واضح آرشیو وب فارسی:پایگاه خبری آفتاب: طنز/ تو داری پدر میشی میفهمی؟!
صدای آواز نامفهومی به گوش میرسد هاهاهاااای هووووی هااااای...دود عجیبی در صحنه ول شده است؛ مش کریم و عزیز در دوردست دخیل بسته اند و ذکر می گویند. فاطمه گوشه ای به نماز ایستاده است و فرید همچنان دارد اشک میریزد و با خدا رازو و نیاز میکند.
آفتاب : از آنجا که ساخت سریال مناسبتی در کشور ما کار خیلی پیچیده ای است، می توان حدس زد که صدسال بعد در شبهای قدر چنین سریالی از یکی از شبکه های تلویزیون پخش شود!
نام سریال: بوی عرش
شخصیت ها:
فرید (یک خرپول بی دین و بی اهمیت به خانواده و اطرافیان)
سعید (یک جوان آس و پاس اما معتقد که بدجوری گرفتار شده)
فاطمه (همسر سعید که خیلی اهل دین است)
اوس معمار (نزول خور بازار که فرید را آلوده کرده است)
شیما (دوست دوران دانشجویی فرید که ازدواج ناموفقی داشته و طلاق گرفته و از امریکا به ایران بازگشته و حالا با ماشین فرید تصادف کرده است و در کماست)
مش کریم (نگهبان امامزاده و عامل اصلی تحول در فرید)
عزیز (مادر فرید، سالها بدون همسر او را به دندان گرفته و بزرگ کرده و حالا از فرید راضی نیست!)
از آنجا که کل داستان مشخص است و شما هم درست حدس زده اید، چند سکانس تکان دهنده از این سریال را باهم مرور می کنیم:
شب قدر، پشت در پشتی
فاطمه رو به سعید: بیا دست از این بلندپروازی هات بردار!
سعید: من باید حقمو از این پولدارها بگیرم.
فاطمه: دیگه خسته م کردی! از بس باید به مردم و خانواده ام دروغ بگم(اشک می ریزد)
سعید: گریه نکن! همه چی درست میشه!
فاطمه: دروغ می گی! دروغ می گی!
سعید: نه دروغ نمی گم. فقط یه ماه به من مهلت بده. اون سند باغ داداشت اینا رو میتونی جور کنی برم وام بگیرم!
فاطمه: وای سعید! باز شروع نکن! بازم وام، بازم چک، بازم...(اشک می ریزد)
سعید: خب کار کردن پول میخواد! از کجا بیارم؟ (فریاد می کشد و مشتش را به دیوار می کوبد)
فاطمه: سعید بیا برو دم حجره بابام...
سعید: حرفشم نزن! من بمیرم نمیرم!
فاطمه: هرچی طلا داشتم فروختم، از هرکی بگی قرض گرفتم، به هرکی بگی بدهکارم...دیگه خسته شدم از این موش و گربه بازی!
سعید: نکنه طلاق میخوای؟ آره؟ آره؟
فاطمه: سعید ...به خودت رحم کن! الان چند وقته از خونه فراری هستی؟ بسه دیگه! به خودت بیا!
سعید: ولم کن بابا! (آن یکی دستش را به آن یکی دیوار می کوبد)
فاطمه: حالا که اینجور شد حداقل به بچه ت رحم کن!
سعید: چی؟
فاطمه: آره! تو داری پدر میشی میفهمی؟
سعید: وای واقعا...آدرس حجره بابات کجا بود؟
فاطمه اشک شوق میریزد و جارو را میدهد دست سعید و او را به حجره پدرش می برد. او با افتخار آبدارچی حجره بابا می شود و نان حلال در می آورد و همه قرض هایش را می دهد.
*
بیمارستان/ پشت در اتاق عمل
فرید: دکتر جون! هرچی خرجش میشه من میدم فقط زنده بمونه.
