واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: نااميدي در قاموس انتظار بيمعناست
كمي دورتر از هياهوي شهر در هر كوچه و پسكوچه، تابلوي افتخاري بر سر در خانهها آويزان است كه رمز ولايتمداري اهلش را به رخ ميكشد.
نویسنده : صغري خيل فرهنگ
خانههايي كه روزي پادگان اعزام نيرو به جهاد و جنگ بودند. به سراغ خانه مادر شهيد مفقودالاثر اكبر زارعي ميروم، اما چون هميشه سالهاي دوري و انتظار مادران شهداي گمنام را ديگر ياراي سخن گفتن نيست و روايت از شهدا به دوش خواهران و برادران شهدا افتاده است. كساني كه نفسشان به نفسهاي مادران شهدا گره خورده است، زيرا نيك ميدانند مادران شهدا مستجاب الدعوهاند... گلثوم زارعي به روايت خواهرانهاش از شهيد اكبر زارعي ميپردازد كه ميان همكلاميمان متوجه ميشويم، رضا زارعي برادرزادهشان هم شهيد گمنام ديگري بود كه 12 سال بعد از شهادت پيكرش بازگشت. آنچه در پيميآيد روايتي است خواهرانه از شهيدان اكبر و رضا زارعي. ابتدا خودتان را معرفي كنيد و از خانواده زارعيها برايمان بگوييد. گلثوم زارعي خواهر بزرگ شهيد اكبر زارعي هستم. ما چهار خواهر و برادر بوديم كه يكي از برادرها به شهادت رسيد. پدرم كشاورز بود و بعد از اصلاحات ارضي به تهران آمد و كارگري كرد. پدر بسيار به رزق حلال و پرداخت خمس اهميت ميداد. مايليم از برادر شهيدتان بيشتر بدانيم. اكبر زارعي متولد بهمن ماه 1342 بود. خيلي محجوب بود. بيش از همه ما خواهرها و برادرها مقيد به رعايت مسائل شرع بود. وقتي مادر برايش لباس ميخريد ميگفت: اين را يك بار بشور تا نو به نظر نرسد. نميخواهم كسي در مدرسه دلش لباس جديد بخواهد. خيلي ساده بود. مثل همه جوانهاي آن زمان اهل نماز، هيئت و روزه بود. رابطهاش با ما خواهرها و برادرمان خوب بود وخيلي به والدين مان احترام ميگذاشت. اكبر از همان سربازاني بود كه همواره امام به آنها ميباليد. در انقلاب هم خيلي فعاليت داشت. جزو آنهايي بود كه ساواك هميشه به دنبالشان بود. بارها گارد دنبالش ميكرد و همسايهها چون برادرم را ميشناختند او را به خانه راه ميدادند تا به دست ساواكيها دستگير نشود. چطور شد كه عزم رفتن به جبهه كرد؟ انقلاب كه پيروز شد، درمتن انقلاب و در خط ولايت فقيه و امام خميني بود. ديپلمش را نگرفته بود كه عزم رفتن كرد. سال چهارم رياضي بود و حتي امتحانات خردادش را هم نداد. مدرسه به برادرم پيشنهاد داده بود كه بماند و در امور تربيتي به آنها كمك كند. اولين سالي كه اعزام شد سال 1361 بود. فروردين ماه سال 1362 در عمليات والفجر يك بود كه در فكه مفقودالاثر شد. و تا امروز 32 سالي است كه پيكرش برنگشته است. خانواده با ترك تحصيل و حضور در جبهه ايشان مخالفتي نداشتند؟ نه خانواده با اعزامش مشكلي نداشتند. همان زمان هم تعدادي از بستگان در جبهه حضور داشتند. شوهر خواهرم هم جبهه بود و مادر و پدر مخالفتي نكردند. يك بار زمستان براي مرخصي آمد. مادر در را كه باز كرد، متوجه شد اكبر با دمپايي آمده است. مادر پرسيد چرا با دمپايي آمدي، چرا پوتين نپوشيدي؟ برادرم در پاسخ مادر گفته بود: پوتينها را بچهها در جبهه لازم داشتند. پاي خاطرات و صحبتهاي جنگ برادرتان مينشستيد؟ حرفهاي خاصي برايمان از جبهه نميزد. ما هم زياد نميپرسيديم، چون دوست نداشت حرف بزند. وقتي از جبهه ميآمد سه روزي ميماند و ميرفت. تصور نميكرديم به اين زودي شهادت نصيبش شود وگرنه خيلي از او ميخواستيم كه از جنگ وجهاد برايمان بگويد. مادر وقتي به بدرقهاش ميرفت ميگفت: نيا دنبالم نيا بر گرد... رفتن و شهادت دوستانش او را بيتاب و بيقرارتر ميكرد. ميآمد و زود برميگشت. با رفتن اكبر برادرزادهام رضا هم راهي شد. او هم سالها گمنام بود. از برادرزادهتان شهيد رضا زارعي هم بگوييد. رضا يك سال از اكبر كوچكتر بود. برادرزادهام از پاسداران بيت امام خميني (ره) بود. برادرم كه شهيد شد او هم راهي شد و دو ماه بعد خبر مفقودالاثر شدن او را هم در غرب به ما دادند و بعد از 12 سال پيكرش را برايمان آوردند. از انتظار 32 سالهتان خسته نشدهايد؟ ما هم مانند همه خانوادههاي شهداي مفقودالاثر چشم به راه بوديم، بازگشت اسرا و خبر گاه و بيگاه تشييع شهدا. در نهايت نااميدي هم اميدوار بوديم، براي خدا كه كاري نداشت اما مادر راضي بود به رضاي خدا. خودش دوست داشت پيكرش را بياورند علي اكبر چيذر. تا مادر سر پا بود با هم به تشييع شهدا ميرفتيم اما ديگر توان ندارد. خبر آمدن غواصها هم دلمان را هوايي كرد و من خودم به استقبالشان رفتم. نا اميدي در قاموس انتظار معنا ندارد.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]