واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تاريخنويس عشقبازانشاعر : جامي شيرينرقم سخن ترازانتاريخنويس عشقبازانبر لوح بيان چنين رقم زداز سرور عاشقان چو دم زدبر صدر شرف خجستهبدريکز «عامريان» بلند قدريمحبوب عجم به دلنوازيمقبول عرب به کارسازيافزون ز عمارت گل و آباز مال و منال بودش اسبابميبود مقيم کوه و صحراچون خيمه درين بساط غبرابر آهوي دشت کرده جا تنگعرض رمهاش برون ز فرسنگچون کوه بلند، پر شکوهاناشتر گلههاش کوه کوهانچون گلهي گور بيشمارهخيلش گذران به هر کنارهبر بسته به جود، دست حاتمداده کف او شکست حاتمپيش در او به خاکبوسيسادات عرب به چاپلوسيبا او به هواي دوستداريشاهان عجم ز بختياريو آن از همه به، که ده پسر داشتاز جاه هزار زيب و فر داشتوز شهر امل بلندکاخيهر يک ز نهال عمر شاخيميداشت دلش به مهر خود بندليکن ز همه، کهينه فرزنددر قوت حمله، جمله يک مشتبر دست بود بلي دهانگشتانگشت کهين سزاي خاتمباشد ز همه به سور و ماتمفرخندهمهي تمامخورشيدآري، بود او ز برج اميدبيرون ز قياس، و قيس نامشفرخندگي مه تمامشبر دل رقم ادب نوشتهسر تا قدم از ادب سرشتهبر روزن راز، گوش بوديچون لعل لبش خموش بوديسنجيده هزار نکته گفتيچون غنچهي تنگ او شکفتيخرم، دل مادر از جمالشبينا، نظر پدر به حالشآسوده زيد درين غمآبادحاليست عجب، که آدميزاددر آب و گلش چه تخم کشتهندغافل که چه بر سرش نوشتهندوين حرف به لوح دل نوشتند،آن را که به عشق، گل سرشتندور عمر کند به شست و شو صرفشسته نشود ز لوحش اين حرفنامش به گمان خلق مجنونقيس آن ز قياس عقل بيرونميداشت به هر جميله ميليناگشته هنوز اسير ليليکرنده به هر ديار بودشيک ناقهي رهگذار بودشپوينده به هر ديار گشتيهر روز بر او سوار گشتيجويايي هر جميله کرديآهنگ به هر قبيله کرديو آن ميل و شعف ز وي بديدندجمعي به ديار وي رسيدندماهيست چو حور عين جميلهگفتند که در فلان قبيلههر سو به هواش کرده ميليليلي آمد به نام و، خيليهم خود برو و ببين که چون است!حسن رخش از صف برون استفرق است ز ديده تا شنيدهاز گوش مجوي کار ديده!خود را به لباس ديگر آراستاين قصه شنيد قيس برخاستو آن ناقه به زير ران درآورداز شوق درون فغان برآوردتا سر برود به کوي ليليميراند در آرزوي ليليبر وي دم مردمي دميدندچون مردم ليلياش بديدندکردند به صدر خانه جايشگفتند به نيکويي ثنايشاز مقصد خود اثر نمييافتليک از هر سو نظر همي تافتناگاه برآمد از مقابلخون گشت ز نااميدياش دلگرداند سماع آن بر او حالآواز حلي و بانگ خلخالچون کبک دري روانتذرويدر حلهي ناز ديد سرويگلگونه نکرده، ليک گلگونرويي ز حساب وصف بيرونچشمش به نظاره دوخت بر روآهو چشمي که گويي آهوبر پاي دلي نهاده بنديهر موي ز زلف او کمنديدر خرمن هم زدند آتشگشتند به روي يکدگر خوشوين صبر و خرد به باد ميداشتآن پرده ز رخ گشاد ميداشتوين زمزمهي هلاک ميزدآن ناوک زهردار ميزدوين دفتر عقل و دين همي شستآن از نم خوي جبين همي شستوين سربه ره نياز ميبودآن بر سر حسن و ناز ميبودکردند آغاز صحبتي تنگچون غنچه به هم دو سرو گلرنگگشتند شکرشکن به گفتارشد ديده چو بهرهور ز ديدارميگفت نبوده ماجراييهر يک به بهانهاي ز جاييمقصود سخن هم اين سخن بودني شرح غم نو و کهن بودبودند ز بند هر غم آزادغافل ز فريب اين غمآباداين روز وصال و، شب درآيد،الا غم آن که چون سرآيدبييکديگر چگونه باشنددور از دلبر چگونه باشنددور فلکاش به مغرب انداختزرين علمي که مشرق افراختديدند ز فرقت آنچه ديدندقيس و ليلي ز هم بريدندوين پايشکسته در وطن ماندآن ناقه به جاي خويشتن راند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 266]