تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس براى اصلاح خود، خويشتن را به زحمت بيندازد، خوشبخت مى‏شود هر كس خود را در لذت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1842180328




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

در گفتگو با آزاده سرافراز دشتستانی؛/ از همنشینی با سید آزادگان در زندان، تا رسیدن به محضر امام روح الله (ره) +تصاویر


واضح آرشیو وب فارسی:استان نیوز: رییس بیمارستان فحش می داد و می گفت بگذار اینها بمیرند! شما سرباز خمینی را آورده اید اینجا مداوا کنید؟!
استان نیوز- در پی شنیدن وصف حال «حاج محمد محمدی»، یکی از آزادگان سرفراز استان، بر خودواجب دانستیم تا سری به خانه اش در برازجان زده و ضمن آشنایی با وی از زبان اوبشنویم هر آنچه در عراق گذشت بر او و یارانش در آن پنج سالی که به قول خودش بهاندازه  50 سال طول کشید! -» دیدار با این پیرمرد چیزی به جز شرمندگی عایدماننکرد! جانبازی که هنوز آثار جنگ را همچون خاطراتش به همراه خود دارد! او نه خود میخواهد با زندگانی بعد از جنگ درآمیزد و نه ترکش های بدن و چشم نابینایش این شرایطرا برای وی محیا ساخته اند! آنقدر روایتگر خوبی است که هنگام صحبت هایش، هم صدایخمپاره ها را می شنوی، هم نوازش شلاق «گروهبان مشعل» بر گرده خود، و هم فداکاریرزمندگانی که برای یکدیگر جان دادند و زیر شکنجه بعثی های خبیث بال در بال ملایکگشودند!


 -» در جنگتحمیلی هشت ساله مسئول تبلیغات و تدارکات بود، اقلام مورد نیاز جبهه را به دسترزمندگان می رساند؛ از یک بسته خرما گرفته تا توپ دوربرد هزار کیلومتری! -» در جمعمردم حاضر می شد و آنها را به شرکت در جبهه ها تشویق می کرد، برای رزمندگان ازمردم کمک می گرفت. -» با چشمخیس از پیرزنی می گوید که در روستای مکابری همه دارایی خود که مقداری پول خرد وتعدادی تخم مرغ بود را به رزمندگان هدیه کرد.-» بهغلامحسین کروبی مسئول سپاه بندر ریگ گفتم به صدا و سیما بگو از پیرزن گزارش تهیهبکند نه از آن مرد خیری که 80 هزار تومان برای تهیه خودروی نیسان کمک کرد! زیرااین پیرزن همه دارایی خود را داد ولی آن مرد بخشی از دارایی اش را. این تخم مرغ هابر آن هشتاد هزار تومان افضل است!


 -» مرد حادثههای تلخ و شیرین خرمشهر، از بیت المقدس می گوید، از فتح المبین و از همه دوستانیکه جلوی چشمش پرپر شدند. از جراحت های عمیق و سطحی اش از تخلیه شدن چشم خود و ازلگدهایی که به سرش اصابت کرده است!-» بیتالمقدس را که شروع کردیم عراقی ها خرمشهر را بطور کامل و بخشی از آبادان را دراختیار داشتند، رزمندگان در دارخوین مستقر شدند. در فتح المبین مسئول جمع آوریغنائم جنگی بودم، یک افسر عراقی اسلحه کمری و کیفش را به من داد که انها را به عقبفرستادم و بعد دوباره آن اسلحه و کیف به خود عراقی ها رسید وقتی بچه ها اسیر شدند!-» 10/2/61عملیات بیت المقدس با رمز «یا علی بن ابیطالب» شروع شد، مثل طوفان از لابلاینیزارها حرکت می کردیم، در خط آهن اهواز – خرمشهر مستقر شدیم و...-» درمرحله سوم عملیات که خرمشهر آزاد شد سپاه اسلام 19 هزار اسیر از عراقی ها گرفت وواقعا خیلی شیرین بود، خیلی غرور آفرین بود.-» درشلمچه، همینجا که اکنون زیارتگاه عزیزان اسلام است، محاصره شدیم، نتوانستیمبرگردیم، هوا دیگر تاریک بود، هر خمپاره ای که می آمد چند تن از عزیزان سپاهی پرپر می شدند. فرمانده ما آقای نجفی از اهالی یاسوج بود، گفت من نمی خواهم اسیر شومکه ناگهان خمپاره ای امد و فرمانده ما به فیض شهادت نائل آمد. همزمان همه ما را بهرگبار بستند، آنجا یا شکمی پاره بود یا دستی و پایی قطع شده بود. ان موقع کهخرمشهر را پس گرفته بودیم، بخشی از بصره را هم در اختیار داشتیم، به ما اطلاعدادند برگردید ولی دیگر دیر شده بود و ما در محاصره دشمن گیر افتادیم. همه یا شهیدشده بودند و یا زخمی؛ فرمانده نجفی که شهید شده بود من هم چشمم کامل  در امد، چطور بگویم! مثل یک لامپ آویزان بود!بعد از مدتی عراقی ها آمدند و به زخمی ها تیر خلاص می زدند، از حلقم خون در میآمد، به همه تیر زدند ولی تیرهایی که به من خورد طوری نبود که من را بکشد، آنهاخیال کردند همه را کشته اند! فردای آن روز تلویزیون عراق آمد فیلمبرداری کند، دیدهبودند من زنده ام، با یک فرغون من را بردند چادر امدادگری، مقداری پانسمان وباندپیچی کردند. هنوز متوجه نبودم اسیر شده ام! بعدها من را فرستادند دانشگاهبصره، آنجا به جمع 125 نفر دیگر از رزمنده های ما که اسیر شده بودند پیوستم.


