی در شیراز پای به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش در گذشت. آنچه مسلم است اغلب افراد خانواده وی اهل علم و دین و دانش بودند. سعدی خود در این مورد می گوید: همه قبیله ی من، عالمان دین بودند ------- مرا معلم عشق تو، شاعری آموخت سعدی پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) رفت و در مدرسه نظامیه به تکمیل دانش خود پرداخت. او در نظامیه بغداد که مهمترین مرکز علم و دانش آن زمان به حاسب می آید در درس استادان معروفی چون سهروردی شرکت کرد. سعدی پس از این دوره به حجاز (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند)، شام و سوریه رفت و در آخر راهی سفر حج شد. او در شهرهای شام (سوریه امروزی) به سخنرانی هم می پرداخت ولی در همین حال، بر اثر این سفرها به تجربه و دانش خود نیز می افزود. سعدی در روزگار سلطنت "اتابک ابوبکر بن سعد" به شیراز بازگشت و در همین ایام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را آفرید و به نام «اتابک» و پسرش سعد بن ابوبکر کرد. برخی معتقدند که او لقب سعدی را نیز از همین نام "سعد بن ابوبکر" گرفته است. پس از از بین رفتن حکومت سلغریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت. در بازگشت به شیراز، با آن که مورد احترام و تکریم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور به خلوت پناه برد و مشغول ریاضت شد. سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمینهای دور و غریب بود؛ او خود را با تاجران ادویه و کالا و زئران اماکن مقدس همراه می کرد. از پادشاهان حکایتها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می گذراند. سفاکی و سخاوتشان را نیک می شناخت و گاه عطایشان را به لقایشان می بخشید. با عاشقان و پهلوانات و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان به جبر و اختیار همنشین می شد و خامی روزگار جوانی را به تجربه سفرهای مکرر به پختگی دوران پیری پیوند می زد. سفرهای سعدی تنها جستجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگهای مختلف نبود؛ بلکه هر سفر تجربه ای معنوی نیز به شمار می آمد. سنت تصوف (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) اسلامی همواره مبتنی بر سیر و سلوک عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالک، مسافری است که باید در هر دو وادی، سیری داشته باشد؛ یعنی سفری در درون و سفری در بیرون. وارد شدن سعدی به حلقه شیخ شهاب الدین سهروردی خود گواه این موضوع است. ره آورد این سفرها برای شاعر، علاوه بر تجارب معنوی و دنیوی، انبوهی از روایت، قصه ها و مشاهدات بود که ریشه در واقعیت زندگی داشت؛ چنان که هر حکایت گلستان، پنجره ای رو به زندگی می گشاید و گویی هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمایش به شیوه ای یقینی بیان می شود. گویی، هر حکایت پیش از آن که وابسته به دنیای تخیل و نظر باشد، حاصل دنیای تجارب عملی است. شاید یکی از مهم ترین عوامل دلنشینی پندها و اندرزهای سعدی در میان عوام و خواص، وجه عینی بودن آنهاست. اگرچه لحن کلام و نحوه بیان هنرمندانه آنها نیز سهمی عمده در ماندگاری این نوع از آثارش دارد. از سویی، بنا بر روایت خود سعدی، خلق آثار جاودانی همچون گلستان و بوستان در چند ماه، بیانگر این نکته است که این شاعر بزرگ از چه گنجینه ی دانایی، توانایی، تجارب اجتماعی و عرفانی و ادبی برخوردار بوده است. آثار سعدی علاوه بر آن که عصاره و چکیده اندیشه ها و تأملات عرفانی و اجتماعی و تربیتی وی است، آیینه خصایل و خلق و خوی و منش ملتی کهنسال است و از همین رو هیچ وقت شکوه و درخشش خود را از دست نخواهد داد. Eli-Kely30th November 2007, 03:44 PMمن از اول ندانستم که تو بی مهرووفایی عهد نابستن از ان به که ببندیو نپایی دوستان عیب کنندم که چرادل بتوبستم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ghoroobefarda6th December 2007, 09:31 PMای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب mahsan20006th December 2007, 10:14 PMابر اگر آب زندگى بارد هرگز از شاخ بيد بر نخورى با فرومايه روزگار مبر كز نى بوريا شكر نخورى gole mordab7th December 2007, 12:06 PMگلي خوشبوي در حمام روزي رسيد از دست محبوبي به دستم بدو گفتم مشكي يا عبيري كز بوي دلاوبز تو مستم بگفتا من گلي تاچيز بودم وليكن مدتي با گل نشستم كمال همنشين در من اثر كرد وگرنه من همان خاكم كه هستم;) power118th January 2008, 08:58 PM(چرا تو این تالار سعدی علیه الرحمه این قدر محجور افتاده !!) هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست – پنجه با زور آوران انداختن فرهنگ نیست در که خواهم بستن آن دل کز وصالت بر کنم – چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست – صنع را آیینه ای باید که بر وی زنگ نیست با زمانی دیگر انداز ای که پندم می دهی – کاین زمانه گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست گر ترا کامی بر آید دیر زود از وصل یار – بعد از آن نامت برسوایی بر آید ننگ نیست سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای – صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش – دوستانرا جز بدیدار تو هیچ آهنگ نیست ور بسنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت – خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد – از چه میترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست آستان جانان9th January 2008, 12:50 AMندانم از من خسته جگر چه می​خواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه می​خواهی اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی ز روزگار من آشفته​تر چه می​خواهی غنچه9th January 2008, 03:16 PMمشتاقی و صبوری از حد گذشت یار گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را من بی تو زندگانی خود را نمی​پسندم کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را کتابعلی9th January 2008, 05:44 PMآن نه زلف است و بناگوش که روز است و شبست وان نه بالای صنوبر که درخت رطبست نه دهانیست که در وهم سخندان آید مگر اندر سخن آیی و بداند کا لبست آتش روی تو زینگونه که در خلق گرفت عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست آستان جانان10th January 2008, 01:08 AMتا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا محمد وارث8th February 2008, 06:13 PMمشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد لیکن چکنم گر نکنم صبر و شکیب خرسندی عاشقان ضروری باشد saba.f24th April 2008, 01:34 AMگفتمش سیر ببینم مگر از دل برود آن چنان جای گرفته است که مشکل برود! دلی از سنگ بباید به سرراه وداع تا تحمل کند آن روز که محمل برود اشک حسرت به سر انگشت فرو می گیرم که اگر راه دهم قافله در گل برود ره ندیدم چو برفت از نظم صورت دوست همچوچشمی که چراغش ز مقابل برود سعدی ازعشق نبازد چه کند ملک وجود؟ حیف باشد که همه عمربه باطل برود! Griffin575th May 2008, 04:40 PMما گدايان خيل سلطانيم شهر بند هواي جانانيم گر برانند و گر ببخشايند ره به جاي دگر نميدانيم هر گلي نو كه به چمن آيد ما به عشقش هزار دستانيم sara-l3rd June 2008, 10:09 AMهر كه‌ دلارام‌ ديد از دلش‌ آرام‌ رفت‌ چشم‌ ندارد خلاص‌ هر كه‌ در اين‌ دام‌ رفت ياد تو مي‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بي‌دل‌ بديم‌ پرده‌ برانداختي‌ كار به‌ اتمام‌ رفت ماه‌ نتابد به‌ روز چيست‌ كه‌ در خانه‌ تافت‌ سرو نرويد به‌ بام‌ كيست‌ كه‌ بر بام‌ رفت مشعله‌اي‌ بر فروخت‌ پرتو خورشيد عشق‌ خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ ديوار صبر طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت گر به‌ همه‌ عمر خويش‌ با تو برآرم‌ دمي‌ حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقي‌ ايام‌ رفت هر كه‌ هوايي‌ نپخت‌ يا به‌ فراقي‌ نسوخت‌ آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت ما قدم‌ از سر كنيم‌ در طلب‌ دوستان‌ راه‌ به‌ جايي‌ نبرد هر كه‌ به‌ اقدام‌ رفت همت‌ سعدي‌ به‌ عشق‌ ميل‌ نكردي‌ ولي‌ مي‌ چو فرو شد به‌ كام‌ عقل‌ به‌ ناكام‌ رفت‌ سعدي Razak2nd August 2008, 10:07 AMماه فرو ماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمالو منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهی دیدار هر کس به قیامت لیلهً اَسری،شب وسال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی وعیسی آمده مجموع،در ظلال محمد عرصهً گیتی،مجال همت او نیست روز قیامت نگر،مجال محمد وانهمه پیرایه بسته،جنت فردوس بو که قبولش کند،بلال محمد همچو زمینخواهد آسمانکه بیفتد تا بدهد بوسه،برنعال محمد چشم مرا تا به خواب دید جمالش خواب نمی گیرد،از خیال محمد سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد سعدی شیرازی mehdi3135th August 2008, 06:33 PMسعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز به سعدی، فرمانروای ملک سخن میگویند .که به راستی برازنده اوست وقتی آثار سعدی رامطالعه میکنی گویی زبان فارسی را خود او درست کرده و تسلط او بر کلمات کاملا مشهود است .اشعار او با مضامینی عرفانی دارای بهترین هارمونی هستند که جز عشق به حضرت حق نمی تواند باشد. بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست mehdi31316th August 2008, 01:12 PMبرخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را maryam_it904th October 2008, 04:26 PMاز در درآمدی و از خود به در شدم گویی کزین جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم irandokht8th December 2008, 09:03 PMخبری که دانی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد. irandokht21st December 2008, 07:36 AMعلم چندانکه بیشتر خوانی - چون عمل در تو نیست نادانی - نه محقق بود نه دانشمند - چهار پایی بر او کتابی چند. raya23rd December 2008, 12:31 AMسلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست غافل از این ماجراست irandokht26th December 2008, 09:00 PMهمه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی - که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی - تو نه مثل آفتابی که جضور و غیبت افتد - دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی . raya26th December 2008, 11:49 PMعاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار ندا7727th December 2008, 01:03 AMهمه عمر بر ندارم سر از این خمار و مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی چه حکایت از فراغت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی ، در ماجرا ببستی نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی دل دردمند ما را که اسیر تست یارا به وصال مرهمی نه ، چو به انتظار خستی نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی برو ای فقیه دانا به خدای بخش مارا تو که زهد و پارسایی ، من و عاشقی و مستی دل هوشمند باید که به دلبری سپاری که چو قبلهایت باشد ، به از آن که خودپرستی چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی گله از فراق یاران و جفای روزگاران نه طریق توست سعدی ، کم خویش گیر و رستی ( سعدی ) irandokht27th December 2008, 02:15 AMامروز مبارک است فالم - کافتاد نظر بر آن جمالم - خواب است مگر که می نماید - یا عشوه همی دهد خیالم - کاین بخت نبود هیچ روزم - وین گل نشکفت هیچ سالم - اکنون که تو روی باز کردی - رو باز به خیر کرد حالم - دیگر چه توقع است از ایام - چون بدر ه تمام شد هلالم. raya27th December 2008, 03:08 PMاگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی irandokht28th December 2008, 12:02 AMدرخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و باز پیوستند. raya28th December 2008, 07:04 PMدانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد Pneumatic-manutd30th December 2008, 03:46 PMجهان ای برادر نماند به کس دل اندر جهان آفرین بند و بس مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک Pneumatic-manutd30th December 2008, 03:48 PMاز کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو صد بر آیی به جنگ از آن مار برپای راعی زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ نبینی که چون گربه عاجز شود بر آرد به چنگال چشم پلنگ Pneumatic-manutd30th December 2008, 03:51 PMپادشه پاسبان درویش است گرچه رامش بفر دولت اوست گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست یکی امروز کامران بینی دیگری را دل از مجاهده ریش روزکی چند باش تا بخورد خاک مغز سر خیال اندیش ... raya30th December 2008, 09:55 PMمرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوان است ندا771st January 2009, 03:00 AMهر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش؟ نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش؟ آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش هر که از یار تحمل نکند یار مگویش وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش چون دل از دست بدر شد مثل کره توسن نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش خفته خاک لهد را که تو ناگه به سر آیی عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت که همه عمر نبودست چنین سرو روانش گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم باز می بینم و دریا نه پدیدست کرانش عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی بنده بی جرم و خطایی نه صواب است و مرانش نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم که نه تصدیق کند کز سر دردی است فغانش گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش irandokht1st January 2009, 01:58 PMمنم یا رب درین دولت که روی یار میبینم ؟ فراز سرو و سیمین گلی بر یار میبینم ؟ مگر طوبا بر آمد در سرا بستان جان من , که بر هر شعبه یی مرغی شکر گفتار میبینم . مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت , می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم . عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم , که مستم یا به خوابم یا جمال یار میبینم ؟ زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون , لب معشوق میبوسم رخ دلدار میبینم . چه طاعت کرده ام گویی که این پاداش میابم ؟ چه فرمان برده ام گویی که این مقدار میبینم ؟ raya1st January 2009, 11:54 PMکوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم irandokht2nd January 2009, 11:20 PMنگویم چو جنگ آوری پای دار چو خشم آیدت عقل بر جای دار. تحمل کند هر که را عقل هست نه عقلی که خشمش کند زیر دست. ندا774th January 2009, 04:35 PMبه جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست بغنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کین دم از اوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست بحلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست بارادت ببرم درد که درمان هم ازوست زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست سعدیا گر بکند سیل فنا خانه دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست Roya_Virgo8th January 2009, 02:22 PMهمه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت آنچه در خواب نشد چشم من و پروین است IRAN PARAST13th January 2009, 10:44 AMاول دفتر به نام ایزد دانا صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود می‌خورند منعم و درویش روزی خود می‌برند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه می‌کند شکر از نی برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا iman game13th January 2009, 07:33 PMپس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار IRAN PARAST17th January 2009, 10:36 AMبرخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام راهر ساعت از نو قبله​ای با بت پرستی می​رودمی با جوانان خوردنم باری تمنا می​کنداز مایه بیچارگی قطمیر مردم می​شودزین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می​کشدغافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلیجایی که سرو بوستان با پای چوبین می​چمددلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلدنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمشباران اشکم می​رود وز ابرم آتش می​جهدسعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می​رودبر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام راتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام راماخولیای مهتری سگ می​کند بلعام راکز بوستان باد سحر خوش می​دهد پیغام راباشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام راما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام رانی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام راجایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام رابا پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام راصوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را ruya10th February 2009, 05:12 PMاز در درآمدی و از خود به در شدم گویی کزین جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم ruya12th March 2009, 07:33 PMبزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز رخی کز او متصور نمی‌شود آرام چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز شراب وصل تو در کام جان من ازلیست هنوز مستم از آن جام آشنایی باز دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات که جز به روی تو بینم به روشنایی باز تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت که دل نماند در این شهر تا ربایی باز عوام خلق ملامت کنند صوفی را کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار به عمر خود نبری نام پارسایی باز گر� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 985]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن