واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یاری که باید میماند
حادثه 7 تیر در زمانی به وقوع میپیوندد که حضرت آیت الله خامنهای در بیمارستان بودند. مقام معظم رهبری که آن روز در بیمارستان در وضع دشواری قرار داشتند، نحوه اطلاع خود را از حادثه حزب جمهوری اسلامی این طور شرح میدهند: «در آن حالت علاقهمند بودم ایشان را پیش خودم ببینم و احساس میکردم اگر ایشان را ببینم، قوی میشوم و خوشحال میشوم. بعد هم پرسیدم آقای بهشتی نیامد بیمارستان؟ گفتند ایشان آمد، ولی شما بیهوش بودی و خواب بودی رفت. بعد از آن، دیگر چیزی نفهمیدم تا پس از چند روز که دوستان میآمدند پیش من اما آقای بهشتی نمیآمد و پیش خودم تصور میکردم چون کار ایشان زیاد است و برای خودش کار درست میکند، نمیتواند بیاید بیمارستان.». شب اول و دوم بین خواب و بیداری بودم که یکی از اطبا پیش من آمد و سرش را نزدیک گوشم آورد، گفت لازم است من یک حقیقتی را به شما بگویم و آن این است که در حزب یک انفجاری روی داده، لیکن چون در حال تخدیر و یک جو بیهوشی بودم، اصلاً حساس نشدم و این قضیه برایم مهم نیامد. روز هشتم و نهم حادثه بود که یک روز عصر، آقای هاشمی و حاج احمد آقا آمدند و نشستند پهلوی من. دکتر معالجم وارد اتاق شد. به من گفت اگر شما اجازه بدهید، قضیه روزنامه و رادیو را به این آقایان بگویم. چون من فشار میآوردم که رادیو بیاورند، آنها هم میگفتند اگر رادیو بیاوریم، این دستگاههای الکترونیک (چون دستگاههای زیادی به قلب و ریه و بدن من وصل بود) را مختل میکند و این در حالی بود که شب اول رادیو آوردند، پیام امام را گوش کردم اما اینجا میگفتند ایراد دارد. یک روز یکی از بچهها را فرستادم روزنامه بخرد بیاورد. رفت و دیگر برنگشت. یکی از بچههای دیگر را فرستادم، گفتم روزنامه بخرد. وقتی برگشت، گفت این جاها روزنامه نیست. به او گفتم باید بروی بگردی در این شهر بزرگ، یک روزنامه پیدا کنی بیاوری و باید دست خالی برنگردی. رفت و برنگشت. دیگری را فرستادم، او هم رفت و برنگشت و من به علت عصبانیت ناشی از دوران بیماری، قدری اوقات تلخی کردم. در همان روز یا فردای آن روز، دیدند دیگر نمیشود مرا قانع کرد، وقتی آقای هاشمی آمد بیمارستان، دکتر به آقای هاشمی گفت ایشان اصرار دارد برایش روزنامه و رادیو بیاوریم و ما نمیدانیم، مصلحت هست یا نیست؟ او گفت، بله همان اول تمام شد و من فهمیدم که ایشان شهید شدند تا این که توضیحات و خصوصیات واقعه را بعداً فهمیدم و آن روزی که آقا محمد رضا به عیادت من آمد، وقتی گفتند محمد رضا بهشتی برای عیادت آمده، من به علت این که به شدت منقلب شدم، نمیتوانستم حرف بزنم و خیلی حادثه برایم سخت و سنگین بود، حتی آلان هم وقتی به خاطر میآورم، فکر میکنم ضربه سختی خوردم آقای هاشمی به من گفت: «روزنامه و رادیو برای چه میخواهی؟» گفتم: «من از هیچ چیز خبر ندارم و این جا تنها ماندم.» ایشان گفت: «حالا فکر میکنی بیرون خیلی خبرهای خوشی هست که تو این جا خودت را ناراحت میکنی؟» گفتم: «در عین حال عیبی ندارد.» گفت: «شما از جریان انفجار حزب مطلع شدید؟» در این جا حرف آن دکتر را که روز اول گفت در حزب انفجار اتفاق افتاده، به خاطرم آمد، گفتم: حزب منفجر شده؟ چه اتفاقی افتاده است؟ گفتند نه، برای بعضی از دوستان ناراحت شدم. گفتم: «آقای بهشتی چه شده است؟» و نگران شدم. گفتند: «آقای بهشتی هم مجروح شد.» وقتی گفت مجروح شده، بیاختیار گریهام گرفت. پرسیدم: «جراحت آقای بهشتی در چه حدی است؟ آیا مثل من، یا بهتر و یا بدتر از من است؟» گفتند نه در همین حدودهاست. از ایشان خواستم تمام امکانات پزشکی کشور را برای نجات آقای بهشتی بسیج کنند و گفتم مبادا از ایشان مراقبت نشود. بعد از ایشان پرسیدم کجا هستند. گفتند فلان بیمارستان.
وقتی که رفتند، از یکی پرسیدم مسئله چگونه بود و جراحت آقای بهشتی از کدام ناحیه است؟ و احتمال دادم که چیزی را از من پنهان میکنند که یکی از بچههای دور و بر بنده وارد اتاق شد. یک چیزی از او پرسیدم که حالا به خاطر ندارم چه بود اما همین قدر یادم هست که به اصطلاح یک دستی زدم. او گفت، بله همان اول تمام شد و من فهمیدم که ایشان شهید شدند تا این که توضیحات و خصوصیات واقعه را بعداً فهمیدم و آن روزی که آقا محمد رضا به عیادت من آمد، وقتی گفتند محمد رضا بهشتی برای عیادت آمده، من به علت این که به شدت منقلب شدم، نمیتوانستم حرف بزنم و خیلی حادثه برایم سخت و سنگین بود، حتی آلان هم وقتی به خاطر میآورم، فکر میکنم ضربه سختی خوردم. شخصیت مرحوم بهشتی دو جنبه دارد، یکی جنبه شخصیت آقای بهشتی است و دیگر جنبه عاطفی اوست. ایشان واقعاً برای دوستان نزدیکش از لحاظ عاطفی، خیلی محبوبیت داشت و در چارچوب خصوصیاتش که گفتم، خیلی لطیف بود و در خصوصیات آن شهید، خشونت نبود، بدی و بدخواهی نبود، بی جهت عصبانی نمی شد و بیخودی کسی را نمی رنجاند. آن چهره گریها و موذیگریها که انسان گاهی در بعضی از معاشران و دوستان مشاهده میکند، اصلاً در وجود او نبود و هیچ وقت خودش را بالاتر از این حرفها نمی دانست و خودش را اسیر این چیزها نمیکرد. بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : تهران امروز
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 342]