واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - مجموعه داستان «با شیرینی وارد میشویم» نوشته فریبا حاجدایی از سوی نشر فراسخن، در 120 صفحه به بازار کتاب عرضه شده است. گفتگوی زیر بخش هایی است از مصاحبه خبرآنلاین با این نویسنده و مترجم که می خوانید: یوسف فرهادی بابادی: جان مایة داستانهای حاجدایی شهر و شهرنشینیِ امروزة ایران است. او هر یک از عناصر گوناگونِ داستانی نظیر انواع روایت و زاویه دید، سبک، فضا و زمان را به کار گرفته تا داستانهایش را خلق کند؛ روایتهای گوناگونی از عشق، تنهایی، جنگ، بایدها و نبایدها و روایتهایی که سرشار از دادههای پنهانی است که خواننده را به درون داستان میکشاند. آدمهای داستانی او در موقعیتهای زمانی و مکانی گریزناپذیری گرفتار میآیند و ذهنِ خواننده را با سوال چه باید کرد؟ به چالش میخوانند. حاج دایی دانشآموخته ادبیات زبان انگلیسی است، اما کمتر مترجم و بیشتر داستانِ کوتاه نویس است. او از سالهای دور با مجلات فرهنگی همکاری کرده و در سالهای اخیر داستانهای کوتاهش را همراه با مقالات و نقد و گزارش در روزنامهها و مجلاتی مانند گلستانه و رودکی منتشر کرده و تقریباً از ابتدای فعالیت سایت دیباچه از اعضاء هیئت تحریریه آن بوده است. چگونه شد که نوشتن را برای ارتباط با مخاطبان خود انتخاب کردید، به عنوان مثال چرا نقاشی نه، چون تجربه این کار را هم داشتهاید؟ با نوشتن شما خود را پیدا میکنید و پی به گرهگلولههای وجودی خود میبرید. هنگامی که مینویسیم موقعیتهای خاصِ زندگی را، خواه مثبت و خواه منفی، خواه خوب و خواه بد، وانگری میکنیم و از این طریق انگار چند و چندین بار زیستهایم و از این راه بخشندهتر میشویم. با قرار دادن آدمها در موقعیتهای مختلف و درکِ اینکه خیلی از ما در شرایط خاص چارهای جز آنچه انجام دادهایم نداشتیم، دیگر دست از قضاوت دیگران برمیداریم و شاید به همین دلیل است که برایم نوشتن بر نقاشی مرجح است. برای من نقاشی بروز حس و عوالم خاص خودم است، شاید برای راحت شدن و راحت زیستن و فرار از چیزی که درونم را مشوش کرده است. تابلو را روبهرویم میگذارم و بی هیچ آداب و ترتیبی خط میکشم و رنگ میگذارم تا وقتی حس میکنم که راحتم، راحت شدهام و خلاص. ولی به هنگام نوشتن پایانِ داستان تازه اول ماجرا است. قطعاً انگیزهای برای شناخت وجود دارد شناخت خود و شناخت دیگران که فکر میکنم انگیزه ژرفی است و این خودش بخشی از انگیزه خلاقه آدم است و البته باید به یاد داشت که داستان تنها یک ابزار درمان نیست و به هرحال سرگرم کننده هم هست. اساساً شما موضوعات داستانی خود را در زندگی پر فشارِ شهری جستوجو میکنید که در اکثر آنها چارة شخصیتها ناچاری است. مثلاً همین داستان اول مجموعة شما،«حلوا یا قهوه مامان جان» زن نمیداند با مادرشوهری که در یک آپارتمان تنگ و ترش خودش را کثیف میکند و یا با پسر دانشگاه آزادیِ بیکارش چه کند؟ فکر نمیکنید انبوه داستانخوانان کتابهای فرحبخش میخرند نه کتاب امثال شما که به عمقِ غمشان میافزاید؟ چرا به عمق غمشان اضافه شود؟ به ظن من سراسر ادبیات تلاشی است برای کشف و درک. داستانی که شما مثال زدید داستان روبهرو شدن ما با خودمان است. اینکه من کیستم؟ چه در نهاد من است؟ والدینم چگونه من را زاییدهاند؟ چهقدر از من، خود من است و چقدر از من، دیگرانند؟ اینها سوالات مهم بشریاند، و البته مایه علاج و درمان آدمی نیز هستند. داستانِ «حلوا یا قهوه مامان جان» آینهای است از روابط درون و بیرون ما و من فکر میکنم بعد از چنین داستانهایی آدمها به فکر فرو میروند که آیا نمیشد با تمهیداتی جلو بدتر شدن وضع را گرفت و یا با جابهجایی یکی دو آیتم، ولو کم اهمیت، از عمق مصیبت کم کرد؟ کافی است چند داستان از شما را بخوانیم و رد نویسندگان نسل دوم نظیر هوشنگ گلشیری، جمال میرصادقی و یا گلی ترقی را در مضامین، و نه در پرداخت موضوعات، بیابیم. خودتان را نویسندة نسل چندم طبقهبندی میکنید، اساساً به این طبقهبندی قائلید؟ والا من آرزومندم که در فرم و اندیشة جاری در داستان انگشت کوچک گلشیری باشم و یا نگاه بکر و کودکانة گلی ترقی را به ارث برده باشم و یا همدردیِ عمیق میرصادقی با آدمیزادگان را لمس کرده باشم، گرچه نمیدانم اینها را دارم یا نه. اما در مورد نویسندگان نسل نمیدانم چندم و الخ، راستش زیاد از این نوع تقسیمبندیها سردرنمیآورم و از شما چه پنهان این چیزها چندان مشغلة فکریام نبوده و نیست. زنان داستانهای کوتاه شما اگر نگوییم مظلومند و تحت ستم، اما همیشه غرولند میکنند. پس سهم مردان در این زندگی کجاست؟ گمان نمیکنم اینجور باشد که شما گفتید. آدمهای داستانی من، زن یا مرد، همه در هزارتویی گرفتارند که محیط و باید و نبایدهای آن برایشان فراهم کرده است. گیریم با واکنشها و فرافکنیهای متفاوت که زن را پرحرفتر میکند و مرد را به سکوت میکشاند. معمول است که نویسندگان، به خصوص در نخستین آثار چاپیشان، کتاب را به همسر، فرزند، مادر یا پدر تقدیم میکنند و یا حتی استاد، اما شما یکراست گربههای خانه پدری را هدف قرار دادهاید. این گربهدوستی شما در شخصیتپردازی داستان«دُم گربه» در این مجموعه چقدر تأثیر داشته است؟ خانة کودکی من پر بود از گربههایی که بعضیهاشان برای مادرم از ما هم عزیزتر بودند و ما با این حسِ گربهدوستی بار آمدهایم. برای من«گربههای خانه پدری» یعنی تمام آنچه که بوده و دیگر نیست؛ شهری که شهر من بود و دیگر همان نیست که بود، اطمینان، ریسمان اعتمادی که هیچ موشی آن را نجویده، پاکی و روراستی و معصومیت کودکانه. من کتاب را به همة اینها پیشکش کردهام.بله. درنوشتن داستان «دم گربه» تمامی آموختههای کودکی من و اینکه رفتار گربهای که دستی شده چه تفاوتهایی با گربة غیردستی دارد به کمکم آمدهاند. داستان«نان سنگک» بهاتفاقی که برای یکدختر دانشجو در یک شهر، که آن شهر تهران نیست، اشاره دارد. آیا اجتماعیشدن و یا جامعهپذیرشدن زنان بههر قیمت و بههر خطری بهنظر شما میارزد؟ بیارزد یا نیارزد امری است ناگزیر. خوشمان بیاید یا نیاید جای زن دیگر کنج امن خانه نیست و این به خودی خود، در جامعهای که سنت و عرفِ آن هنوز پا در مردسالاری دارد، پیآمدهای خودش را به دنبال خواهد داشت. گرچه من فکر میکنم این از معدود مواردی است که خوردِ ماهی به گندش میارزد. زندگی یعنی تجربه و ما به اندازة تجربهای که کسب میکنیم زندگی کردهایم و هر تجربه بهایی دارد ولو به گرانقدری تجربهای باشد که دختر داستانی ما میپردازد. من این داستان را دوست دارم زبرا فکر میکنم توانسته ام توازن و تعادل را در آن رعایت کنم. این داستان کسی را محکوم نمیکند و مینمایاند که پسرک نانوا هم بردة عادات و عینکی است که از ورای آن به جهان مینگرد. از نگاه او آنچه که او برای دخترک پیش میآورد غریب نیست و تنها چیز غریب در ذهن او این است که چرا محکومش کردهاند و چرا میخواهند چهارپایه را از زیرِ پایش بکشند و اعدامش کنند. و سوال آخر اینکه آیا ما جامعة رمانخوان داریم؟نه، به آن معنا نداریم. شاید برای آنکه به قول فروغ «از دیدن چهرة فناشدة خود» گریزانیم و کار رمان، نمایاندن همان چیزی است که از دیدنش فرار میکنیم و نمیخواهیم ببینیمش .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 287]