 -» برایمانعجیب بود، هیچ چیزی را از قلم نمی انداخت! وقتی صحبت می کرد همه اتفاقات را باجزئیاتش توضیح می داد و همین باعث شده بود ما بتوانیم درک بهتری از شرایط آن موقعداشته باشیم، به نوعی حوادث را در ذهن خود بازسازی می کردیم.-» جلویاسرای ایرانی، یک عراقی به سر من لگد می زد و می گفت این دیگه چیه! این به دردنمیخوره! احمد پولادی از بچه های بندر ریگ که او هم اسیر شده بود، خودش را روی منانداخت و می گفت: «هذا مجروح، هذا مجروح»، چنیدن لگد هم آقای پولادی خورد و بعدرهایمان کرد!-» بعد مارا با یک اتوبوس به بغداد بردند، در مسیر چون می دانستند بچه های ما دارای یکروحیه معنوی و مذهبی هستند، نوار و نی انبان می گذاشتند! غروب بود که رسیدیم،روبری وزارت دفاع مردم را جمع کرده بودند و فخر می فروختند که ما اینقدر اسیرگرفته ایم، ما پیروز شده ایم، اصلا از هزاران اسیر خودشان حرفی نمی زدند! ارتشزنجیروار دور ما را بسته بود تا مردم ما را نکشند، به آنها گفته بودند اینهاجوانان شما را کشته اند!-» بعد ازمدتی همانجا دست و پای زخمی بچه ها را می گرفتند و روی هم می انداختند، میانداختند داخل یک کانتینری که تنفس درون آن سخت بود، خیلی ها همانجا شهید شدند، مامی خواستیم بمیریم، دیگر نمی شد نفس کشید. ما را بردند به یک مرغداری که خیلی کثیفبود، روز بعد از آنجا به بیمارستان انتقالمان دادند! رییس بیمارستان فحش می داد ومی گفت بگذار اینها بمیرند! شما سرباز خمینی را آورده اید اینجا مداوا کنید؟! افسرعراقی جواب داد: اینها بسیجی هستند، پاسدار نیستند! رییس بیمارستان با فریاد گفت:همه بسیجی ها پاسدار خمینی هستند! ما را تحویل نگرفت، دوباره ما را برگرداندندوزارت دفاع و بعد از آن بردند بیمارستان دیگری!