دکتر: با پول نمیشه همه چیزو خرید آقا! برید دعا کنید زنده بمونه! بفرمایید.
فرید: یعنی چی؟ پس شما پول می گیرید چیکار کنید؟
دکتر: آقای محترم! ما وسیله ایم! همه چیز دست خداست. بفرمایید برید امامزاده دعا کنید تا نمرده!
*
امامزاده/ پشت در ورودی
مش کریم: بچه ها تا بچهن، خوبن، بزرگ که میشن همهش دردسر و اذیت.
عزیز: سی سال تنهایی کشیدم اما یه لقمه حروم سر سفره نبردم. نمیدونم این پسر چرا یدفعه اینطوری شد.
مش کریم: منم سی ساله که هر روز تو این امامزاده م. همزبونی ندارم و جز خودش با کسی خلوت نمی کنم.
عزیز: خدایا به جوونی فرید و شیما رحم کن.
مش کریم: الهی آمین. غصه نخور عزیز! درست میشه.
*
پارک نزدیک بیمارستان/ پشت وسایل بازی
سعید و فاطمه خوشحال راه می روند که ناگهان به فرید می خورند. فرید خسته و داغان سعید را می شناسد و ...
فرید: آره! من به تو بد کردم. ولی تو هم منو ول کردی.
سعید: تو یه نامرد حروم خوری که زندگی منو سیاه کردی. اگه اون موقع پولم رو میدادی الان وضعم این نبود.
فرید: بسه دیگه! بیشتر از این خردم نکن! (هق هق میزند زیر گریه) خودم میدونم که بدکردم...الان میخوام جبران کنم.
سعید: اما الان خیلی دیر شده...
فرید: یعنی هیچ راهی نیست؟
سعید: بهتره بری امامزاده با خودت خلوت کنی.
فرید در میان موسیقی تاثیرگذار هاااای هووی هاااای با شرمندگی زیاد خودش را به امامزاده میرساند...
*
فینال سریال/ امامزاده/ پشت نمازخانه برادران
فرید دارد اشک میریزد و با خدا رازو نیاز می کند. دود عجیبی در بک گراند وول میزند. مش کریم و عزیز در دوردست دخیل بسته اند و ذکر می گویند. فاطمه گوشه ای به نماز ایستاده است و فرید همچنان دارد اشک میریزد و با خدا رازو و نیاز میکند. صدای آواز نامفهومی هم به گوش میرسد تا فضا عرفانی به نظر بیاید. هاهاهاااای هووووی هااااای
ناگهان سعید وارد می شود.
سعید: بهوش اومد. شیما خانم بهوش اومد.
عزیز: خدایا شکرت!
مش کریم: دیدی گفتم نگران نباش عزیز!
فاطمه: (او دیالوگ ندارد و فقط اشک شوق میریزد)
سعید فرید را به آغوش می گیرد و باران می گیرد...دوربین از بالای امامزاده به پرواز در می آید و...
فردای آن روز، فرید نصف اموالش را به سعید میدهد و با شیما ازدواج میکند و دست مادرش را میگذارد توی دست مش کریم. فرید و شیما مهدکودک تاسیس میکنند و از بچه های بی سرپرست نگهداری میکنند. شیما هم قول میدهد دیگر امریکا نرود و چند وقت بعد بچه دار شود. سعید و فاطمه صندوق قرض الحسنه راه می اندازند و به بدبخت ها وام میدهند. اوس معمار هم در شبی آرام در حجره اش در آتش جزغاله میشود و به سزای لقمه های حرامش میرسد. دکتر بیمارستان هم در نمایی تامل برانگیز، عینک از چهره بر میدار، لبخندی رضایت بخش به فرید میزند و سرش را به علامت تایید تکان میدهد و سریال تمام میشود.
محسن حدادی
تاریخ انتشار: ۲۰ تير ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پایگاه خبری آفتاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]