-» ارتشیها را بهتر تحویل می گرفتند، دو قشر را خیلی اذیت می کردند، یکی سپاهی ها و بسیجیها و دیگری روحانیون! اصلا سپاهی ها را می بردند و قایم می کردند! هرکدام می رفت دیگرخبری از او نمی شد.-» روزیبرای ادامه درمان ما را فرستادن موصل، آنجا سید آزادگان حاج آقا ابوترابی، مهندسبوشهری و شهید تندگویان وزیر نفت را هم آوردند پیش ما، مدتی هم با حاج آقایابوترابی همنشین بودیم، چه سعادتی واقعا نصیبمان شد! هرچه امروز از او تعریف میکنند نصف خوبیهای او هم نیست! بعضی وقتها که یک مهلتی می دادند جوانها فوتبال بازیمی کردند، ما هم با حاج ابوترابی و چند نفر دیگر از ایران حرف می زدیم، «مشعل»گروهبان عراقی با تجمع ها برخورد می کرد، گفتم جاج آقا مشعل آمد، گفتند: بله مشعلجهنم هم آمد، اسمش نورانی بود! ولی خودش چهره کریحی داشت و خیلی زشت بود!-» هفته ایدو بار باید ریش هایمان را از ته می زدیم، یکی به من گفت به مشعل بگو من پیرمردهستم کاری با من نداشته باش تا ریشم را نزنم، من هم گفتم، تا توانست و دستش قدرتداشت من را کتک زد! گفت: چطور آنوقت که داخل جبهه عراقی می کشتی پیر نبودی؟!-» هیچ وقتنگذاشتند من زخمم خوب شود! تا می خواست خوب شود به یک بهانه ای آنقدر کتکم می زدندکه دوباره زخم ها دهان باز می کرد! یک روز که از بیمارستان برمی گشتم یکی از بچهها که دید من نسبتا خوب هستم از روی خوشحالی بی اختیار فریاد زد: «الله اکبر» ودیگری جوابش داد «خمینی رهبر»، یک دفعه عراقی ها ریختند سر همه بچه ها، آنقدر زدندکه پتوهای ما با خون خیس شد! یکی از بچه های لار همانجا شهید شد، به قصد کشتن کتکمی زدند و می گفتند باید کسی را که شعار داده معرفی کنید، حس فداکاری اینقدر بالابود که هیچ کس دیگری را لو نمی داد، ناگهان خسرو نیکنام از بچه های یاسوج و مهدیفاتحی اهل چاه خانی دشتستان پریدند وسط گفتند ما بودیم اینها را رها کنید، اینهارا بردند و گفتند هر سرباز 150 ضربه شلاق به اینها بزنید، من هم که زخمهایم دوبارهبر اثر کتک کاری همگی بازشده بود به بیمارستان برگرداندند.


-» خیلیبچه ها را اذیت می کردند، غذای آنها را با آب دهان کثیف می کردند، تا کسی اسیربعثی ها نباشد نمی فهمد من چه می گویم!-» در سالیک بار یا دو بار میوه می دادند، بسیجی ها سهمیه خودشان را نمی خوردند میدادند بهمجروحین.-» هر کسیرا فکر می کردند تاثیرگذار است یک جا نگه نمی داشتند و همینطور در این اردوگاه هایعراق می چرخاندند! حاج آقای ابوترابی را هم نگذاشتند زیاد آنجا بماند، نه تنهااسرای ایرانی بلکه مامورین خودشان را هم در یک اردوگاه بطور دایم نگه نمی داشتندتا مبادا با اسرا رفیق شوند، بین عراقی ها آدم های خوب هم کم نبود، سربازها وگروهبان هایی بودند که یواشکی به مجروحین و پیرمردها کمک می کردند.-» مدتیبعد ما را نیز فرستادند استان الانبار، آنجا بود که ایران 100 اسیر که به درد جبههنمی خورد را به عراق پس داد، آنها هم در مقابل 30 نفر پیرمرد، مجروح و یا شهروندانغیر نظامی که در شهرهای اشغال شده دستگیر کرده بودند با ایران معاوضه کردند. بهخیلی از اسرای بی تفاوت ایرانی که زیاد پایبند نبودند پیشنهاد پناهندگی دادند ولیجالب اینجا بود که آنها هم پناهندگی عراق را نپذیرفتند! من هم که وضع مناسبینداشتم با این 30 نفر آزاد کردند. ما را سوار بر هواپیما کردند، از آسمان مصر بهترکیه رفتیم، در آنکارا مقداری به ما رسیدگی شد، هواپیمای C 130  ایران ما را در آنکارا تحویل گرفت و از آسمانشوروی با چراغ خاموش اوردند مهرآباد. آقای آقازاده وزیر نفت به استقبال ما آمد، مارا بردند بیمارستان ترکش ها را در آوردند، بعد نیز به اتفاق آقای آقازاده، آقایآهنگران و جمعی از روحانیون خدمت حضرت امام(ره) رسیدیم که ایشان بسیار از مادلجویی کردند و ما را مورد لطف خودشان قرار دادند؛ این دیدار را هرگز در عمرم فراموشنمی کنم.


-» مادرپیری داشتم که نابینا بود، وقتی برگشتم خانه دیگر من را نمی شناخت، چون زیاد بیتابی می کرد بچه های بسیج می رفتند خانه ما و به مادرم می گفتند ما محمد هستیم! تامدتی باور می کرد ولی دوباره می فهمید! اما اینبار که خود واقعی من آمده بود بازمی گفت تو دروغ می گویی محمد نیستی! با یک مشقتی به ایشان ثابت کردم که خودم هستم.


26 /5 /1394    ساعت : 18:29





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: استان نیوز]
[مشاهده در: www.ostannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن